در قسمت قبل اشاره کردم که با سازماندهی جدید افراد می خواستند به زعم خودشان ریشه محفل ها را بسوزانند. حکمت مرا در سالن غذا خوری دید و گفت: انتقالت به مقر جدید کمی عقب افتاده است، ولی آمادگی اش را داشته باش. به او گفتم چند روز دیگر بایستی بروم؟ در جواب گفت: به احتمال زیاد یک هفته دیگر. دلم نمی خواست به مقر جدید بروم. گزارشی نوشتم و به حکمت دادم و در گزارشم قید کردم که من چند سال است در این مقر هستم و تمایلی ندارم به مقر جدید بروم .
نقشه فرار را هر روز در ذهنم مرور می کردم. دلم می خواست هر چه سریعتر اقدام به فرار کنم. وقتی گزارشم را به حکمت دادم بعد از دو روز مرا صدا زد و گفت گزارشت را خواندم. در این مقر بمانی رشد نمی کنی! وضعیت تشکیلاتی ات درست نمی شود. ما برای خودت می گوییم. صریح بگویم وضعیت تشکیلاتی خوبی نداری! فضای مقر را مسموم کردی. با این وجود در نشست با خواهر زهره صحبت می کنم ببینم او چه می گوید. دو سه هفته ای گذشت و خبری از جابجایی من نبود.
مسئول ارکان در آشپزخانه به همه افراد ابلاغ کرد که بعد از ظهر در سالن غذا خوری تجمع کنید. فرزانه میدان شاهی به سالن آمد و گفت آمریکاییها باز هم به ما گفتند با افراد شما می خواهیم مصاحبه کنیم و محل مصاحبه در تیف خراب شده است؛ محل بریده مزدورها . مراقب باشید از سازمان دفاع کنید! تا آمریکاییها بفهمند نیروهای سازمان چقدر به سازمان وفادارند.
صبح بعد از صبحانه به خط شدیم برای رفتن به مصاحبه من لباس شهر تنم کردم. زهره قائمی مرا دید و تعجب کرد. گفت: چرا لباس شهر به تن کردی؟ به او گفتم برای تنوع این کار را کردم. در جواب به من گفت تو یک مجاهدی من روی تو حساب باز می کنم. سوار خودرو شدم و به محل مصاحبه رفتیم. وقتی به تیف رسیدیم به صورت نوبه ای وارد چادر می شدیم. این بار نفرات FBI با ما مصاحبه می کردند. نوبت من شد نفر FBI خیلی واضح فارسی صحبت می کرد. یک سری سئوالاتی کرد و در ادامه گفت: می خواهی پیش ما بمانی؟ به او گفتم وضعیت کمپ تیف خوب نیست. در جواب گفت: امکانات زیادی را می خواهیم به کمپ منتقل کنیم و از این وضعیت در می آید. چادرهای خوب گرفتیم. کولرهای زیادی گرفتیم. قرار است یک چادر بزرگ بنام چادر تلویزیون برای تیف بنا کنیم. می توانی یک ماه دیگر پیش ما بیایی. در صورتی که تیف بیایی شما را تعیین تکلیف می کنیم و به هر کشوری که دلتان بخواهد شما را منتقل می کنیم.
مصاحبه ام تمام شد و به مقر برگشتم. متوجه شدم 5 نفر از مقر ما در تیف ماندند. شب مسئول ارکان به من گفت وقتی با لباس شهر برای مصاحبه رفتی خواهر زهره به من گفت فواد بر نمی گردد. یک جایگزین برای او پیدا کنیم. وقتی بر گشتی خیلی خوشحال شدیم. روی برادر و خواهر مریم را سفید کردی. من هم در دلم گفتم باش تا صبح دولتت بدمد .
نقشه فرارم به قوت خودش باقی بود و سازماندهی من کلا منتفی شد. همان شب در رابطه با ماندن 5 نفر در تیف نشست گذاشته شد و گفتند هر کسی پیش آمریکاییها بماند نفوذی است و خائن و مزدور. سران رجوی توان این را نداشتند نفرات را کنترل کنند. بعضی شب ها نشست های عملیات جاری و غسل هفتگی را تعطیل می کردند! نشست های رجوی که به جهاد اکبر معروف بود مضحک شده بود. کسی به نشست های رجوی بها نمی داد .
یک شب در سالن غذا خوری شام می خوردیم که مژگان پارسایی وارد سالن غذا خوری شد. با خودم گفتم این بی دلیل به مقر نیامده حتما بعد از شام می خواهد کله ما را بخورد. همین هم شد! گفتند سریع شامتان را بخورید که خواهر مژگان با همه کار دارد. سریع شام را خوردیم و سالن را برای سخنرانی مژگان آماده کردیم. مژگان رفت پشت میکروفون اول با همه احوال پرسی کرد و در ادامه گفت مصاحبه با نفرات ارشد آمریکاییها به اتمام رسید تا ببینیم در آینده چه کاری در برنامه ما می گذارند و در ادامه گفت چند تا مزدور نفوذی از مقرها بعد از مصاحبه به آمریکاییها پناهنده شدند. چرا شما این کار را با سازمان می کنید؟ من قبلا با شما نشست گذاشتم و گفتم فرار نکنید. هر کسی می خواهد دنبال زندگی خود برود به ما بگوید. ما او را به یکی از کشورهای اروپایی منتقل می کنیم . هزینه اش را ما می دهیم. آبروی برادر و خواهر پیش آمریکاییها رفته است. آمریکاییها به ما می گویند شما می گویید نفرات ما داوطلب ماندند پس چرا فرار می کنند و به ما پناهنده می شوند؟! شما را به خدا فرار نکنید. الان هم بروید هر کسی تناقضی دارد بنویسد و به من بدهد .
کم کم بایستی فرقه را ترک می کردم. سران فرقه در مقر همه نفرات را زیر نظر داشتند. دو سه روز نقشه فرار با خودرو را در ذهنم مرور کردم و تصمیم گرفتم هر چه سریعتر اقدام به فرار کنم. یک شب که همه برای شام به سالن غذا خوری رفته بودند با دو تا از دوستانم سوار خودروی آیفا شدیم و به طرف کمپ تیف حرکت کردیم. در جاده به سمت تیف مانعی نبود و کسی جلوی ما را نگرفت. به تیف رسیدیم و خودمان را به آمریکاییها معرفی کردیم.
بعد از مدتی که نفراتی از مقر ما به تیف آمدند، گفتند: شبی که شما فرار کردید زهره با همه نشست گذاشت و گفت اگر یک روزی فواد را بگیرم خرخره او را می جوم. فواد مزدور بود و نفوذی در بین ما . نزدیک به یک سالی در تیف بودم و توانستم به ایران برگردم و آزادنه به زندگی خودم ادامه دهم. زهره قائمی قرار بود خرخره مرا بجود اما خودش به سزای اعمالش رسید.
اما من نجات یافتم و در پناه خدا به زندگی آزادنه در کنار خانواده مشغول هستم.
پایان
فواد بصری