بهار 1376، مسعود رجوی که از حضور پرشور مردم ایران در انتخابات بشدت عصبی شده بود، نیروهای خود را تمام عیار وارد سلسله عملیاتی با عنوان “راهگشایی” کرد تا طی چند مرحله، مرزهای ایران را با تهدیدهای امنیتی مواجه کند و با اعزام تیم های تروریستی به داخل شهرها، از یکسو به ناامنی دامن بزند و از سوی دیگر، برخی از جوانانِ در دام افتاده را روانه قرارگاه های خود در عراق نماید تا به صدام نشان دهد که همچنان قادر به جذب نیروست. اما در اواسط پاییز سلسله عملیات چهارگانه “سحر” به بن بست رسید و صدام اجازه ادامه کار نداد. در این عملیات ها، چندین تیم زبده عملیاتی در مرزها ضربه خوردند و دیگر بازنگشتند. در توجیه علت پایان یافتن سلسله عملیات سحر، مسعود به نقل از صدام گفت که نیروهای ارتش عراق ماههاست که تحت فشار قرار دارند و استراحت نمی کنند چون تیم های ما بعد از عملیات به مقرها باز می گردند اما سربازان عراقی باید همچنان در جبهه ها باقی بمانند و مراقب پاسخ ارتش ایران باشند. البته واقعیت این بود که مسعود در برآوردهای خود دچار اشتباه شده بود چرا که هدف اصلی وی ایجاد جنگ دوباره بین ایران و عراق بود، و صدام به این مسئله واقف بود و نمی خواست کشورش با آن وضعیت فلاکت بار دوباره درگیر جنگ شود و به همین خاطر اجازه ادامه کار به مسعود نداده بود.
آمادگی برای سرنگونی یا ترور در بازار تهران!
چند ماه از پایان یافتن بی سرانجام عملیات های راهگشایی گذشت و نفرات فرقه دچار رکود، یأس و تنش درونی شده بودند. به همین خاطر مسعود دنبال بهانه دیگری می گشت تا مهار تشکیلات را دوباره بدست گیرد و مجاهدین را برای یکسال دیگر سرگرم کند. محاکمه غلامحسین کرباسچی (شهردار تهران) در فروردین 1377، این بهانه را فراهم کرد تا مسعود با این ادعا که جنگ قدرت در رأس جمهوری اسلامی شدت گرفته و باز هم تشدید خواهد شد، مرحله “آماده سازی برای سرنگونی” فرارسیده و همه مجاهدین باید برای براندازی نظام آماده شوند. با این ترفند، کل نفرات سازمان می بایست آموزش های خود را دوره می کردند و همزمان وارد یک تغییر سازماندهی گسترده می شدند. از آنجا که صدام حسین ارتش خود را به 4 ارتش مستقل تقسیم کرده بود، مسعود هم با تقلید از وی، می خواست ارتش آزادیبخش را به 4 فرماندهی مستقل تقسیم نماید. این ایده، خیلی زود وارد دستگاه “7 ارتشه” شد و چندین ماه سرگرمی را برای مجاهدین مهیا ساخت، چرا که لازمه اینکار، گسترش قرارگاه ها از اشرف در شهر خالص، تا جنوبی ترین مناطق عراق یعنی العماره و بصره بود که انرژی بسیار زیادی را از تمام نیروها می گرفت که بهترین موقعیت برای دور کردن آنها از مسائل سیاسی بود.
به این ترتیب حداقل 6 ماه از سال 1377 صرف دوره کردن آموزش ها، جابجایی جنگ افزارها و ساخت و ساز مقرهای جدید شد که از جمله می توان به تأسیس قرارگاه های “همایون، موزرمی و حبیب” اشاره کرد که یک پروژه سنگین و وقت گیر بود. هنوز ساخت و ساز مقرها و آموزش ها به اتمام نرسیده بود که مسعود با انجام یک عمل تروریستی در داخل، همه را در شوک آماده باش قرار داد. 1 شهریور 1377، یک تیم اعزامی به داخل، اسدالله لاجوردی را در بازار تهران ترور نمود که بازتاب گسترده ای در رسانه ها داشت. ترور کسی که چندین سال در کارهای دولتی حضور نداشت و به تجارت در بازار مشغول بود، عملاً هیچ دستاورد نظامی نمی توانست داشته باشد و تنها هدف آن، فرونشاندن خشم و کینه نسبت به کسی بود که در زمستان 1360، بزرگترین ضربه عاطفی را در کنار ضربات نظامی به مجاهدین وارد کرده بود و در بالای سر جسد اشرف ربیعی و موسی خیابانی (همسر و معاون مسعود)، فرزند شیرخوار او را در آغوش گرفته و گفته بود کاری می کنم که همین کودک از تو بدش بیاید و البته با همه تلاش هایی که مریم و مسعود انجام دادند، باز هم همین اتفاق رخ داد و امروز مصطفی (محمد) رجوی، از منتقدین پدرش مسعود و مادرخوانده اش مریم رجوی است.
هرچند با ترور اسدالله لاجوردی، مسعود موفق شد برای مدتی روحیه مجاهدین را بالا ببرد و قدرتنمایی کند، اما سال 1377 بدون هیچ دستاورد نظامی به پایان رسید و باز هم مجاهدین به آرزوی سرنگونی نرسیدند و بهار دیگری نزدیک می شد.
زیست بیابانی در مرحله براندازی!
نوروز 1378 درحالی فرا رسید که مجاهدین امید برای سرنگونی را از دست داده بودند و برایشان سوآل شده بود که چرا محاکمه شهردار تهران هم به تشدید جنگ قدرت در رأس نظام نینجامید و تا کی باید در مرحله آمادگی باقی ماند؟ در چنین وضعیتی، 21 فروردین از راه رسید و خبر یک اقدام تروریستی دیگر آرامش مجاهدین را بر هم زد. اینبار سرهنگ صیاد شیرازی در کنار خانه و فرزند خود هدف تیم ترور قرار گرفته بود. شهید کردن یک سرهنگ خوشنام و مردمی، آنهم در برابر چشم فرزندش، نشانگر عمق کینه مسعود از وی بخاطر شکست سنگین در عملیات فروغ جاویدان بود. اما اینبار قضیه فرق می کرد و مسعود می دانست که برخلاف ترور قبلی، چنین اقدامی بی پاسخ نخواهد ماند. به همین خاطر دستور بازگشت نیروها به قرارگاه اشرف را صادر کرد و تمامی قرارگاه های جنوب تعطیل شدند که این هم یک پروژه بسیار سنگین بود. با اینحال، هدف مسعود چیز دیگری بود چرا که دستور داده شد نفرات از قرارگاه خارج و در شعاع 10 کیلومتری اطراف اشرف، یعنی در بیابان چادر بزنند. به نظر می رسید که اینکار فقط برای تحت فشار قرار دادن مجاهدین باشد نه حفظ امنیت، چرا که فقط مردان در بیرون اشرف مستقر شدند. چیزی به ما گفته نمی شد اما متوجه شدیم که در این مدت مسعود جلسات زنانه برگزار کرده و هر روز با آنان نشست می گذارد. این برنامه بیش از یکماه به طول انجامید و مردان خسته و درمانده در بیابان به تنش افتاده بودند و فضای مرده ای حاکم شده بود. شرایط سخت زندگی در گرما و خاک و باد شدید، در حالیکه حداقل امکانات بهداشتی هم در دسترس نبود، همه را کلافه می کرد و روحیه ها را پایین می آورد.
انهدام اتوبوس، اولین ضربه بزرگ!
یکماه و نیم از زندگی در چنین شرایطی سپری شد و بالاخره مسعود و مریم که نشست با زنان را به پایان برده بودند، رضایت دادند که یگان ها به مقرهای خود بازگشت داده شوند. خردادماه رسیده بود و همه به قرارگاه های اصلی خود بازگشته و به کارهای روتین مشغول بودند که بناگاه خبری دردناک همه را دچار شوک و نگرانی کرد. 19 خرداد 1378، خبر انهدام یک اتوبوس حامل مجاهدین در جاده بغداد-العماره، بهت و حیرت همگان را برانگیخت. اتوبوس با یک بمب کنار جاده ای برخورد و منفجر شده بود و تمامی مسافران آن دچار آسیب شده بودند. در این حادثه، 6 تن از اعضای باسابقه کشته شدند که ضربه بزرگی به تمامی تشکیلات مجاهدین بود.
این ضربه، آغاز ضربات مهلک دیگری بود که در ادامه به مجاهدین وارد شد. چندی پس از انهدام این اتوبوس، دو قرارگاه تازه ساخت مجاهدین در العماره هدف موشک های مینی کاتیوشا قرار گرفتند و پس از آن قرارگاه «حبیب» که پس از یکسال تلاش ساخته شده بود با یک کامیون انفجاری منهدم گردید و 5 کشته و 50 زخمی برجای گذاشت و عملاً این قرارگاه را برای یکسال از دور استفاده خارج کرد. در این حادثه یک سرباز عراقی نیز کشته و 20 سرباز هم زخمی شدند. انهدام مهمترین قرارگاه تاکتیکی در جنوب عراق، بزرگترین ضربه نظامی را به مجاهدین پس از عملیات فروغ جاویدان وارد کرده بود. مسعود که یکسال پیش از آن، ورود ارتش آزادیبخش به مرحله آماده سازی برای عملیات سرنگونی را اعلام کرده بود، با این ضربات کوبنده و پی در پی، عملاً فروپاشی سازمان خود را به چشم می دید. ضرباتی که مجاهدین را حداقل یکسال از فعالیت های نظامی بازمی داشت و گرفتار ساخت و ساز و جابجایی می کرد. و البته روحیه آنان را نیز بشدت پایین آورد و مسعود و مریم را وادار به سختگیری بسیار بیشتر تشکیلاتی و ایدئولوژیک نمود که خود مباحث دیگری است.
حامد صرافپور