نقشه مجاهدین برای ربودن خواهر و برادرم در ترکیه و نحوه نجات شان – قسمت سوم

در قسمت قبل از ارتباط تلفنی با منزل برادرم گفتم. در حین تماس طوبی مسئول اکیپ پرسنلی وارد شد و چند لحظه به صحبت من با پسر برادرم گوش داد و گفت تا من ایستادم بهش بگو که آماده باشد تا هر وقت گفتی بیآید ترکیه.

حدود یک ساعت تماس ها قطع شد و من در همان اتاق تلفن منتظر ماندم تا اینکه طوبی آمد و به آذر گفت: الان می توانید تماس را شروع کنید و به من گفت تلاش کن تا پسران برادرت را برای رفتن به ترکیه قانع کنی و به آنها بگو نگران نباشند وقتی رسیدند آنجا ما آنها را هدایت می کنیم که چکار کنند. این را گفت و از اتاق خارج شد.

من به آذر گفتم لطفا اول زنگ بزن به شماره منزل خواهر خانم برادرم که نگران برادرم هستم. آذر هم شماره را گرفت و تماس وصل شد. خواهرم گوشی را برداشت. ظاهرا او انتظار تماس مرا داشت. به همین خاطر خودش گوشی را برداشت. وقتی گفت الو بفرمایید، صدایش را شناختم و گفتم حمید هستم. خواهرم چند لحظه گریه کرد و بعد با گریه گفت حمید عزیزم من هستم خواهرت، دوستت دارم و از شنیدن صدایت ذوق کردم. خوبی عزیزم؟ خدا را شکر که بعد از سالها صدایت را شنیدیم، الان کجایی؟ چرا رفتی ما و مادرت را تنها گذاشتی؟ فقط به او گفتم عراق هستم. خواهرم که همینطور گریه می کرد، گفت تو رو خدا چرا رفتی؟ نمی دانی این سالها دربی خبری از تو بر ما چه گذشت، شب و روز دعا می کردیم که فقط خبری از تو بگیریم. خواهش می کنم هرکجا هستی برگرد پیش ما بخدا خیلی دلتنگ تو هستیم.

من هم همینطور چند لحظه سکوت کردم تا فقط صدای خواهرم که بعنوان تنها خواهرم او را دوست داشتم، بشنوم. چون احساس کردم که با شنیدن صدایش افکار پوسیده رجوی از ذهنم ذره ذره زدوده می شود و نیرو و انرژی می گیریم. خواهرم ادامه داد و گفت: حمید واقعا دیگر اینجا کسی از مجاهدین حرفی نمی زند و تو برای چه ماندی آنجا؟ برگرد پیش ما که واقعا دیگر طاقت دوری ات را نداریم، درهمین حین یک لحظه نگاهم به آذر که کنارم نشسته بود، افتاد که همینطور داشت به من نگاه می کرد و در فکر فرو رفته بود. ظاهرا تا حدودی متوجه صحبت های خواهرم شده بود چون صدای او واضح بود. به همین خاطر حس کردم که او هم به این موضوع فکر می کند که واقعا برای چه ماندیم درعراق و ای کاش او هم بتواند با خانواده اش تماسی بگیرد. چون اصلا یادش رفت که به من بگوید عجله کن تا طوبی نرسیده تماس را تمام کن.

من به خواهرم گفتم من هم شما را دوست دارم و واقعا نتوانستم با شما تماسی داشته باشم وای کاش می توانستم برایت توضیح دهم که چرا! بعد از او در مورد مادرم سئوال کردم و گفتم راست بگو اتفاقی برایش افتاده چون از بقیه سراغش را گرفتم که هرکس می گفت رفته جای دیگر! خواهرم گفت نه مشکلی ندارد فقط مریض احوال است! اما من باز هم چون نمی خواستم با اتفاق تلخ از دست دادن او روبرو شوم دیگر در مورد مادرم سئوال نکردم. بهرحال خوب که با خواهرم صحبت کردم لحظه بعد او گوشی را به برادر بزرگ مرحومم داد و با او هم صحبت کردم. او گفت: حمید عزیزم خوبی؟ در این سالها لحظه ای از یاد ما نرفتی. من امروز برای عمل قلب می روم و خیلی نگران بودم. اما حال که صدایت را بعد از سالها شنیدم انرژی گرفتم. برادر گلم هر کاری می کنی سعی کن برگردی نزد ما. ول کن سازمانی که جز بدبختی برای کسی سودی نداشته!

هنوز صحبت برادرم تمام نشده بود که تماس قطع شد. چند لحظه بعد طوبی وارد اتاق شد وگفت چی شد؟ گفتی بیایند ترکیه؟ من بخاطر اینکه او حساس نشود گفتم به خواهرم گفتم. حالا نمی دانم چه تصمیمی می گیرند که جواب داد خیلی خوب نوبت تماس تو تمام شده است و می توانی بروی. فقط شماره هایی که از خانواده ات گرفتی بده خواهر آذر. مسئولین فرقه به زعم خود می خواستند با برقراری تماس من با خانواده ام، هم خودم را در فرقه پایبند کنند وهم عضو دیگری از خانواده ام را فریب و جذب کنند. اما بقول معروف که می گویند عدو شود سبب خیر اگر خدا بخواهد، فرقه با اینکار خود باعث شد تا من با شنیدن صدای خواهر و برادران و دیگر اعضای خانواده ام بارقه عشق به خانواده و جدایی از فرقه و امید برای شروع یک زندگی جدید در درونم زنده شود و وقتی از اتاق تلفن خارج شدم احساس کردم که می توانم پاهایم را برای گرفتن یک تصمیم جدی برای رهایی خودم از جهنمی که رجوی برایم ساخته محکم تر بردارم. بخصوص وقتی از نحوه صحبت های خانواده ام حس کردم که برای مادرم اتفاقی افتاده بسیار خودم را سرزنش کردم و تصمیم گرفتم که برای آرامش روح او اگر به رحمت خدا رفته هر طور شده خودم را از بند فرقه رجوی نجات دهم. آخر من مادرم را خیلی دوست داشتم و به او وابسته بودم. بطوریکه تا شب آخری که از ایران خارج شدم همواره موقع خواب کنار او می خوابیدم و دست در گردنش می گذاشتم تا خوابم ببرد. او مرا بخاطر بیماری شدید مفصلی که داشت بعنوان دست و پای خودش می دانست به همین خاطر به من خیلی وابسته بود، بطوریکه گاهی اوقات که بیماری اش تشدید می شد و نمی توانست از جایش بلند شود من زیر بغل اورا می گرفتم تا بتواند بنشیند و غذا بخورد .

با روحیه ای که از خانواده ام گرفتم، وقتی از اتاق تلفن خارج شدم و به مقرمان رفتم، سریع کاغذی برداشته و در آن خطاب به مسئولم نوشتم از این لحظه به بعد یک روز هم حاضر نیستم در تشکیلات شما بمانم و می خواهم بدنبال زندگی خودم بروم و نامه را به مسئول یگانم بنام محسن نیک نامی (کمال) دادم. او وقتی نامه را خواند با تعجب گفت این چیه که نوشتی؟ به او گفتم خواهش دارم مانع نشوید. من روی تصمیمم جدی هستم که جواب داد باشه برو به کارهایت برس تا من خبرت کنم. من دیگر ازآن لحظه به بعد خودم را رهایافته از فرقه می دانستم. اما راستش تا قبل از پاسخ گرفتن درخواست جدایی ام افکارهای خودساخته رجوی که طی سالها در ذهن ما کرده بود به سراغم می آمد. افکارهایی از قبیل؛ اگر جدا شوم بعنوان بریده، خیانت به آرمان فرقه کردم، نمی توانم بعد از جدایی زندگی عادی داشته باشم، مردم مرا نفرین می کنند و یا ترس از رفتن به زندان ابوغریب داشتم. اما خوشبختانه هر بار که این افکار به سراغم می آمد با همان انگیزه و قوت قلبی که خانواده ام به من دادند، می توانستم افکار پوسیده رجوی را کنار بزنم و عزمم را برای جدایی جزم تر کنم. به هر حال دو روز از نوشتن نامه من گذشت و خبری از پاسخ مسئولین به من نرسید تا اینکه دو روز بعد صدیقه حسینی فرمانده محور مرا صدا زد…

ادامه دارد

حمید دهدار حسنی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا