در قسمت قبل تا آنجا گفتم که به دلیل وضعیت حاکم بر مقر، قرار شده بود نشست هایی با حضور زهره قائمی برگزار شد. ب
یک روز از کنار ستاد در مقر موزرمی تردد داشتم، از اتاق زهره قائمی سر و صدا می آمد، کنجکاو شدم ببینم این سر و صداها چیست! زهره قائمی با کادرهای مقر نشست گذاشته بود. من هم به بهانه چک برق ستاد، گوش کردم. زهره قائمی بد جوری به کادرها بد و بیراه می گفت. به آنها می گفت شما که غرق جیم هستید چه انتظاری از بقیه می رود؟! انتظار دارید اوضاع تشکیلات نفرات در مقر درست شود؟ بد جوری به آنها فحش می داد. سریع آنجا را ترک کردم و رفتم آشپزخانه برای دوستم تعریف کردم. او در جواب گفت نوبت ما هم می رسد.
چند روزی گذشت، حرف دوستم درست بود زهره قائمی بصورت لایه ای در مقر نشست ها را برگزار کرد. نشست تیغ و تیغ کشی، نشست ها با فحاشی و خشونت ادامه داشت. خسته شده بودیم. یادم می آید در همان اوضاع یک نفر اقدام به فرار کرده بود اما به دام عراقی ها افتاده بود و او را تحویل استخبارات عراق داده بودند. استخبارات عراق او را تحویل مقر داد. سران فرقه تا حد مرگ او را کتک زدند و دست بسته به پادگان اشرف منتقل کردند و در آخر معلوم نشد چه بلایی بر سر او آوردند .
مدتی نشست ها افت کرد و با دوستان هم محفلی ام که صحبت می کردیم می گفتم مدتی است نفس راحتی می کشیم، خبر نداشتیم رجوی ملعون چه خوابی برای ما دیده است. یک روز مسئول ارکان به نفرات ابلاغ کرد بعد از ظهر در سالن غذا خوری نشست است، خواهر زهره با همه کار دارد. بعد از ظهر همه در سالن غذا خوری تجمع کردیم. طولی نکشید زهره قائمی وارد سالن شد و میکروفون را بدست گرفت و گفت: قرار است مقر ما به ماموریت برود. معلوم نیست ماموریت ما چند روز یا چند ماه طول بکشد، تا می توانید وسایل فردی خودتان را جمع کنید و فقط چند نفری در مقر می مانند تا از مقر حفاظت کنند. بروید هر چه سریعتر وسایل خودتان را جمع کنید.
وسایل خود را در کوله جا دادیم و منتظر رفتن به ماموریت شدیم. دو روز بعد به ما اعلام کردند امشب چند اتوبوس به مقر می آیند و شب حرکت می کنیم. شب اتوبوسها به مقر آمدند و ما را سوار اتوبوسها کردند و مثل همیشه پرده های اتوبوس ها را کشیدند و کسی حق نداشت بیرون را نگاه کند! خودمان هم نمی دانستیم ماموریت ما کجاست. درست یادم می آید ساعت 9 شب حرکت کردیم ساعت حدود 3 نیمه شب به مقصد رسیدیم. اتوبوس نگه داشت بعد از چند دقیقه ای درب خروجی اتوبوس باز شد و گفتند پیاده شوید. وقتی پیاده شدیم خودمان را در مقر باقرزاده دیدیم. من تعجب کردم با خودم گفتم اینجا چرا؟ تا به حال مقر ما به مقر مخوف باقرزاده نیامده بود. در صف بازرسی ایستادیم آنهم چه بازرسی. خیلی طول کشید. فرد و کوله فرد را خیلی دقیق بازرسی می کردند. بعد از بازرسی ما را به سوله استراحت راهنمایی کردند.( سوله استراحت نبود بهتر است بگویم سوله کبوتران بود کبوترها روی سرمان رژه می رفتند و فضله روی سرمان می ریختند.) از طرفی سرویس های بهداشتی را به صورت صحرایی راه اندازی کرده بودند و بهداشتی نبودند.
هنوز نمی دانستیم برای چه کاری همه مقرها را در مقر مخوف باقرزاده جمع کرده اند. یکی دو روز با ما کاری نداشتند. روز سوم که برای خوردن صبحانه رفتم در محوطه مقر مشاهده کردم چادر بنا می کنند. چادرهای زیادی بنا کردند. برای من سئوال شده بود این همه چادر برای چیست؟ از چند نفر سئوال کردم آنها هم نمی دانستند. روز پنجم مسئول ارکان به نفرات ارکان ابلاغ کرد امروز در فلان چادر با خواهر فرزانه نشست داریم. نشست ها بصورت یگانی صورت می گیرد. مسئولیت نشست ارکان با خواهر فرزانه است .
ما هم سر ساعت در چادری که چند تا صندلی و یک میز برای مسئول نشست در نظر گرفته بودند حاضر شدیم. پچ پچ بین نفرات بود. طولی نکشید فرزانه وارد چادر شد و رفت سر جایش نشست و گفت: همه آمده اند؟ غایب که نداریم و نباید داشته باشیم و در ادامه گفت می دانید همه مقرها برای چه کاری این جا جمع شده اند؟ یکی گفت کار جمعی ساختمان سازی، یکی گفت احتمالا این جا می خواهیم بمانیم و …. فرزانه حرف همه را قطع کرد و گفت این چادرها را که می بینید بنا شده اند به نام دیگچه هستند. با نشست های انتقادی همه نفرات در دیگچه خیس می خورند بعد از این که خیس خوردند در یک نشست بزرگ تر که دیگ نام دارد شرکت می کنند. خودتان بهتر می دانید نشست دیگ را چه کسانی برگزار می کنند. حرفهایش تمام شد و گفت خب حالا چه کسی داوطلب می شود خودش را اولین نفر سوژه کند؟ کسی دست بلند نکرد. فرزانه شروع کرد به فحاشی به همه که شما چقدر بی غیرت هستید. بیخود نبود در موزرمی خط تشکیلات را پیش نمی بردید. همه ما از دست شماها بالا آورده بودیم. فکر کردید شما را این جا جمع کردیم که به شما خوش بگذرد؟ نشست اصلی با برادر و خواهر است. برادر می خواهد با شما کاری کند که به راه راست هدایت شوید. حالا چه کسی می خواهد سوژه شود؟ باز هم کسی دست بلند نکرد. گفت خیلی خوب من سوژه را خودم انتخاب می کنم.
از بد شانسی من را سوژه کرد و گفت فؤاد بلند شو، دلم از دست تو خون است. من هم سر پا ایستادم و به جمع گفت هر انتقادی هر مشکلی با فؤاد دارید به او بگویید. یک سری شروع کردند به سر و صدا بر علیه من، یکی می گفت ریشه محفل در مقر فؤاد است، دیگری می گفت در مقر خراب کاری می کند، نفر دیگری می گفت این نفوذیه و نقش رژیم را در مقر بازی می کند! سرم درد گرفته بود. فرزانه همه را ساکت کرد و گفت فؤاد چی می گی؟ من هم گفتم من کاری نکردم، اگر کاری به من محول می کردند انجام می دادم. فرزانه حرفم را قطع کرد و گفت تو کاری نکردی؟ پرونده تو آنقدر سیاه است که نمی شود پرونده ات را باز کرد! فکر کردی از کارهای تو در مقر ناآگاهیم؟ با چه کسانی در مقر محفل داری؟ نام آنها را ببر، خراب کاریهایت در مقر چی بوده؟ نقشه فرارت را بگو. من هم گفتم فرار!؟ مدرکی در این زمینه دارید؟ در جواب گفت خفه شو تو از سازمان اخراجی. حالا هم از چادر برو بیرون تو را می فرستیم خروجی. از چادر که خارج می شدم فرزانه مرا صدا زد و گفت نگفتم تو بریده ای، اگر بریده نبودی از چادر خارج نمی شدی. من هم گفتم شما گفتید برو بیرون و من هم می خواستم از چادر بروم بیرون. در جواب گفت: بیا بنشین سر جایت تا به جمع نگفتم یک کتک اساسی نوش جانت کنند.
ادامه دارد…
فواد بصری