به بهانه سالروز اسارتم به دست سازمان به اصطلاح مجاهدین خلق

بیستم مهر ماه بود. هنوز دو روز از اولین مرخصی ام مانده بود ولی بیتابی عجیبی داشتم که برگردم به منطقه جنگی که سرباز بودم، همه چیز به این سمت پیش رفت که مهیا بشود تا برگردم به منطقه. گویا نقشه مسیر نوشته شده بود و باید اجرا میشد .

درست یک هفته قبل از رفتن به مرخصی فرمانده گروهان صدایم کرده و ابلاغ نامه رسان گروهان شده بود و وقتی عازم مرخصی شدم گفت آتابای زودتر برگرد که سرباز قبل از تو آخر خدمت هست تا بتواند اخرین مرخصی را برود و پایان خدمت بگیرد. وقتی به منطقه رسیدم جانشین فرمانده گروهان بود گفت امشب دسته یکم نیرو نیاز دارد سربازان از مرخصی برنگشتند امشب را برو کمک به کمین از ساعت دوازده تا شش صبح پست بودم.

درست ساعت چهار و نیم آسمان روشن شد. چنین صحنه هایی را در فیلم های سینمایی دیده بودم. تلفن صحرایی زنگ زد و گفت بچه ها مواظب باشید غافلگیر نشوید! آتشباری بی سابقه ست، نیم ساعت تمام توپخانه دشمن یعنی ارتش متجاوز عراق میکوبید.

بعد صدای رگبارها از گروهان دوم و پشت سرمان بلند شد. ساعت شش صبح گلوله های رسام از بالای سنگر ما رد میشد و انگشت من روی ماشه تیربار ام ِژ 3 بی توقف رگبارهای کوتاه میزد. هر سه نوار را شلیک کردم. به همراه چهار خشاب ژ3 خودم و خشاب های هم سنگرم. آخر سر چند فشنگ مشقی گیر آوردیم و نارنجک تفنگی ها را هم شلیک کردیم. وقتی که صدای سلاح های ما خوابید صدایی از پشت سرم گفت آتابای دیوانه شلیک نکن منم پاسخش گفتم کلمه عبور پاسخی نیامد به هم سنگرم گفتم ضامن نارنجک را بکش و پرتاب کن که کلمه عبور را گفت تعجب کردم هیچ شباهتی به سربازان گروهان ما نداشت.

افراد سازمان بودند! غیر از خیانت ملی مسعود رجوی در طول جنگ و کشتن و کشته دادن انسان ها و آواره کردن خانواده ها حال دیگر از پشت سرمان سبز شده و دنبال نیروهای ارتش بودند تا به اسارت بکشند و به عراق ببرند چون هیچ عذری نبود. از سنگر بیرون آمدم وقتی که رفتم جلو یکی از آنها پشتم چرخید و با قنداق تیربار بی کی سی به شانه ام محکم کوبید. صدای ترق مهره گردنم بلند شد….، با حالت تو گویی پیروزی عظیمی بدست آورده اند پشت بی سیم گفت تمام شد گرفتیم شان عجبا!

آنهمه شلیک و توپخانه دشمن تنها بخاطر برق شلیک تیربار ما بوده چه افتخاری …

سازمان مجاهدین اگر چه که جسمم را نابود کرده و با مغزشویی چند فصل از زیبا ترین دوران زندگیم را به اسارت کشید و مثل برده به بیگاری برد اما هرگز نتوانست روحم را تسخیر کند چرا که بوی خانواده و صدای نازنین خواهرم بود که نجاتم داد و بیدارم کرد و به زندگی برگرداند.

در گشت و گذاری با خانواده های دو تن از دوستان عزیزم که در مسیر احقاق حقوق خانواده باهم همکاری و تلاش میکنیم بخشی از زیبایی زندگی را با این خاطره تلخ به تصویر کشیدم باشد که درس عبرتی ولو برای یک جوان باشد تا هیچ چیزی را با خانواده عوض نکند و به راه انحراف کشیده نشود.

حمید آتابای – تیرانا

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا