خاطرات امیر یغمایی کودک سرباز پیشین مجاهدین خلق – قسمت نهم

سفر به سوئد - اولین برف، سفر به سوئد و آرامش پس از آشوب

امیر یغمایی در قسمت قبل خاطرات خود عنوان می کند یک شب با مهشید به فرودگاه اردن رفتیم و به یاد دارم که به یک کشور اروپایی پرواز کردیم، جایی که توقف داشتیم و شب را گذراندیم. به‌خاطر دارم که به پاریس رفتیم و از بزرگی فرودگاه و رستوران‌های متعدد آن شگفت‌زده شدم.

ما هنوز در فرانسه بودیم، جایی که برای اولین بار فرصتی پیدا کردم تا یک مجله درباره لاک‌پشت‌های نینجا بخرم. در فرانسه به آنها “tortues” می‌گفتند، نامی که هنوز در ذهنم حک شده است. خانه‌ای که در آن زندگی می‌کردیم، گویی از یک رؤیا بیرون آمده بود. بزرگ، چندطبقه، و با باغی وسیع که ساعت‌ها در آن بازی می‌کردیم. این خانه به جنگلی پوشیده از درختان متصل بود و فضایی جادویی داشت.

خانه شبیه خوابگاه‌های جمعی بود؛ بچه‌های زیادی آنجا بودند، منتظر تا به کشورهای مختلف و خانواده‌های جدید فرستاده شوند. یکی از خاطرات فراموش‌نشدنی‌ام از این دوره، اولین برفی است که در زندگی‌ام دیدم. یک صبح که بیدار شدیم، از پنجره دیدیم که دانه‌های سفید برف به‌آرامی روی زمین می‌نشینند. همه بچه‌ها پشت پنجره جمع شده بودند، پر از هیجان و انتظار برای دیدن چیزی که پیش‌تر فقط در کارتون‌ها دیده بودیم.

وقتی درِ حیاط باز شد، مثل گله‌ای از گاوها که بعد از یک زمستان طولانی برای اولین بار به چراگاه می‌روند، به بیرون هجوم بردیم. دستانمان را روی برف می‌گذاشتیم، گلوله‌های برفی درست می‌کردیم و آنها را به سمت همدیگر پرتاب می‌کردیم. این شور و هیجان به اوج خود رسید. من چند گلوله برفی ساختم و داخل جیب کاپشن خود در کمد پنهان کردم. قصد داشتم آنها را به سوئد ببرم و به‌عنوان یادگاری نگه دارم. اما چند ساعت بعد که برگشتم، فقط جیب‌های خیس و خالی مانده بود. عصبانی بودم و با خودم فکر می‌کردم: “چه کسی گلوله‌های برفی‌ام را دزدیده ‌‌جای آن آب ریخته تو جیبم؟!”

امیر یغمایی
امیر یغمایی در روزهای آغازین ورود به سوئد

در این خانه، پسر بازیگوشی به نام امید بود که همیشه دردسر درست می‌کرد. او ترفند عجیبی داشت؛ وقتی یکی از زنان مجاهد مسئول خانه عصبانی می‌شدند، به آنها نزدیک می‌شد، در آغوششان می‌گرفت و یک بوسه محکم روی گونه‌شان می‌گذاشت. این کار همیشه باعث می‌شد از تنبیه فرار کند. من این رفتار او را با دقت زیر نظر داشتم و به فکر فرو می‌رفتم که آیا من هم باید از همین ترفند استفاده کنم یا نه.

بعد از مدتی، ما فرانسه را ترک کردیم و به دانمارک رفتیم. آنجا به آپارتمانی کوچک منتقل شدم که بیشتر شبیه یک دفتر کار سازمان مجاهدین بود. دیوارها با عکس‌های بزرگی از مسعود و مریم رجوی تزئین شده بودند و فضای اتاق‌ها سرد و ساده بود. در آشپزخانه، یک نفر مشغول گوش دادن به سخنرانی‌های ضبط‌ شده مسعود رجوی بود. اما من زمان زیادی آنجا نماندم.

شبی زنی با موهای بلند و سیاه وارد اتاقم شد. او با لبخند گرم و پوشیده در یک کت سفید و پف‌دار بود. او همان کسی بود که مرا به سوئد می‌برد: زنی که از کودکی در پاریس به یاد داشتم. از آن پس او را “خاله” صدا می‌کردم. همان شب با هم راه افتادیم. هوای بیرون سرد بود و برف شدیدی می‌بارید.

در مسیر به خانه‌ای در دانمارک رفتیم که خانواده‌ای ایرانی آنجا زندگی می‌کردند. شب را در خانه آنها گذراندیم. روز بعد با کشتی‌ای بزرگ و زیبا سفر کردیم. من از دیدن فروشگاه‌های داخل کشتی حیرت‌زده شده بودم. خاله یک سکه‌ی کوچک سوئدی به من داد، یک کرون که تصویر شاه سوئد، کارل گوستاف روی آن بود. برایم جالب بود و اولین کرونی بود که در زندگی‌ام می‌دیدم.

پس از کشتی، سوار قطاری شبانه شدیم که اتاقک‌هایی با تخت‌خواب داشت. آن تجربه‌ای هیجان‌انگیز و بی‌سابقه بود. سرانجام، صبح به استکهلم رسیدیم و به منطقه‌ای به نام هوسبی رفتیم. خانه‌ی جدید در خیابان “نوردکاپس‌گاتان” قرار داشت. برف همه‌جا را پوشانده بود و سکوتی دل‌نشین حکم‌فرما بود. پس از روزهای شلوغ و پرآشوب، برای اولین بار آرامش را حس کردم.

وقتی وارد آپارتمان شدیم، مردی با لباس راحتی روی صندلی نشسته بود و به تلویزیون نگاه می‌کرد. او پدر خانواده بود. سپس دو پسر خانواده، به استقبالم آمدند. بمبا. آنها با مهربانی گونه‌ام را بوسید و به من خوش‌آمد گفت.

آن لحظه‌ها شروعی دوباره برای من بود؛ در کشوری جدید، با خانواده ای که با مهربانی درهای خانه‌شان را به روی من گشوده بودند.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا