سلام پسر عزیزم ستار جان
عزیز دل مادر، سال هاست چشم انتظارم که به آغوش گرم خانواده برگردی. ستارجان غم دوری و بی خبری از تو باعث رنجم شده و مرا از پای در آورده است. شب ها را با گریه به صبح می رسانم و صبح دوباره چشم انتظار آمدنت می شوم. فرزند دلبندم تا کی می خواهی زندان رجوی خائن به وطن را تحمل کنی؟ چرا مثل دوستانت که یکی پس از دیگری خود را از اسارت و بردگی رجوی نجات داده اند و حالا در اروپا از آزادی لذت می برند و در آسایش و آرامش به دور از استرس و نگرانی به سر می برند، جدا نمی شوی؟
عزیز دلم آن ها در اروپا تشکیل خانواده داده اند و مزه شیرین زندگی را چشیده اند و خدا را شاکرند.
بعضی از دوستانت به ایران برگشته اند و خانواده هایشان بهترین زندگی را برای آن ها درست کرده اند. ستارجان بخاطر دل رنجور مادرت هر چه زودتر به رجوی و مناسبات پر از جرم و جنایت و خشونتش نه بگو و خود را از قید و بند این تار عنکبوتی که به دستور رجوی برای خود تنیده ای نجات بده و به دوستانت که بیرون از چهار دیواری مقر مجاهدین خلق هستند بپیوند تا آن ها شما را یاری کنند.
عزیزتر از جانم خواهرانت مهناز و مهتاب را بیش از این چشم انتظار نگذار. همین امروز تصمیمت را بگیر که فردا دیر است.
به امید آزادی تو و دوستان در بندت از چنگال رجوی
مادر چشم انتظارت فرحناز مرادزاده