روز چهارشنبه 21 شهریور ماه 1403، یکی از خانواده های قربانی سازمان مجاهدین خلق با حضور در دفتر انجمن نجات گیلان ، با مسئول این انجمن دیدارو گفتگو کردند.
شنیدن تراژدی غمبار اسارت دو برادر که به دام رجوی گرفتار شده بودند، اشک همه حاضرین را درآورد و بسیار متأثر کرد. همین یک نمونه کافی است که رجویها درپیشگاه عدالت پاسخگو باشند وبه محاکمه کشیده شوند تا به اشد مجازات برسند. و حال کو گوش شنوا از به اصطلاح بانیان حقوق بشر تا وجدان های بیدار بشری !؟
سید حسن و سید اسماعیل شریفی دو برادری بودند که عمر و زندگی و جوانی شان به دست تشکیلات رجوی نابود شد.
سیده زهرا شریفی، تنها خواهر آنها که غم سنگین سرگذشت تلخ دو برادرش را به دوش می کشد با بغضی در گلو شرح ماجرا را روایت کرد:
“ با تمام قوا از رجویها شکایت دارم و تا به آخر پایش هستم چون که دو برادرم و خانواده ام از قربانیان مجسم رجویها هستیم و هنوز که هنوز است داریم چوبش را میخوریم و قیمت سنگین میدهیم.
خدمت شما عرض کنم آقای پوراحمد که درسال 1376 داشتیم خیلی خوب وسلامت دریک خانواده 5 نفره زندگی می کردیم یعنی پدر ومادرم و بنده ودوبرادرم سید حسن و سید اسماعیل. تا اینکه برادرهایم مطرح کردند که میخواهیم برای کار و یک زندگی بهتر به اروپا برویم. لذا پدرم تنها مغازه کسب و کارشان را فروخت و پول حاصل ازآن را به دوبرادرم سید حسن وسید اسماعیل داد تا مقدمات سفربه اروپا را فراهم کنند. این درشرایطی بود که برادرهایم خیلی جوان وهنرمند و ورزشکار بودند و بویی از سیاست نبرده بودند.
از آن تاریخ به بعد دیگر خبری از برادرهایم نشد که نشد به هر کجا که رفتیم و پیگیری کردیم با در بسته مواجه شدیم. بنده که یگانه خواهرشان بودم و والدینم چقدرآسیب ها که ندیدیم. دراین وانفسا پدرم ازغصه دوری وبیخبری فرزندانش دق کرد و ازمیان ما رفت ومصیب مان دوچندان شد.
الان که دارم داستان زندگی برادرهایم را تعریف میکنم تمام بدنم می لرزد و استرس شدید دارم.
تا اینکه در ابتدای سال 1380 بود که برادرم سید حسن به خانه برگشت. راه خانه را گم کرده بود و یکی از همسایه ها وی را به خانه پدری ام هدایتش کرده بود. بنده هم سریع خبردار شدم و به اتفاق همسرم خود را فوراً به منزل بابا رساندم و سید حسن را دیدم.
ای خدای من مگر میشود در عرض 4 سال اینقدر تغییرات صورت گرفته باشد! یعنی اصلا سید حسن را نشناختم. آن جوان بلند قامت ورزشکار، حالا شده بود یک تکه گوشت بی حس و حرکت . قدرت تکلم نداشت و حافظه ای برایش نمانده بود. من در کنار همسر و والدینم فقط بلند بلند گریه میکردیم. توی سر خودم میزدم.
برادرم از دست رجوی ها مشکلات روحی و روانی شدیدی پیدا کرده بود. تمام بدنش هم سوزانده شده بود.
رجوی های لعنتی وقتی دیده بودند سید حسن بیمار به دردشان نمی خورد، او را لب مرز رها کرده بودند. برادرم به سختی خودش را به منزل رسانده بود. البته نا گفته نماند که مرزبانان کشور و همچنین نیروهای امنیتی کشور خیلی در این خصوص به وی کمک کرده بودند تا به رشت برسد .
بنده و خصوصا مادرم 15 سال تمام از وی نگهداری کردیم چون که پاره تن مان بود. ولی بتدریج حالش روبه وخامت رفت و مطلقا تعادل روحی و روانی نداشت و به امکانات منزل آسیب می رساند طوریکه اواخرش به ما حمله ورمیشد. تا اینکه دکترا گفتند که باید در آسایشگاه عمومی بستری شود و ما ناگزیر از سال 1396 وی را بستری کردیم. منتهای مراتب مدام به او سر میزنیم و هزینه هایش را پرداخت میکنیم.
ایکاش مشکل ما همین یک برادر بود و حداقل سید اسماعیل را در کنار خود می داشتیم. ولی سید اسماعیل هم دراسارت رجویها بود که خبرش را به سختی توانستیم ازسید حسن بگیریم.
از برگشت سید حسن فقط 2 سال گذشت که یک شبی خبردارشدیم که سید اسماعیل هم به خانه برگشته است وزودی به جانب خانه بابا روانه شدیم ودیدیم که بله سید اسماعیل خودش است و برگشته. با دیدنش خیلی گریستم . چونکه سید اسماعیل هم به کل عوض شده بود. برادرم به شدت افسرده بود واصلا حرف نمیزد. با خواهش وتمنا که از وی داشتیم گفت وقتی سید حسن به خاطرمشکلات آنجا دراشرف مریض و روانی شد من هم مریض شدم و با آنها مخالفت کردم و وقتی هم فهمیدم در مرز رها شده، من هم مثل او درمرز رها شدم و الان اینجا هستم.
اینها تنها چیزهایی بودند که سید اسماعیل تعریف کرد و بعد از آن ساکت شد. او حرف نمی زد و فقط گوشه ای کز کرده بود.
سید اسماعیل به نسبت سید حسن حالش بهتربود و لذا جایی درمغازه درب سازی مشغول شد و4 سالی با مشکلاتش طی کرد. متاسفانه به دلیل فشارهای روحی شدیدی که در مناسبات رجوی ها به او وارد شده بود و به دلیل افسردگی که پیدا کرده بود، دست به خودکشی زد و به زندگی اش پایان داد.
پوراحمد، مسئول انجمن نجات گیلان با این خواهر دردمند اظهار همدلی و همدردی کرد.