خاطرات خوش را به اشتراک بگذاریم

زندگی زیباست ای زیبا پسند

بنده علی پوراحمد نجات یافته از تشکیلات سیاه و فرو برنده فرقه مخرب رجوی مقیم ایران در استان زیبا و سرسبز گیلان هستم .
شخصا اهل مسافرت و گردشگری هستم و خیلی هم با ذوق و علاقه و اشتیاق وافر چنین امر خطیری را دنبال میکنم تا از لذتهای زندگی و شادیهای احیا کننده آن عقب نمانم. به طوریکه به لطف خدا توفیق آنرا داشتم که در دو دهه گذشته که با جدایی و رهایی از شر رجوی به وطن و زادگاهم بازگشتم، از اغلب شهرهای زیبای ایران با عشق و علاقه به اتفاق نازنین همسرم دیدن کنم.
با اندک نگاه روانشناسانه می باید که تمام انسانها اینچنین باشند، ولیکن درخصوص وضعیت بنده کمی متفاوت و متمایزتر است که اینقدر عاشق طبیعت و گردشگری شدم که برایم از جذابیت خاصی برخوردار بوده وخواهد بود.

با چند سطر توضیح عرض خواهم کرد که بیشتر از دو دهه گذشته آزاد و رها و عاشقانه در میهن زیبایم ایران مشغول زندگی کردن هستم، اما قبلتر از آن بیش از دو دهه در جایی محبوس بودم که اصلا و ابدا از آزادی و انتخاب برخوردار نبودم چرا که زندگی شخصی نداشتم ولذا تشکیلاتی بود با ضوابط دست و پا گیر! فرقه ای که عشق و جوانی و عمر اعضای خود را مصادره و به پای مطامع جاه طلبانه رهبر فرقه می ریخت و به معنای دقیق کلمه تباه میکرد و متاسفانه تاکنون نیز در زندان مانز آلبانی ادامه دار است و بنده تصورم بر این است که بر این پایه و اساس به واسطه پروازی که ازیک زندگی وابسته و فرقه ای به دنیای آزاد وکانون گرم وصمیمی وطن و خانواده داشته ام، خود موجب شده است که بخوبی مسافرت و گردش داشته باشم و قدرشناسانه خدای خود را نیز با تمام وجود شاکر باشم.

واما برای روشن شدن زندگی اسیر گونه در مناسبات فرقه ای رجوی دلم میخواهد خاطره ای را که عصر پنجشنبه گذشته درگیرش بودم با شما به اشتراک بگذارم .

بعدازپایان یک هفته کاری و ارتباط با خانواده های دردمند و چشم انتظار که هر یک برای رهایی عزیزانشان لحظه شماری میکنند، برای گردش و رفع خستگی از رشت به لاهیجان و بام سبز آن رفتیم و چند بار هم دور استخر زیبای آن به قدم زدن پرداختیم و در این فاصله برای همسرم خاطره ای را بازگو کردم که بد نیست برای مخاطبانم نیز شرح بدهم .

“یک روز بعد از اتمام جلسه کاری روزانه در مقر مجاهدین خلق با فرمانده لشکر؛ حکیمه سعادت نژاد به سالن غذاخوری رفتم تا ناهار بخورم که مسئول فرهنگی سالن مسعود طوسی بخش صدایم زد و خواست که به اتاق کوچک تلویزیون که برنامه ها را ضبط و ادیت میکرد تا برای پخش عموم مناسب باشد، بروم. مسعود طوسی بخش اهل شمال و متاهل و دارای دوفرزند پسر بود و با حس خاصی از من خواست که بنشینم و فیلمی را تماشا کنم که مربوط به شهر لاهیجان بود و شیطان کوه و استخر آنرا نشان میداد و چیزی حدود ده دقیقه بطول انجامید. انتهای تماشای فیلم بودیم که مسئول مسعود بنام شهرزاد آمد و متوجه حضور بنده و تماشای فیلمی شد که از آن بیخبربود و هر چه سوال پیچ مان کرد چیزی عایدش نشد و لذا گزارشش را به فرمانده لشکر داد و در جلسه لایه ای عملیات جاری شب از زبان مسعود درآورد که داستان از چه قرار بوده است و در جلسه لایه ای خودمان نیز با تحقیر کردنم در جمع فرماندهان یگان گفت: این آقا به دنبال زندگی طلبی است و داشت دلتنگانه فیلم شهر خودش را میدید و بعد از آن هرچه فحش و فضیحت بود از خودش و جمع حاضر مغزشویی شده، نثارم شد…”.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا