بعد از عملیات 19 فروردین سال 90 قرارگاه انزلی که یکی از قرارگاههای داخل اشرف بود دچار ضربه مهلکی شده بود و این عملیات تعدادی کشته و مجروح به جا گذاشته بود و در کل وضع و حال بچه های این قرارگاه بسیار ناراحت کننده و آشفته بود، اگر بخواهم درباره روحیه افراد این قرارگاه صحبت کنم، از بالا تا پایین افراد پاسیو شده بودند، زیرا در صحنه عملیات 19 فروردین سال 90 بچه های قرارگاه انزلی صحنه هایی را دیدند که غیر قابل انتظار بود! روحیه باختگی اعضای قرارگاه به این دلیل بود که در گرماگرم عملیات فرماندهان قرارگاه انزلی در حالی که به بچه ها می گفتند مقاومت کنند، متاسفانه خودشان پا به فرار گذاشتند و صحنه عملیات را با خودرو شخصی ترک کردند و نفرات در صحنه فرار مسئولین را به چشم دیدند. حتی بچه هایی را می شناسم که خیلی فعال بودند و به زبان رجوی ها اگر بخواهم بگویم افرادی بودند که خیلی رجوی چی بودند و نسبت به رجوی تعصب داشتند، آنها هم وقتی صحنه فرار فرماندهان را دیدند مدتها متناقض بوده و در نشست های عملیات جاری شاهد بودم و می دیدم این بچه ها فاکت های عملیات جاریشان شده بود فاکت فرار فرماندهان!
مسئولین وقتی دیدند وضع ناجور است، بعد از این که از بالا مشورت گرفتند، دستور دادند دیگر فاکت های مربوط به صحنه عملیات 19 فروردین 90 را افراد نخوانند چون مایه آبروریزی مسئولین شده بود.
خلاصه که روحیه ها از دست رفته بود و اعضای سازمان حداقل در مقر ما که به اسم انزلی معروف بود نسبت به مسئولین بی اعتماد شده بودند. اگر از من بپرسید محصول عملیات 19 فرورین 90 چه بود؟ در یک کلام می توانم بگویم علاوه بر این که تشکیلات کشته و مجروح زیادی به جا گذاشت، رابطه بین مسئول با تحت مسئول مخدوش و بی اعتبار شده و دیگر اعتمادی در بین نبود. همین موضوع ضربه کارآمدی بود که بر تشکیلات وارد کرد.
یک ماه که از عملیات 19 فروردین 90 گذشت، ریزش ها بالا گرفت. اولین اقدام از جانب خودم به همراه یکی از دوستانم استارت خورد. جالب این است قبل از فرار، من با چند تا از دوستانم خداحافظی کردم و به آنها گفتم من می خواهم بروم، حتی از بعضی ها آدرس گرفتم که در صورت نیاز با خویشاوندان شان ارتباط برقرار کنم و در صورت نیاز کمک بگیرم، البته ناگفته نماند به آنهایی که اعتماد صد در صد داشتم گفتم می خواهم امشب فرار کنم و از سازمان خودم را خلاص کنم. شب پنجشنبه را برای فرار انتخاب نمودم زیرا بعد از ظهر پنجشنبه در اختیار خود بودیم و ضمن این که معمولا شب پنجشنبه برنامه جمعی جهت روحیه و رفاه برگزار می کردند و بچه ها را سرگرم می کردند. ما هم از این فرصت استفاده کردیم و فرار بزرگ را عملی کردیم. من در آن اثناء برای شام به سالن غذاخوری رفتم، معمولا شب پنجشنبه شام کتلت بود. شامم را گرفتم رفتم سر میز نشستم. کمی استرس داشتم. در آن حال و وضع میلی به شام خوردن هم نداشتم، شامم را که به شام آخر معروف شد به یکی از دوستانم که روبروی من نشسته و بچه آمل بود دادم گفتم من حالم خوب نیست نمی توانم شام بخورم. برای استراحت به آسایشگاه می روم. به محض این که به آسایشگاه آمدم وسایل شخصی خودم را برداشتم و قراری که با دوستم گذاشته بودم را سر ساعت مشخص شده اجرا کردیم و بالاخره بعد از 24 سال خودم را از چنگ دیکتاتوری رجوی خلاص کردم.
محمد رضا گلی