امیر اصلان حسن زاده سال ۱۳۸۱ برای پیشرفت در رشته ورزشی اش، عازم ترکیه شد. آن زمان اگر امیر اصلان و مادرش می دانستند که این سفر، سفری بی بازگشت است، هیچ گاه تن به این سفر و به این فراق طولانی مدت نمی دادند.
در ترکیه امیر اصلان از طریق باند آدم ربایی رجوی به زندان اشرف منتقل می گردد و ارتباطش با خانواده قطع می شود. بعد از سالها بیخبری بالاخره مادر امیر اصلان، رد پسرش را در تشکیلات مجاهدین خلق در عراق می یابد.
عبداللهی برای دیدن فرزندش 4 سال در کنار قرارگاه اشرف زندگی کرد تا خبری از فرزندش بگیرد اما نه تنها موفق نشد بلکه بدرفتاری و توهین و خشونت مجاهدین را به جان خرید. اما ناامید نشد و در گرما و سرمای بیابانهای عراق با کمترین امکانات ماند و ایستادگی کرد. او هرگز موفق به ملاقات پسرش نشد اما مسیری را باز کرد تا به همه دنیا پستی و پلیدی این سازمان را نشان دهد و بسیاری را با خانوادههای قربانی همراه و همدل کند. او زمانی که رد پسرش را در تشکیلات مجاهدین خلق در عراق می یابد، با تعداد زیادی خانواده روبرو می شود که همگی داستان های مشابهی همچون آنچه بر سر او و پسرش گذشته بود، داشتند.
اریسا ادریزی، رئیس انجمن نجات آلبانی که با ثریا عبدالهی دیدار و گفتگو داشته و غم این مادر را از نزدیک دیده و حس کرده است، از طرف مادر با امیر اصلان گفتگو می کند. او به عنوان فردی بی طرف که حقایق سازمان مجاهدین خلق و خانواده اعضای گرفتار در آن را به چشم دیده و لمس کرده، احساسات مادر و حقایقی که از چشم امیر اصلان دور مانده را برای او تشریح می کند.
اریسا ادریزی برای امیر اصلان توضیح می دهد که مادرش کاری با سازمان مجاهدین و سیاست و .. ندارد. او فقط و فقط پسرش را می خواهد. او فقط می خواهد به این فراق چنددهه ای که بر او و پسرش تحمیل شده پایان بدهد. او فقط می خواهد بار دیگر پسرش را، جگرگوشه اش را در آغوش بکشد و صدایش را بشنود:
…در چشمان مادر تو درد بزرگی دیدم و در کنارش یک امیدواری برای روزی که بیرون بیایی و آزاد زندگی کنی. زندگی دست تو است. هیچ کس نباید تو را مجبور به ماندن یا رفتن بکند. در چشمان مادر تو هنوز امید هست. گول سازمان مجاهدین را نخور. قوی باش. بیرون بیا و زندگی خوبی را در کنار مادر و خانواده آغاز کن. تا دیر نشده بیرون بیا. تا مادرت هست بیا و بغلش کن و لبخندی در چشمانش بکار….