در آستانه خانه، سکوت طولانی،
مادری منتظر است، دلش مشتاق است.
عکس در دست، پرتره ای که صحبت نمی کند،
یک مرد جوان، رویاهایش متروک ماند.
زمان سالهای او را یکی یکی گرفت،
انتظار او در هر چروک صورتش نوشته شده است.
اشک هایش تلخ مثل دریا
داستانی بی پایان که سرنوشت خود را نوشته است.
باد، امید را در گوشش زمزمه می کند
اما پنجره خالی می ماند، خیابان ساکت است.
هر شب برای بازگشتش دعا می کند
صدایی که می گوید: می آیم… می آیم!
اما زندگی به روح خسته رحم نمی کند،
قلب منتظر، مانند بلوط مرده است.
آستانه در، قربانگاهی است که آتش در آن روشن نمی شود
مادری منتظر می ماند، اما پسر برنمی گردد.
آه که سرنوشت تو را با درد نوشته اند؟
چه کسی شما را به بازگشت کاذب امیدوار کرد؟
در سکوت تو صدای دنیاست
یک مادر منتظر، قهرمان زمان است.
شعر تقدیم به انجمن نجات
بریکلا سولولاری