خاطرهای از وقایع خونین اشرف در روزهای ۶ و ۷ مرداد ماه ۱۳۸۸ که در آن روزها در تمام وقایعش حضور داشتم و از نزدیک مشاهده می کردم از ذهنم خارج نمی شود.
خونریزیها و اقداماتی که می توانست انجام نگردد ولی با حماقت ها و سماجت های مسعود رجوی به وقوع پیوستند و باعث درگیری و نزاع ساکنان اشرف با نیروهای پلیس و ارتش عراق در قرارگاه اشرف شد.
هر وقت آن لحظات دلهره آور و پر اضطراب به خاطرم می آید بر روح و روانم سنگینی کرده و آزارم می دهد. می توانست آن خونریزی ها بوقوع نپیوندد ولی چرا انجام شد؟
نگاهی موجز و مختصر به آن روزها بکنیم.
بعد از قرارداد موسوم به “سوفا” که بین دولت عراق و دولت آمریکا امضاء شد، به دستور رئیس جمهور وقت آمریکا ( باراک اوباما) نیروهای آمریکایی از عراق شروع به خروج کردند. به جز اندکی از نیروهای متخصص جهت آموزش ارتش و پلیس عراق و حفاظت از پایگاه هایی که نیروهای آمریکایی حضور داشتند. طبق این قرارداد دیگر نیروهای آمریکایی از جامعه عراق گردآوری شده و عمده نیروها باید به آمریکا باز می گشتند.
در آن زمان قرارگاه اشرف نیز در حوزۀ حفاظتی بخشی از ارتش آمریکا بود بنابراین باید آن نیروها نیز وظایف خود را به ارتش عراق تحویل داده و به خانه هایشان بر میگشتند. این عملیات با سرعت هر چه تمام در سرتاسر عراق در حال تحقق بود. به ما نیز در قرارگاه اشرف اطلاع داده شد که چنین کاری در حال وقوع است ولی ما باید به آمریکائی ها اعتراض کنیم زیرا اگر ارتش عراق برای حفاظت گمارده شود ساکنان اشرف را قتل عام خواهند کرد! طی اقداماتی با دستورات تشکیلاتی که به اعضا داده می شد حرکتهایی انجام گرفت تا اعتراضات خود را به گوش آمریکایی ها برسانیم ولی گویا داستان بسیار فراتر از آن چیزی بود که فکرش را می کردیم زیرا ارتش آمریکا طی یک مراسمی خاص حفاظت اشرف را به یکی از یگان های ارتش عراق تحویل داد و رفت.
بعد از آن رجوی با لجبازی شروع کننده ماجراهایی بود که خودمان از آن بی خبر بودیم و نمی دانستیم که چه روزهای دیوانه کننده ای در راه داریم. به قول معروف نمی دانستیم روزهای خوشی را در حال سپری کردن هستیم. مسعود رجوی شروع به دادن دستوراتی کرد که نتیجه اش ممانعت از ورود نیروهای نظامی و پلیسی به داخل قرارگاه بود، سنگربندی هایی صورت گرفت و تمام ساکنین اشرف ناخودآگاه به حالت جنگی در آمده و تمام اعمالشان در راستای درگیر شدن بود، بدون اینکه از آینده خبر داشته باشند که شرایط سختی را برای خود آماده می کنند.
مطلقاً در این مطلب نمی گنجد تا شرح دهم آن مدت زمانی که ارتش آمریکا حفاظت اشرف را به عراقی ها داد و بعد عراقی ها آمدند و متوجه واکنش هایی از سوی اهالی اشرف شدند، و نهایتاً به درگیری هایی منجر شد که نباید می شد.
به نظرم تنها کسی که می دانست چه روزهایی در حال رقم خوردن است و چه خون هایی که باید ریخته شود فقط مسعود رجوی بود. من بعدها متوجه شدم که حتی دولت عراق و طرف آمریکایی و حتی تک تک ساکنان اشرف نمی دانستند که چه داستانی در حال رقم خوردن است، تنها کسی که ظاهرا می دانست چه ماجراهایی در حال شکل گرفتن است فقط شخص مسعود رجوی بود.
تمام لج بازیهایی که به دستور مسعود رجوی انجام میگرفت را عراقی ها پاسخ می دادند، آنها نیز تلاش داشتند تسلیم خواسته های مسعود رجوی نشوند. میگفتند اینجا کشور ماست و نباید کسی برای ما امر و نهی کند، هر خارجی باید به قوانین کشور ما احترام بگذارد ولی گویا متوجه شده بودند که مسعود رجوی کسی نیست که به ساز آنها برقصد بلکه برعکس او میخواهد که دولت عراق به سازی برقصد که رجوی مینوازد، لذا بعد از مدتها کلنجار رفتن نهایتاً ارتش و پلیس عراق در روزهای ۶ و ۷ مرداد ماه سال ۱۳۸۸ با یورش بردن به قرارگاه اشرف تلاش کردند که این قلعه را درهم بریزند و داستان را به اتمام برسانند.
در روز ۶ مرداد در ضلع غربی قرارگاه اشرف حضور داشتم و شاهد آمدن انبوه نیروهای پلیس بودم که با تمام تجهیزات درگیری به درب اصلی قرارگاه اشرف آمدند و خواستار باز کردن درب از سوی ساکنان شدند. وقتی متوجه شدند درب برای آنها باز نخواهد شد، تصمیم به بکارگیری زور گرفتند. ماشینهای آبپاش زرهدار وارد شدند و سپس با گلولههای گاز اشکآور و سپس تیراندازی هوایی به هجوم پرداختند. در حین درگیری بودیم که ناگهان خبر داده شد که از ضلع شمالی اشرف نیز قصد ورود دارند و نباید به هیچ وجه اجازه ورود به عراقیها داده شود.
به عنوان یکی از شاهدان درگیری، احساس میکردم که این صحنهها رخ نمیداد، خونریزی نباید رخ میداد، اما با گاز اشکآور و ضرباتی که وارد شد، متوجه شدم که پلیسها وارد شده و محاصره شدهام که با حرکات سریع توانستم از حلقه محاصره خارج شوم. بعد از چند ساعت درگیری، همه چیز فروکش کرد و نیروهای پلیس به عقب رفتند. بعداً در اثناء درگیری خبر آمد که از ضلع شرق قرارگاه نیز نیروهای عراقی تهاجم کردهاند و چند نفر از ساکنین اشرف کشته شدهاند.
هوا کمکم در حال تاریک شدن بود که اخباری شنیده شد که چند نفر در ضلع شمالی که با ارتش درگیر شده بودند کشته شدهاند، اما موثق نبود و واقعاً نمیدانستیم که چه داستانهایی در حال وقوع است. شب را با سختی سپری کردیم و با روشن شدن هوا، درگیری در قسمتی که من بودم شروع شد. ظاهر قضیه این بود که ما در حال دفاع از خودمان بودیم، اما بعداً متوجه شدیم که اصل داستان حفاظت از مسعود رجوی است و نه چیز دیگر. در میان درگیری خبر آمد که از ضلع شرق قرارگاه نیز نیروهای عراقی تهاجم کردهاند و چند نفر از ساکنین اشرف کشته شدهاند.
نزدیکی ظهر بود که ناگهان متوجه آمدن چند نفر از آمریکاییها به اشرف شدیم. آن نیروها از پایگاه هوایی آمریکا موسوم به “عین الاسد” که تقریباً نزدیک ما بود آمده بودند، تلاش کردند که واسطهگری کرده و به تهاجم خاتمه دهند. حتی در آن میان آتشبس، برخی کنتاکتها بین نیروهای آمریکایی و عراقی نیز شد، اما به سرعت همه چیز تمام شد و صحنهای که باقی مانده بود، انبوهی زخمی و مجروح از طرف ما بود.
بعداً متوجه شدم که بیمارستانی که در داخل اشرف بود، پر بود از انبوه زخمیها و مجروحین درگیری. بعداً نیز جسدهایی نشان داده شد که حاصل دو روز تهاجم نیروهای عراقی بود. آخرین آمار یازده کشته و نزدیک به هزار نفر مجروح بود! در اخبار تکمیلی که داده شد، متوجه شدیم ۳۶ نفر از ساکنین نیز دستگیر شده و به بیرون اشرف منتقل شدهاند.
این حاصل لجاجت مسعود رجوی بود، لجاجتی که حاصلش خون هایی بود که از ساکنین اشرف ریخته شد و بعد مسعود رجوی طبق معمول شروع به تبلیغات حول کشتهها و مجروحین و کسانی نمود که دستگیر شده بودند. این عادت دیرینه مسعود رجوی بود، او دوست داشت که روی موج خون کشتهشدهها موج سواری نموده و مظلومنمایی کند تا افکار عمومی را از اصل ماجرا منحرف نموده و در جایگاه برنده بنشیند.
افرادی که دستگیر شده بودند با اعتصاب غذای خشک و فشارهای افکار عمومی بعد از تقریباً ۷۲ روز آزاد شده و به قرارگاه اشرف بازگردانده شدند. برای هیچکدام از ساکنین اشرف پوشیده نبود که تمام اینها به خاطر لجاجتها و گستاخیهای مسعود رجوی در مقابل دولت عراق بود. ما میدانستیم که بعد از صدام حسین دیگر جایی برای ما در عراق نیست، اما آن کسی که هنوز به این باور نرسیده بود، مسعود رجوی بود. وی میخواست که همان خواستههایی را که در زمان صدام حسین داشت را برای خود نگه داشته و از داخل خاک عراق برای سرنگونی جمهوری اسلامی اقدام کند، خواستهای که هیچ آدم احمقی نمیتوانست آن را باور کند. اما با ورود سیاستمداران آمریکایی و ارتش آمریکا، جلوی خونریزی گرفته شد تا بلکه با مذاکره و راهحلهای مسالمتآمیز خاتمه یابد، غافل از اینکه مسعود رجوی هنوز از خونریزی و خونآشامی سیرآب نشده بود.