در قسمت قبل گفتم که دو نفر نزد ما آمدند و پیشنهاد دادند که به ما بپیوندید و وارد ارتش شوید. سه ماه نزد ما در ارتش بمانید و اگر تمایل نداشتید شما را به کشورهای اروپایی اعزام می کنیم.
بعد از اینکه من و تعدادی از اسیران درخواست پیوستن به سازمان را دادیم، ما را سوار 2 خودروی هینو کردند و می خواستند ما را به محل دیگری منتقل کنند. خودروها به راه افتادند و 2 ساعتی خودرو در حال تردد بود. خودروی نظامی چادر دار بودند که در طی مسیر بیرون را نمی توانستیم ببینیم. خودروها در محلی نگه داشتند. چادر را بالا زدند و به ما گفتند رسیدیم می توانید پیاده شوید . مجددا ما را در کنار خودروها به خط کردند طولی نکشید فردی بنام جواد برومند با نام مستعار (حجت) آمد، سلام و احوال پرسی کرد و در ادامه گفت: شما اسیران پیوسته ما هستید. نام این مقر ( سردار ) است و در شهر کرکوک است. همان لحظه بر چسب اسیران پیوسته را روی پیشانی ما هک کردند . و در ادامه گفت اینجا ضوابط خودش را دارد. هر چه مسئولتان به شما بگوید بایستی انجام دهید. این جا ارتش کلاسیک نیست.
بعد از اتمام سخنان حجت ما را به سالن غذا خوری بردند. وارد سالن که شدیم چند تا زن در سالن نشسته بودند. سر میز غذا خوری زنها پیش ما آمدند و شروع کردند با ما صحبت کردن. مثلا می خواستند ما را بیشتر جذب مناسبات خودشان بکنند . بعد از دو روز استقرار، آموزشهای نظامی شروع شد مسئول آموزش فردی بود بنام سرگرد مصطفی که از ارتش ایران بود . دو ماهی گذشت و هیچ سرگرمی و تفریحی نداشتیم ما مجاز بودیم یک کانال تلویزیون نگاه کنیم آنهم کانال تلویزیونی سازمان! حتی تلویزیون عراق را مجاز نبودیم نگاه کنیم.
از زندگی تکراری کم کم داشت حوصله ام سر می رفت و به لحاظ روحی خسته شده بودم تصمیم گرفتم با جواد برومند در این رابطه صحبت کنم و این کار را انجام دادم. به جواد برومند گفتم این جا دیگر چه جور محلی است؟! نه تفریح دارم نه سرگرمی کانال های تلویزیون عراق را هم نمی توانیم مشاهده کنیم. در جواب گفت تو اصلا می دانی کجا هستی این جا سازمان مجاهدین است نه چاله میدان . من هم از حرفهای او ناراحت شدم و در جواب به او گفتم مگر هر کسی می خواهد تفریح کند بایستی برود چاله میدان . حرف من به او بر خورد و با یک لحنی گفت از اتاق من برو بیرون . من هم از اتاق زدم بیرون و رفتم آسایشگاه. یک نفر در آسایشگاه بود که ذهن مرا مشغول کرده بود . یا خواب بود و یا در کنار تخت کتاب می خواند و دست به سیاه و سفید نمی زد. رفتم کنار او نشستم و به او سلام دادم و به او گفتم شما آموزش نمی روید هر موقع آمدم آسایشگاه شما در آسایشگاه بودید! با یک مکثی گفت نه من به آموزش نیاز ندارم. در ادامه گفت تو چرا امروز آموزش نرفتی؟ به او گفتم رفته بودم اتاق جواد برومند با او کار داشتم. در جواب به من گفت می توانم بپرسم چه کاری؟ من هم گفتم از اینجا خسته شدم مثل زندان می ماند. در جواب گفت تو هم درد مرا داری. گفتم چطور؟ گفت این حرفها را که بهت می گویم به هیچ کس نباید بگویی. برای من و برای تو دردسر می شود .
در ادامه گفت من هلند زندگی می کردم در هلند به من گفتند سه ماه برو به ارتش بعد از سه ماه با کلی پول به هلند انتقالت می دهیم. الان نزدیک 5 ماه اینجا هستم. هر چه به این ها می گویم می خواهم بروم هلند در جواب می گویند امکانش را نداریم تمام مدارک مرا که شامل پاسپورت، کارت شناسایی و …. گرفتند و به من نمی دهند. حرف آخرشان با من این بود در سازمان مجاهدین هرکسی زنده وارد شود بایستی مرده او بیرون برود من هم دست به اعتصاب زدم .
بعد از شنیدن حرفهای او از درون بهم ریختم. دوستی داشتم بنام حسن ابراهیمی که بعدها در پادگان اشرف در درگیری کشته شد . این موارد را با او مطرح کردم و به او گفتم اینها سر ما کلاه گذاشتند. نزدیک به 5 ماهی در مقر سردار بودم و تن به آموزش نمی دادم. مجددا رفتم اتاق جواد برومند و به او گفتم در اسارتگاه شما فردی بنام سید محمد سادات و فردی بنام مجید عالمیان به من قول دادند بعد 3 ماه آموزش در ارتش تو را به خارجه می فرستیم. من نزدیک به 5 ماه در این جا هستم، درخواست دارم که مرا به خارج بفرستید. با تمسخر شروع کرد به خندیدن و گفت من نه سید سادات و نه مجید عالمیان را می شناسم کسانی که خارج زندگی می کنند و به ارتش می آیند اجازه برگشت به خارج را به آنها نمی دهند بعد تو که اسیر ما هستی انتظار داری تو را بفرستیم خارج؟! هر موقع آن دو نفر که به تو قول دادند را دیدی به آنها بگو تا تو را بفرستند خارج.
به او گفتم لااقل یک تماسی با خانواده ام بگیرم بدانند من کجا هستم. در جواب گفت عراق در حال جنگ با رژیم ایران است و هیچ تماسی وصل نمی شود. زنگ زدن به خانواده را هم کلا فراموش کن. پیشنهاد می کنم هر چه به تو می گوییم انجام دهی و چوب لای چرخ ما نگذاری. در غیر این صورت عواقب بدی در انتظارت است. حالا برو. در محوطه قدم می زدم و با خودم می گفتم عجب فریبی خوردم و در دامی افتادم که نجات من امکان پذیر نیست.
ادامه دارد …
فواد بصری