ماه آبان از راه رسیده بود و درختان در شمال با تغییر رنگ، زیبایی خاصی پیدا کرده بودند و هر انسانی با دیدن آن به وجد می آمد. رفتن به جنگل و دیدن فضای زیبای آن هر فردی را شاد می کرد. من نیز مانند بقیه با دیدن فضای زیبای جنگل و تغییر رنگ برگ درختان شور و شوقی پیدا کرده بودم. اما لذت بردن از جنگل و تغییر رنگ درختان در فصل پائیز چیزی نبود که مرا راضی کند! من به خاطر شرایط پیروزی انقلاب و سبز شدن گروههای به ظاهر انقلابی، هوای انقلابی گری داشتم. در سال 63 با سازمان مجاهدین خلق ارتباط تلفنی برقرار نمودم و در آبان سال 64 به من ابلاغ شد برای وصل به سازمان به سمت مرز بلوچستان حرکت کنم .
این خبر در آن موقع بسیار انگیزاننده بود. من و دوستم اسماعیل رجایی فکر می کردیم که می توانیم با رفتنمان برای مردم ایران، آزادی به ارمغان بیاوریم و سرخوش از این تصمیم بودیم و در ذهنمان همیشه این باور وجود داشت که در راه آزادی مردم ایران ما هم گامی کوچک می توانیم برداریم !!! اما این خوابی بود که فقط در ذهنمان وجود داشت و فکر نمی کردیم این تصمیم غلط، ما را به چاهی فرو خواهد برد که بیرون آمدن از آن بسیار سخت و دشوار است.
وقتی وارد سازمان شدم، ایده ها و اندیشه ای که در مورد سازمان و آزادی و شعارهایش در ذهنم بود باور داشتم، ولی هر روز که می گذشت و سالها یکی پس از دیگری از راه می رسید و دیدن همکاری همه جانبه نیروهای سازمان با ارتش عراق دیگر آن باورها را تبدیل به یاس کرده بود تا اینکه عملیات فروغ جاویدان فرا رسید. بعد از آن فکر می کردم مانند گروههای انقلابی دیگر کشورها رهبری باید به خاطر اشتباه در محاسبه انجام عملیات و به کشتن دادن نیروها از خودش انتقاد کند ولی این گونه نشد و رجوی چهره واقعی خودش را نشان داد و مقصر اصلی را نیروها معرفی کرد. آن باورها و آرزوهایی که برای آزادی مردم ایران داشتم و فکر می کردم رجوی می تواند آن آزادی را به ارمغان بیاورد فرو ریخت. اما این شناخت دیگر کارآیی نداشت چون رجوی تصمیم گرفته بود که راه خروج از مناسبات را ببندد. و ما هم مانند یک زندانی باید در قرارگاه اشرف می ماندیم و دلمان را به شعارهای توخالی سرنگونی رجوی خوش می کردیم. هر روز و هر سال از پس همدیگر می گذشت ولی باز خبری از سرنگونی نبود و تبدیل به شعاری شده بود که در موقع تحویل سال با گفتن انشاالله سال آینده در تهران باشیم دلمان را خوش می کردیم و رجوی هم با تولید شعاری مانند سال سرنگونی ، استارت سرنگونی ، دیدن دکل سرنگونی و اراجیفی از این مدل سعی می کرد به نیروها انگیزه ماندن در مناسبات بدهد!
اما این همه داستان برای من نبود. وقتی ماه پاییز در اشرف از راه می رسید به یاد خاطرات جنگل های شمال می افتادم و در ذهنم تصور می کردم که چگونه پاییز رنگارنگ، زیبایی منحصر به فردی به طبیعت داده و حسرت می خوردم از اینکه ما مجبور بودیم در بیابان های عراق مانند برده برای رجوی کار کنیم.
وقتی امید در زندگی فرد وجود داشته باشد با گذشت عمر هم به خودش در مسیر تعالی کمک می کند. من نیز مانند بقیه دوستانم امیدوار بودم شاید روزی از جهنم رجوی خلاص شوم و با این امید زندگی می کردم ولی متاسفانه رجوی تمام تلاشش را می کرد که امید داشتن در زندگی را در افراد از بین ببرد و همه فکر کنند که حضور در اشرف و مناسبات پایان کار است. همانطور که می بینیم تعدادی هنوز به عمق فاجعه و جنایات رجوی پی نبردند و هم چنان اسیر مغزشویی و زنجیرهایی هستند که به پایشان زده شده است.
من دو دهه عمرم را در مناسبات سازمان مجاهدین بیهوده تلف کردم ولی در نهایت راه رهایی را پیدا نمودم و تصمیم گرفتم برای همیشه از مناسباتی که رجوی فریبکار و مسئولین حقه بازش حضور دارند فرار کنم و زندگی جدیدی را تجربه کنم و خدا را شکر که این تصمیمم درست بوده است. اکنون وقتی ماه آبان از راه می رسد به جنگل رفته و به تغییر رنگ برگ درختان نگاه می کنم و به فکر فرو می روم که چگونه دو دهه از این همه زیبایی محروم بودم .
در پایان نکته ای هم به دوستانم در سازمان بگویم: تا کی قصد دارید روی واقعیت های موجود در مقر مجاهدین خلق و مناسبات جهنمی رجوی خاک بپاشید و خودتان را فریب بدهید؟! چون خیلی از شماها را می شناسم که همیشه با مناسبات مشکل داشتید و برای یک بار هم شده مانند ما جداشده ها برای خودتان تصمیم بگیرید و از جهنمی که رجوی برای شما ساخته رهایی یابید .
هادی شبانی