در قسمت قبل به این موضوع اشاره کردم که به لحاظ روحی سرخورده شده بودم و در آموزشها شرکت نمی کردم، به سالن غذا خوری نمی رفتم. یکی از دوستانم وعده های غذایی را در آسایشگاه به من می رساند. بعد از چند روز مصطفی مسئول آموزش سراغ من آمد و گفت چرا در آموزشها شرکت نمی کنی؟ در جواب به او گفتم من نیازی به این آموزشها ندارم و هیچ وقت هم شرکت نخواهم کرد. بعد از شنیدن حرفهای من از آسایشگاه بیرون رفت. دو روز بعد مصطفی سراغم آمد و گفت برادر حجت ( جواد برومند ) با تو کار دارد.
به اتاق جواد برومند رفتم و وقتی وارد اتاق شدم بدون سلام و علیکی گفت معلوم هست تو اینجا داری چه غلطی می کنی؟ در جواب به او گفتم شما مرا گول زدید و سر من کلاه گذاشتید. من می خواهم به اسارتگاه برگردم. در جواب گفت امکان ندارد تو الان کلی اطلاعات داری. من هم از شدت ناراحتی به او گفتم کدام اطلاعات؟ روزی که ما را با خودرو به اینجا آوردند چادر خودرو را کشیده بودند و بیرون را نمی توانستیم ببینیم. دور تا دور این محل دیوارهای بلند احداث کردید که بیرون را نمی شود دید. یک درب آهنی بزرگ ورودی محل نصب است که همیشه قفل است. من چه اطلاعاتی می توانم داشته باشم؟!
در جواب گفت همین که وارد مناسبات مجاهدین شدی کافیست. من با تو کاری ندارم می توانی بروی. هنگام خروج از اتاق به حجت گفتم من در این محل نمی مانم. حاضرم به اردوگاه عراقی ها بروم، بهتر از این جاست و از اتاق رفتم بیرون . یک ماهی در محل یا مقر سردار می چرخیدم. نه آموزش می رفتم و نه دست به کاری می زدم. تا اینکه مصطفی سراغم آمد و گفت وسایلت را جمع کن از اینجا می روی. گفتم کجا؟ گفت در راه به تو می گویند، آماده رفتن باش .
من ازخوشحالی وسایلم را جمع کردم و منتطر بودم که از مقر سردار کنده شوم . ما بقی اسرا که مرا دیدند گفتند کجا می خواهی بروی؟ در جواب گفتم نمی دانم! هر کجا بروم از اینجا بهتر است. اینجا برای من بدتر از زندان است. بعد از ظهر همان روز مجددا مصطفی آمد سراغم و گفت وسایلت را در خودروی سفید رنگ در محوطه جا بده و آماده حرکت شو . من هم همین کار را انجام دادم.
خودرو لندکروز بود با دو نفر مسلح سوار خودرو شدم و خودرو حرکت کرد. هوا هم خیلی گرم بود خودم هم نمی دانستم کجا می خواهند مرا ببرند. یک ساعتی در مسیر بودیم که از یکی از نفرات در خودرو سئوال کردم مرا کجا دارید می برید؟ در جواب گفت یک جای خوب بهتر از کشورهای اروپایی! من هم گفتم مگر عراق جای خوب هم دارد؟ در ادامه گفت ناراحت نباش در مقر سردار درست نشدی جایی تو را می بریم که درست شوی.
فکر کنم خودرو 3 الی 4 ساعت در مسیر بود. هوا گرم بود و من در چُرت و بیداری بودم. ناگهان خودرو نگه داشت و چُرتم پرید. چشمهایم را باز کردم و در مقابل با یک درب آهنی بزرگ مواجه شدم. با خودم گفتم اینجا دیگر کجاست؟ از راننده سئوال کردم اینجا کجاست؟ در جواب گفت اینجا شهر مجاهدین است. اشرف.
درگیری ذهنی پیدا کردم و در ذهنم مرور می کردم. اشرف! اشرف یعنی چی؟! بعد از ربع ساعتی درب آهنی باز شد و وارد اشرف شدیم. در واقع از ( چاله در آمدم افتادم در یک چاه بزرگ ) 5 دقیقه ای در اشرف خودرو تردد کرد و کنار یک مقر نگه داشت. به من گفتند اینجا محل زندگی توست، پیاده شو. مسئولیت مقر با منصوربود ( مرتضی اسماعیلیان ) مرا بردند اتاق منصور. سلام و احوال پرسی با من کرد و به من خوش آمد گفت و در ادامه گفت اینجا پادگان اشرف است. محل رزم و جنگ! می جنگیم برای آزادی مردم ایران . تو را به یگانهای رزمی می فرستم که آموزشهای لازم را ببینی.
من به او گفتم من هیچ آموزشی نخواهم گرفت. مرا در محلی بگذارید که کار کنم و روزهایم بگذرد چون من در مقر سردار که بودم گفته بودم من هیچ آموزشی نخواهم گرفت. در جواب گفت فعلا تو را در ارکان سازماندهی می کنم تا بعد ببینیم چه می شود. مرا به ارکان فرستادند مسئول ارکان فردی بود بنام حمید . من در ارکان مشغول بودم و ذهنم کمتر درگیر خانواده ام بود. 2 الی 3 ماهی گذشت. خسته شدم و رفتم به حمید مسئول ارکان گفتم این چه جور جایی است؟! زندان بهتر از اینجاست. در این جا تفریحی وجود ندارد. تمام وقت در رابطه با جنگ و بدبختی صحبت می کنید. حمید حرفهای مرا به منصور منتقل کرده بود . یکی دو روز بعد منصور مرا خواست و رفتم اتاق کار منصور. تا وارد اتاق کار شدم بی مقدمه گفت این چرندیات چیست که به مسئول ارکان گفتی. این جا جای رقص و تفریح نیست. این جا فقط جنگ است. به او گفتم پس چرا شما هر هفته با خانواده تان رفت و آمد می کنید؟ با پرخاشگری گفت این حرفها به تو نیامده. فراموش کردی تو اسیر ما هستی. تو را از منجلاب آزاد کردیم. من هم گفتم مرا برگردانید به همان منجلاب. در جواب گفت از اتاق من برو بیرون. بعد در رابطه با تو تصمیم می گیریم .
ادامه دارد …
فواد بصری