زندگی دوباره در آغوش آزادی

امروز یک روز خاص بود. با دوستی که سال‌ها با هم در ارتباط بوده‌ایم، به یکی از پارک‌های جنگلی نزدیک شهر رفتیم. از لحظه‌ای که به دریاچه رسیدیم و اردک‌ها را دیدیم، احساس کردم که هیچ‌وقت نمی‌توانستم چنین لحظاتی را در دوران اسارت تجربه کنم. زندگی در آن شرایط، به قدری محدود و تاریک بود که حتی داشتن یک نفس عمیق از هوای آزاد هم یک آرزو به نظر می‌رسید.

بعد از مدتی قدم زدن، به یک کلبه چوبی رسیدیم که خانواده‌ها مشغول صرف غذا و نوشیدنی بودند. وقتی به خودم آمدم، دیگر نتواستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. به خودم گفتم: “خدایا، هزار بار شکر که زندگی دوباره‌ای به من دادی!” در آن لحظه، تمام احساسات من در یک کلمه خلاصه می‌شد: آزادی.

سپس، در حین گشت‌وگذار، به یک صخره زیبا رسیدیم که با تراش ماشین‌ شکل طبیعی خود را حفظ کرده بود. وقتی نگاه کردم، دوستم را دیدم که دقیقاً مثل من، غرق در تماشای زیبایی‌های طبیعت بود. او از من پرسید: “این منظره برای تو چطور است؟ فکر می‌کنی چطور حس می‌کنی وقتی سال‌ها در اسارت بودی؟” من پاسخ دادم: “اولاً هزار بار خدا را شکر می‌کنم که به من این فرصت را داد تا زندگی را دوباره تجربه کنم. در دوران اسارت، همیشه حسرت لحظاتی مثل این را داشتم.”

در آن لحظه، چیزی بیشتر از یک احساس ساده نبود؛ احساس نجات و آزادی. من نمی‌توانم دیگر همان‌طور زندگی کنم که در گذشته بودم. حالا هر روز برای من یک هدیه است و این زندگی‌ای که به دست آوردم، برایم قابل قیمت گذاری نیست .

ابراهیم مرادی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا