روز اول که در سال 1375 به سازمان پیوستم، از همه چیز خود گذشته بودم، همه چیز را پشت سر گذاشتم و برگشتی به گذشته و زندگی عادی را برای خودم هرگز متصور نمی دانستم، می خواستم تمام عیار خودم را وقف ایدئولوِژی سازمان بکنم؛ مادر، پدر، برادران و خواهرم، مهمترین دارائی من بودند که می دانستم خانواده را نیز باید در این راه تا فردای سرنگونی، فراموش کنم. مجاهدین خلق را تنها راه حل برون رفت جامعه ایران از وضعیت آنروز می دانستم، بطور خاص نقش زنان در لایه های رهبری سازمان برایم یک ایده نو بود، آنروز در بینش و تفکرات من، یک راه حل بیشتر، برای آزادی مردم ایران نمی دیدم و آن راه حل مجاهدین خلق بود. دنبال خلق ارزشهای جدیدی بودم که جایگزین راه حل های آنروز جامعه ایران باشد، بعد ها بخوبی درک کردم که فرقه های مخرب ، برای تک تک مشکلات جامعه ، راه حل های فوری می دهند و چنین وانمود می کنند که با خلق یک نوآوری و یک ایده جدید، به همه مشکلات خاتمه خواهند داد. من نیز چون صدها و هزاران فرد دیگر در این دام بلا افتادم و مسیر زندگی ام وارد بیراهه ای شد که دهها سال طول کشید تا از آن منجلاب فرقه ای، خودم را نجات دهم .
روزهای اول می گفتند: ” اعتماد در سازمان کسب کردنی است “. صداقت و فدا نیز زیر چتر انقلاب درونی، کلید این کسب اعتماد است. من نیز چون دیگران و اکثریت بچه ها، این تابلو را سرمشق خودم در تمام کارهایم قرار داده بودم. اما هر چقدر بیشتر تلاش می کردم، کمتر به من اعتماد می شد، من از سابقه سازمان و دستگیری های گسترده در گذشته بی اطلاع بودم. از همان روزهای اول وقتی بچه های جوان سازمان به پذیرش آمدند، بوضوح تبعیض، بی عدالتی و حق کشی را به چشم دیدم، تا اینکه وقتی به این جنس مسائل، اعتراض کردم، با زندان انفرادی و شکنجه و قتل ها مواجه شدم، در زندان هم سعی کردم باز خودم را ثابت کنم و همیشه فکر می کردم اشتباه شده است و برخی مسئولان سازمان با تفکرات غلط و ارتجاعی با من برخورد می کنند و بی دلیل مورد شک واقع شدم . باز هم سالهای سال طول کشید تا متوجه واقعیت سازمان شوم که به همه چیز و همه کس ، همیشه شک دارند و رهبران سازمان همواره در توهم توطئه بسر می برند.
وقتی برای اولین بار در نشست آـ77 به سالن اجتماعات اشرف برده شدم، تک تک ما را با ددکتور مورد بازرسی قرار دادند و ساعاتی بعد مسعود رجوی و مریم، تحت تدابیر فوق امنیتی و با چندین محافظ مسلح وارد نشست شدند و همه چیز خیلی امنیتی چیده شده بود. با خودم می گفتم که تک تک این نفرات از همه چیز خود گذشتند و وارد این راه شدند، پس چه لزومی به چنین تدابیر امنیتی می باشد؟ تا از نزدیک دیدم که مسعود رجوی به نزدیکان خود نیز شک دارد و همیشه در این ترس بسر می برد که مورد ترور نزدیکان خود قرار خواهد گرفت .
همه راههای خروج نیز بسته شده بود و شبانه روز تحت آموزشهای مختلف به ما گفته می شد که تنها حق در سازمان مسعود رجوی است و بقیه همه ناحق و مشکوک هستند.
هرگز روز اول به من نگفته بودند که اگر نخواستی و شرایط سازمان را قبول نکردی ، باز هم حق نداری درخواست خروج بدهی و سازمان را ترک کنی.
در مجموع من در سازمانی بسر می بردم که هیچ اعتمادی به هیچ کس نبود و قرار هم نبود که روزی مورد اعتماد واقع شوی.
کم کم متوجه شدم که تنها درب ورود برای سازمان باز است و فقط با مرگ می شود از سازمان و ضوابط و روابط کثیف درون سازمانی، خلاص شد. تمام سیاست های سازمان هم بر این اصل سوار بود که همه به این باور قلبی برسیم که : ” بمیر و بدم “.
از همین رو بود که نیروهای سازمان همه هرگز تمام عیار نفر رجوی نشدند و هر کدام در سربزنگاههای گوناگون یا فرار کردند و یا پس از هفت خوان رستم موفق شدند بنوعی از شر سازمان خلاص شوند.
در حقیقت در سازمان، اعتماد هرگز کسب کردنی نبود، هرگز به افراد و نیروهای سازمان اعتماد نمی کردند و حتی همان مسئولانی که به ما اعتماد نداشتند، خود نیز مورد اعتماد سازمان نبودند و همین طور تا بالا هیچ کس تا آخر عمر تشکیلاتی و سازمانی خود ذره ای اعتماد کسب نکرد، چون اصلا قرار نبود به کسی اعتماد شود. حتی خود مسعود رجوی نیز، اگر محمد حنیف نژاد زنده بود، یک خائن به حساب می آمد، چرا که خود در زندان شاه ، به دوستان خود خیانت کرده بود و از اعدام جسته بود، پس سنگ بنای سازمان بر خیانت و عهد شکنی و پیمان شکنی استوار شده بود و همه در فکر حفظ خود و جان خود بودند تا فردای روز سازمان را ترک کرده و سراغ زندگی خود بروند.
آب از سرمنشاء گل آلود بود، رهبر خود یک خائن بود و بر همین منوال هم، همه را خائن فرض می کرد. برای همین هم بعد از گذشت بیش از نیم قرن، سازمان نتوانسته اعتماد مردم ایران را کسب کند و همچنان یک سازمان وطن فروش و خائن به مردم شناخته می شود.
ما اعضای سابق سازمان، همچون تمام ملت ایران ، مسعود رجوی و ایل و تبارش را و سازمان ضدمردمی اش را شایسته ذره ای اعتماد مردم ایران نمی دانیم و او را اصلی ترین خائن به منافع ایران و ایرانی می دانیم و صدها و هزاران دلیل مستند برای منطق خود داریم. مسعود رجوی و سازمان مجاهدین خلق، درتاریخ ایران تلاش کرد حرث و نسل ایران را تباه سازد، اما عاقبت این خود او بود که هلاک شد و سازمان مجاهدین ضد خلق رجوی ها، به عنوان لکه ننگی در تاریخ ایران ماندگار شد و بعنوان خبیث ترین، سازمان در تاریخ ثبت شد که حتی به اعضای سازمان خودش هم رحم نکرد و سالها خودشان، خودشان را شکنجه و زندانی کردند.
محمدرضا مبین، عضو رهاشده و نجات یافته از فرقه قرون وسطائی رجوی ها