![مادران اعضای مجاهدین](../wp-content/uploads/Families-Mom-Iraq.jpg)
در حال مرور عکس ها و خاطره ها بودم. به برخی عکس ها که رسیدم اشک از چشمانم سرازیر شد.
در میان عکسها رسیدم به تصاویر پدرها و مادرهایی که زمانی پای صحبت ها و درد دلهایشان نشسته بودم. همیشه با بغض و امیدی توامان در حد توان شان برای به دست آوردن فرزندان شان و برای شنیدن صدایشان و برای آغوششان تلاش می کردند و دعا می خواندند.
عزیزانی که سالهای سال در حسرت دیدار فرزندانشان از هیچ تلاش و کوششی دریغ نکردند و لحظه لحظه زندگیشان را در حسرت دیدار دوباره فرزندان شان سپری کردند.
پدران و مادران چشم انتظار افراد گرفتار در تشکیلات رجوی را می گویم.
این پدر و مادرهای رنج دیده، سالها دعا کردند و گریستند، سالها تلاش کردند تا بلکه بتوانند دل سنگ مسعود رجوی را حتی شده برای چند دقیقه نرم کنند ولی نشد. سالها در تلاطم زندگی بالا و پائین شدند و بدبختی ها متحمل شدند تا بلکه بتوانند چند ثانیه با فرزندشان ، با دلبندشان باشند ولی نشد. سالها دست نیازشان را به سمت هر کسی که فکر می کردند شاید بتواند در راه احقاق حقوق شان کمک حالشان باشد، دراز کردند. تلاش کردند تا بلکه بشود مسعود رجوی و مریم رجوی را ولو برای دقایقی با انسانیت آشنا کنند ولی نشد. سختی های زیادی متحمل شدند، بدبختی های فراوانی را از سرگذراندند تا بلکه بشود یکبار دیگر عزیز دلشان را در آغوش بگیرند و همدیگر را لمس کنند ولی نشد که نشد و سرانجام اغلب آنان سر بر خاک سرد گذاشتند و به نزد پروردگار خویش پر کشیدند، و آنان که باقی ماندند نیز در چند قدمی وداع ابدی هستند!
واقعا باید خون گریست، خودم وقتی آمدم به خانه ، بعد از سالهای دوری و در به دری انتظار داشتم مادرم را در آغوش بگیرم، سر بر دامانش بگذارم و گریه کنم و حلالیت بطلبم، بگویم که مادرم در جایی بودم که اختیارم دست خودم نبود، میخواستم شما را ببینم ولی نامردانی در اطرافم بودند که چنین اجازه ای را نمیدادند و مرا در حصاری نگه داشته بودند که اگر پایم را کج میگذاشتم معلوم نبود که چه بلایی سرم می آوردند، بگویم که منم فرزندت، بگویم که بالاخره توانستم تو را ببینم و گرمای وجودت را حس کنم، در آغوش مادر گریه کنم بلکه او مرا حلال کند، ولی افسوس که وقتی به خانه رسیدم دیگر خبری از مادر نبود، دیوارهای خانه فریاد میزدند که دیر آمدی و او سالها با چشم انتظاری و حسرت بدلی روزگار سپری کرد و توی نامرد نیامدی و او سرانجام بدون خداحافظی رفت.
وه که چقدر سخت است این همه ناملایمات روزگار، بعضی وقتها احساس میکنم نفسم میگیرد و ضربان قلبم به شمارش می افتد، فشار عجیبی در درونم حس میکنم، فشاری که ناشی از وجدان است، فشاری که ناشی از یک انتخاب غلط در زندگی بود و تاوانش را خانواده ام دادند، خودم که جای خود دارم.
با دیدن این عکس و عکس های مشابه مادرم به خاطرم آمد و بغضی عجیب گلویم را فشرد، افسوس که نمی شود زمان را به عقب باز گرداند ولی آرزو میکنم ، از خدا میخواهم که شفاعت مرا در نزد مادرم بخواهد و بطلبد تا بلکه سنگینی این بار گران بر دوشم از این بیشتر کمر مرا خم نکند.
رو به کسانی که هنوز در مناسبات و تشکیلات فرقۀ رجوی هستند میگویم ، باور کنید که همین احساسات مرا روزی تجربه خواهید کرد، تلاش کنید تا بیشتر از این دیر نشود.
بخشعلی علیزاده