درگذشت احمد رضاعی یادآور خاطرات تلخی است

پرونده احمد رضاعی هم بسته شد و بر کورسوی امید خانواده ای فعال، تلاشگر، صبور برای دیدار او نقطه پایانی گذاشته شد .

این حقیر نگارنده با شنیدن خبر درگذشت احمد رضاعی آهی عمیق با حسرتی در دل از عمق وجود کشیدم . من احمد را از روزهای آغازین جنگ ایران و عراق، در اردوگاههای اسرای ایرانی در عراق میشناسم . احمد هرگز مجاهد نبود . او یک درجه دار نظامی کادر ارتش، راننده تانک چیفتن و یک سرباز وطن بود که برای دفاع از حریم آب و خاک میهن و این سرزمین مادری به جبهه های جنگ رفت. جنگید و اسیر شد و با هم حدود 9 سال تمام رنج و مشقت ، کتک و شکنجه های روحی و جسمی عراقیها را در اردوگاههای مختلف تحمل کردیم . احمد نیز چون من و امثال من قربانی اهداف شوم و پلید رجوی شد .

در پایان جنگ و برقراری آتش بس یک سال گذشت و نا امیدانه چشم به سیم خاردارهای درب اردوگاه دوخته بودیم تا باز شود و آزاد شویم اما بطور ناگهانی درب اردوگاه باز شد و نمایندگان مجاهدین با چهره های فریبنده ، دلسوزی و نوع دوستی هایی که بعدها مشخص شد تماما دروغ و نیرنگ با قصد جذب ریاکارانه نمایش میدادند، در پی ربودن و جذب اسرای جنگی بودند .

مجاهدین در آن دوران در عملیات فروغ جاویدان شکست خورده بودند و عمده نیروی خود را از دست داده بودند و با هر ترفند و ریاکاری در صدد جذب نیرو بودند. احمد و من و احمد های دیگر با قصد رهایی از اسارت و از این ستون تا آن ستون فرجی است و البته اکنون با اعتراف به اشتباه بودن این تصمیم غلط و پایین بودن آستانه تحمل با امید به وعده های دروغین سران مجاهدین مبنی بر اعزام ما به اروپا در طی دو الی سه ماه به آنها پیوستیم . پیوستن همانا و افتادن در چاه ویل همان .
از آنجائیکه در مقالات و مطالب قبلی بسیار زیاد به این موضوع پرداخته شده از تکرار آن صرف نظر میکنم .

اما داستان و خاطراتی از احمد رضاعی :

من و احمد 9 سال اسارت را با هم گذراندیم و همواره خاطرات گذشته و عشق و علاقه به خانواده و کشور و شهرهای خودمان را صد باره در ذهنمان تکرار میکردیم . احمد بسیار عاطفی و دلسوز بود . همیشه از خانواده و همسرش و فرزندش تعریف میکرد و علیرغم مخوف بودن تشکیلات رجوی و جرم بودن تجدید خاطره و بازگو کردن خاطرات خانوادگی، اما من و احمد بخاطر دوستی بیست و چند ساله و اشتراکات فکری همواره با هم ارتباط داشتیم و این ارتباط دوستی و صمیمی بعلت مخالفت شدید تشکیلات رجوی اسم رابطه محفلی روی آن گذاشته میشد! اما ما این رابطه محفلی را همواره با هم حفظ میکردیم .

در سال های 82 تا 83 که مصادف بود با سقوط صدام دیکتاتور عراق، باز شدن مرزها و ورود برخی خانواده ها به عراق با هدف دیدار با فرزندان گرفتارشان در تشکیلات مجاهدین ، روزی مرا صدا زدند و به جلسه فرشته یگانه بردند . در این نشست فرشته یگانه با دیدن من خندان شد و برای اولین بار با زبان محلی مرا همشهری خطاب نمود . من از این برخورد متعجب شدم زیرا تا کنون چنین لطف و محبت و همشهری گری را از او ندیده بودم و همچنین صحبت با گویش محلی در سازمان جرم بود . مقداری جا خوردم و البته متوجه ترفند و نیت شوم او شدم .

او در ادامه تلاش کرد مرا از دیدار با ملاقات کنندگانی که از ایران با همه مشکلات به قصد دیدن من آمده بودند منصرف کند، اما من قاطعانه زیر بار نرفتم .هنوز نمیدانستم چه کسی به دیدار من آمده و فرشته و سایر مسئولین هم به قصد اذیت به من نمی گفتند ملاقات کنندگان کدامیک از اعضای خانواده ام هستند.

خلاصه علیرغم تلاش زیاد فرشته یگانه و علی اکبر انباز (یوسف) و احمد وشاق، من اصرار و پافشاری بر ملاقات داشتم و اینکار بنظرم بسیارعادی و طبیعی بود و آنرا حق مسلم خود میدانستم. زیرا علیرغم 9 سال اسارت و حدود 14 سال حضور در تشکیلات رجوی، بسیار تشنه دیدار خانواده بودم و حقیقتا تاب تحمل نداشتم و از طرفی هیچ انگیزه ایدئولوژیکی نیز برای مقابله با ملاقات نداشتم .

من به ملاقات رفتم ، دوتن از برادرانم را دیدم و در قسمت ورودی پادگان اشرف چیزهای عجیبی دیدم که نگو و نپرس !!!

در قسمت ورودی متوجه شدم بتول رجایی از عناصر اصلی سرکوب نیرو و مخالفان اصلی ملاقات، خود در اتاقی با خانواده اش در حال ملاقات است .

در قسمت دیگر خانواده احمد وشاق بودند از محافظین رجوی و افسران اطلاعات عملیات قرارگاه که به ملاقاتش آمده بودند و حتی به داخل قرارگاه اشرف دعوت شدند و کلی از آنها پذیرایی شد .

در قسمت دیگر حاشیه سیم خاردار خانمی را دیدم که با گلوی خشک شده و آه و افسوس فریاد میزند احمد احمد !!! اما کسی نیست پاسخ فریادهایش را بدهد.

آنقدر احمد احمد گفت که در لحظات آخر دیگر نای تکرارش را نداشت .

الان دقیقا حضور ذهن ندارم که آیا همسر احمد تنها بود یا فرزندش را نیز بهمراه داشت .

من با دیدن این صحنه بخصوص که احمد رضاعی هم از دوستان قدیمی من بود توجه ام جلب شد و سخت در فکر فرو رفتم اما نفهمیدم چرا احمد نمی آید او را ملاقات کند . اما متوجه شدم که احمد هم در بین افرادی بود که زیر بازجویی و شستشوی مغزی فرشته یگانه و سایر مسئولینش بود تا او را از ملاقات با خانواده اش منصرف کنند .

خلاصه آنروز با آن کارزار ملاقات و حضور گسترده خانواده ها و اتوبوس های ایرانی تمام شد و غروب بعد از بازگشت به یگانها ، کابوس نشست ها شروع شد . افرادی که برای ملاقات خانواده هایشان اقدام کرده بودند با سرافکندگی و شرمندگی باید پشت میکروفون قرار میگرفتند و علیه خانواده هایشان صحبت میکردند و وانمود میکردند که اصلا تحت تاثیر عاطفی قرار نگرفته اند و خود را وابسته و عاشق مسعود و مریم نشان می دادند.

تعدادی از افراد ملاقات رفته مانند گناهکاران و نفرین شدگان پشت میکروفون قرار گرفتند و از خودشان گفتند . در این حین اما فرمانده احمد بلند شد و از دلاوری احمد گفت که به ملاقات و دیدار با همسرش نه گفته است.او این کار غیر انسانی را از زبان احمد اینطور توصیف کرد:

برادر احمد گوهر بی بدیل خواهر مریم است و با طلاق همسر سابق خود با مریم پیمان خون و نفس بسته است و …
من که با شنیدن این عبارات و دیدن این صحنه های ریاکارانه داشتم منفجر میشدم نگاهی به قیافه و چهره احمد انداختم و در یک ربع ساعت تنفس جلسه ” آنتراکت ” به سمت احمد رفتم و با رعایت های خاص و حفظ ظاهر احمد را به گوشه ای کشیدم و گفتم احمد واقعا آن حرفها که مسئولین میزنند در مورد شما صدق میکنه ؟ چرا به دیدار همسرت نرفتی ؟

احمد اشک در چشمانش حلقه بست و با آه و افسوسی گفت فلانی بروم ملاقات و به همسرم چه بگویم ؟
بگویم این سالیان کجا بودم و چکار کردم ؟
بگویم من برای دفاع از وطنم به جبهه آمدم ؟
بخدا هر چقدر با خودم کلنجار رفتم دیدم پاهایم یارای ایستادن و مقاومت در مقابل این همسر صبور و رنج کشیده را نداشتند .
من شرمنده ام، شرمنده و حرفی برای گفتن نداشتم .
من جسارت نداشتم در چهره همسرم نگاه کنم. او فرزند مرا بدون پدر و با تمام مشکلات بزرگ کرده است. حالا به او چه بگویم و مگر میشود از او عذر خواهی کنم و با هم به ایران بازگردیم و زندگی را از نو شروع کنیم ؟!
مگر نه اینکه باید به او دروغ بگویم و بعد از ساعتی او را مجددا رها کنم و به تشکیلات برگردم ؟
لذا ترجیح دادم این زخم کهنه سر باز نکند و داغ دلم تازه نشود و نهایتا باز تکرار کرد و گفت فلانی بخدا که پاهایم یارای ایستادن در مقابل همسرم را نداشتند .

و این بود داستان احمد و سرانجام دردناکش !!!

امیدوارم خداوند به خانواده اش صبر و تحمل عطا نماید.

علی مرادی

خروج از نسخه موبایل