شش ماه بعد از ورودم به سازمان در سال 1375 ، دیگر همه چیز برایم تمام شده بود، آن جا، جای من نبود، تصمیم به فرار و جدائی گرفته بودم، اما راه نجاتی نبود، اگر حین فرار از دید و منظر نگهبانان مسلح در اضلاع اشرف مخفی می شدم، سیم های خاردار چندلایه و بلند را باید چگونه رد می کردم؟
تازه اگر از آنجا با امدادهای غیبی هم عبور می کردم ، به نگهبانان مسلح عراقی می رسیدم و زندان ابوغریب و … در انتظارم بود، گشت های بیرون مجاهدین خلق هم با خودروهای جیپ در اطراف پادگان اشرف مدام در تردد و نگهبانی بودند و دیدبانی می دادند.
اگر و اگر هم معجزه می شد و من همه این موانع را که فی الواقع از هفت خوان رستم هم بدتر و دشوارتر بود، پشت سر می گذاشتم، باید کجا می رفتم؟ زبان عربی هم بلد نبودم، اصلا نمی دانستم چند روز و چند ساعت با مرز فاصله دارم، هیچ شناختی از اطراف پادگان اشرف و کشور عراق نداشتم.
طی 10 سال حضورم در سازمان مجاهدین خلق در عراق، دقیقه و ثانیه ای نبود که به فرار فکر نکنم، اما کجا فرار کنم؟ چگونه فرار کنم؟ پیش چه کسی بروم؟ …
رهبران سازمان به مرور و با برنامه های مغزشویی، خانواده را در ذهن تک تک ما کشته بودند، هیچ بارقه ای از امید و ذره ای از وابستگی در ما زنده نگذاشته بودند، همه خاطرات ما در سردترین یخچال هائی که تصورش را بکنید، فریز شده بود. شاید هم مرده بود!
کم کم شهرها و کوچه ها و خیابان ها نیز فراموش مان شده بود، از طرف دیگر انبوه کار سر ما می ریختند که حتی یک دقیقه هم فرصت فکر کردن نداشتیم، از نانوائی به آشپرخانه ، از این نشست به آن نشست ، از این کارهای نظافتی به آن کارهای علف کنی، مدام در حال کار بودیم، حتی شب ها هم در اختیار خود نبودیم، یا نگهبان اضلاع بودیم یا هوشیار در آسایشگاه، ما در جریان آبی تند و آبشارگونه رها شده بودیم و مدام به این سنگ وآن تخته سنگ می خوردیم و شتابان به سوی مقصدی نامعلوم در حرکت بودیم. همیشه کمبود خواب داشتیم، همیشه چرت می زدیم، مغز ما دیگر توان فکر کردن را از دست داده بود، به انواع بیماری ها هم در این اثناء مبتلا می شدیم که خود داستان مفصلی دارد.
یکبار در حین شلیک با تانک چیفتن 60 تنی، من افسر شلیک بودم، از فرط خستگی، مغزم از کار افتاده بود و سرم بین گاوه تانک و سقف له شد و گلویم پاره شد، در چشم بهم زدنی همه جا خون شد، به بیمارستان اشرف برده شدم و بدون بی حسی 28 بخیه به گردنم زدند. در اثر یک معجزه نجات یافته بودم. روزها و هفته ها فقط از طریق یک نی مایعات می خوردم.
امید به زندگی در همه ما کشته شده بود… از دنیای بیرون قطع شده بودیم، هیچ خبری از اجتماع و بیرون قرارگاه به ما داده نمی شد. در بی خبری مطلق شب و روز می گذراندیم و هرچه تشکیلات می گفت را مجبور بودیم باور کنیم.
تا اینکه جنگ عراق با نیروهای ائتلاف در 29 اسفند سال 1381 به وقوع پیوست که به نام عملیات آزادسازی عراق نیز شناخته می شود، که گوئی عملیات آزاد سازی ما نیز همان بود.
همه چیز در عراق بهم ریخت، دیو اشرف مسعود رجوی غیب شد، مریم رجوی در فرانسه دستگیر شد و … اما مهم ترین اتفاق زندگی من رقم خورد.
سال 1382 پای خانواده ها به عراق و پادگان اشرف باز شد. در یک غروب تنهائی من در اشرف ، خبر رسیدن خانواده من به اشرف و ملاقات من با خانواده ام به من داده شد.
نزدیک به هفت سال می گذشت، من حتی یک خبر کوچک از خودم به خانواده نرسانده بودم، از آنها هم هیچ خبری نداشتم، بهترین صحنه زندگی را آن غروب سیاه در سیاهچاله های اشرف دیدم، مادرم ، پدرم و برادرم ، موفق شده بودند از پس حوادث بسیار سخت و پس از ساعت ها راهپیمائی و عبور از میدان مین و … به اشرف برسند. به سالن که رسیدم از دور زنی در چادر مشکی را دیدم که خیلی جثه ضعیف تر از مادرم داشت، ناباورانه از پشت سر نزدیک شدم ، بله مادرم بود، خیلی نحیف و ضعیف شده بود، او را که در آغوش کشیدم، گوئی بزرگترین ، شیرین ترین، زیباترین و عزیزترین موجود عالم را در بغل گرفته بودم، اما خیلی کوچک شده بود، طی سالها من با او چه کرده بودم؟
دو سه نفر مواظب رفتارهای من بودند، خیلی به خودم فشار آوردم که نشکنم، چون می ترسیدم آنها را از من بگیرند، به بزرگترین سرمایه زندگی ام وصل شده بودم و حاضر نبودم به این راحتی آن را از دست بدهم ، مادرم گفت : پدرت را ندیدی؟ دم درب برای سیگار کشیدن رفته است، گفتم نه… تا به سمت در سالن برگشتم ، پدرم را دیدم با موهای سفید و زیبایش ، خیلی شکسته شده بود، موقع آمدن به سمت من می لنگید، چرا که راهپیمائی و عبور شبانه از میدان مین ، طاقتش را طاق کرده بود، من به طرف او حرکت کردم، اما زبانم قفل شده بود، او هم همینطور ، همدیگر را در بغل کشیدیم و بدون هیچ حرف زدنی، یک دنیا با هم صحبت و درددل کردیم، برادرم هم آمد که به سختی او را شناختم چرا که بزرگ شده بود و برای خودش مردی شده بود. آنها همه چیز را بخوبی می فهمیدند، می دانستند که من گرفتار بدکسانی شدم، درک می کردند که در قفس هستم و به دست و پاهایم زنجیرهائی نامرئی زده شده است.
اما آنروز و آن لحظات امیدی بسیار بزرگ و شیرین درمن زنده شد. نوعی احساسات نو در من بوجود آمده بود که تا آنروز چنین تجربه هایی نداشتم، چیزهای جدیدی در خودم می دیدم ، گوئی من صاحب پیدا کرده بودم، هویت پیدا کرده بودم، من خود خودم را بازیافته بودم، نفس می کشیدم.
گویی من گمشده هایم را پیدا کرده بودم.
از این لحظه به بعد بود که توان ایستادن دوباره پیدا کردم، خودم را شناختم، تصمیم به جدایی در من دوباره استارت خورد، آنموقع جدائی با آنها امکانپذیر نبود، اما قول دادم که دراولین فرصت خودم را نجات بدهم.
دیگر آن سئوال بزرگ برایم که : “به کجا فرار کنم؟” برایم جواب داده شد، من خانواده دارم، من پشتم به کوهی وصل شد که جرات “نه” گفتن به رجوی ها را پیدا کردم.
خیلی ها بعد از جدائی از من سئوال می کردند که چرا زودتر جدانشدی؟ نمی توانستم خوب توضیح بدهم، تصویر کردن آن شرایط بسیار سخت که از سر گذرانده بودم ناممکن بود.
امروز هم تمام اسیران در اشرف 3 در کشور آلبانی ، احساس می کنند هیچ پشتوانه ای در بیرون از حصارهای رجوی ندارند، وگرنه یک ساعت هم در آن حصارهای لعنتی نمی ماندند، اما اگر بدانند که دوستان آنها در انجمن نجات آلبانی در نزدیک ترین نقطه به آنها هستند، خیلی زود دست به کار می شوند و فرار می کنند.
اکنون انجمن نجات آلبانی پشتیبان همه مشکلات آنهاست. امروز انجمن نجات آلبانی به یک راه حل در دسترس مبدل شده است.
البته امروز یک چیز را هم درک کردم، چتر خداوند بالاترین سرپناه برای همه ماست، او خودش حافظ و نگهدار همه ماست، برای همین باید همه حصارهای ذهنی و فیزیکی را کنار زد و به آغوش زندگی و خانواده پر کشید، سالهای سال رجوی ها هرگز به فکر ما نبودند، آنها فقط به فکر منافع خودشان هستند، اگر خاطرات تلخ تک تک خود را مرور کنیم، بخوبی می بینیم که در هیچ گردنه و گلوگاه و سر بزنگاهی دست ما را نگرفتند. متاسفانه خیلی از دوستانمان در این بیراهه قربانی شدند .
اما من از تک تک دوستان سابق در سازمان مجاهدین و فرقه ضدبشری رجوی می خواهم که اراده کرده و انتخابی جدید بکنید و حصارهای رجوی را پشت سر بگذارید ، خدا خودش کمک می کند که به آزادی برسید، انجمن نجات آلبانی در نزدیک ترین محل از شما به کمک شما خواهد شتافت، آغوش خانواده ها هم برخلاف تبلیغات رجوی ها همیشه برای همه باز است.
امروز من در کنار مادرم که پیر و سالخورده شده است، بسیار خرسندم ، همسر و فرزندانم نیز یار و یاور من هستند، هر بار که مشکلات زندگی به من فشار می آورد ، سراغ مادرم می روم، دستان نحیف اما گرم مادرم را می گیرم و گوئی به منبع لایزالی از انرژی وصل می شوم و دوباره با دعاهای مادرم سرپا می شوم.
آزادی تک تک اسیران رجوی از چنگال خونین رجوی ها ، بزرگترین آرزوی امروز من و سایر جداشده ها و خانواده ها است. به امید انتخابی بزرگ برای آزادی یکایک اسیران گرفتار و در بند رجوی.
محمدرضا مبین