
امیر یغمایی در قسمت قبل خاطراتش از جمع دوستانه همسالانش در اوور گفت.
مثل هر گروه دوستانه بزرگی، شما با برخی افراد در گروه رابطه نزدیکتری برقرار میکنید. من به دنبال افرادی بودم که مرا بپذیرند و اجازه دهند در کنارشان باشم. رضا و ناجی دوستان نزدیکی بودند؛ هر دو علاقه مشترکی به موسیقی رپ داشتند و هر فرصتی پیدا میکردند، آهنگهای آیس کیوب و مک ۱۰ را روی دستگاههای پخش نوار کاست مجاهدین اجرا میکردند. با اینکه این موسیقی با حال و هوای مجاهدین هماهنگ نبود، اما تحمل میشد.
دو برادر دیگر به نام یاسر و موسی اکبری نسب هم در گروه بودند. مادرشان در عملیات بزرگ مجاهدین با نام “فروغ جاویدان” در سال ۱۹۸۸ کشته شده بود. در آن عملیات، مجاهدین از کمپ اشرف در عراق به ایران حمله کردند تا رژیم را سرنگون کرده و به تهران برسند، اما این عملیات با شکست فاجعهباری مواجه شد و ۱۴۰۰ نفر از اعضای مجاهدین کشته شدند. پدرشان همچنان در صفوف مجاهدین در عراق حضور داشت. من با این دو برادر رابطه نزدیکی برقرار کردم. یاسر در آن زمان ۱۷ ساله و موسی ۱۶ ساله بود. ما در آن دوران که در اور با هم بودیم، لحظات بسیار خوبی را سپری کردیم.
مجاهدین سعی میکردند به ما کارهایی بدهند تا مشغول شویم، اما اینکه ما آن کارها را انجام دهیم یا نه، کاملاً به خودمان بستگی داشت. هدف اصلی این بود که ارتباط نوجوانان با سازمان حفظ شود و مطمئن شوند که ما خیلی از مجاهدین دور نمیشویم.
مسئولیت نظارت بر ما در اوور بیشتر بر عهده رحیم و یکی دیگر از اعضای مجاهدین به نام قاسم بود. این وظیفه آسانی نبود، چراکه کنترل یک گروه بزرگ از نوجوانان پرانرژی بسیار دشوار بود.
ما در خوابگاههای مجاهدین میخوابیدیم. صبحها، رحیم وارد میشد تا ما را بیدار کند و با صدای بلند میگفت: “صبح شده، وقت بلند شدن است!” سپس به کارهای دیگرش میرسید. اما هیچکس تکان نمیخورد. ده دقیقه بعد دوباره برمیگشت و میگفت: “هنوز خوابید؟ این چه تنبلهایی هستند! بلند شوید!” سپس یکی یکی شانه یا پای بچهها را تکان میداد و سریعاً به سراغ کارهای دیگرش میرفت. باز هم هیچکس از جایش تکان نمیخورد. بار سوم، رحیم با یک دستگاه پخش کاست وارد شد و سرودهای انقلابی مجاهدین را پخش کرد. جالب اینجا بود که این سرودها را پدر من زمانی برای مجاهدین نوشته بود.
سرودها با صدای بلند پخش میشدند، اما هیچکس اهمیتی نمیداد. بعد از اینکه نوار کاست تمام شد، رحیم دوباره وارد شد، نوار را برگرداند و دوباره پخش کرد. باز هم همان سرودها: “دشمن آماده بود، ما میآییم مثل آتش، مثل باروت!” با صدای پدرم. باز هم هیچکس واکنشی نشان نداد. بالاخره، وقتی نوار برای بار دوم تمام شد، رضا چاوشی بلند شد، به طرف دستگاه رفت، نوار را بیرون آورد و یک نوار دیگر گذاشت. ناگهان صدای بلند آیس کیوب به گوش رسید: “The world is mine, nigga, back up!” (دنیا مال منه، عقب بکش!) به طور شگفتآوری، همه شروع کردند به تکان خوردن، از تختها بلند شدند، تختها را مرتب کردند و به سمت حمام رفتند. باورکردنی نبود! همین کافی بود تا همه را از خواب بیدار کند.
گاهی اوقات، مجاهدین سعی میکردند ما را سازماندهی کنند و کارهای بزرگتری به ما بدهند. پشت اور به رودخانه اوآز (Oise)، یکی از شاخههای رودخانه سن، میرسید. به همین دلیل، نام ایستگاه آنجا “اوور-سور-اوآز” بود. این همان رودخانهای بود که در پارک سرژی، جایی که من و پدرم میدویدیم، جریان داشت. یک روز، ما را به سمت دیگر رودخانه اوآز فرستادند، جایی که مجاهدین یک خانه با یک باغ بزرگ داشتند. از آنجا که چند سال قبل رودخانه آن قسمت را سیلاب گرفته بود، مقدار زیادی آشغال، علفهای هرز و گلولای وجود داشت که باید تمیز میشد. ما را آنجا بردند و پس از یک دستورالعمل کوتاه از رحیم، تنهایمان گذاشتند. اما به جای انجام کارها، بچهها با ابزارها بازی میکردند، مسابقه میگذاشتند که چه کسی میتواند با تبر عمیقترین شکاف را در یک تنه درخت ایجاد کند، یا انبارهای سیلابزده را میگشتند تا چیزی جالب پیدا کنند. خلاصه اینکه هیچوقت کار زیادی انجام نمیشد. البته این قابلدرک بود. چرا یک نوجوان باید بدون دریافت مزد و بدون درک کامل از مبارزات مجاهدین، زحمت بکشد؟
به طور کلی، اور به یک پناهگاه برای ما نوجوانها تبدیل شده بود. مکانی که در آن آزادی داشتیم، میتوانستیم آزادانه در یک منطقه بزرگ پرسه بزنیم، با دیگران معاشرت کنیم، با یکدیگر شوخی و بازی کنیم و لحظات خوشی را در کنار هم بگذرانیم، بدون اینکه مجاهدین فشار خاصی بر ما وارد کنند. چون در نهایت، ما فرزندان مجاهدین بودیم و بخشی از “خانواده” محسوب میشدیم. به نظر میرسید مجاهدین و اعضایشان با این وضعیت خوشحال بودند؛ تا زمانی که ما به دیدارشان میآمدیم و ارتباط خود را با آنها حفظ میکردیم.
آنها به خوبی میدانستند که برخی از نوجوانان (دختر ها و پسر ها) شبها دزدکی با هم ملاقات میکردند و برخی روابط صمیمی بین آنها شکل میگرفت. هرچند تلاش میکردند که همه سر وقت بخوابند، اما واقعاً برای جلوگیری از این روابط تلاش جدی نمیکردند. اور خیلی بزرگ بود و اتاقها و فضاهای خالی زیادی داشت که میشد برای خلوت به آنها رفت.
برخی روزها، مجاهدین برای ما برنامههای تفریحی ترتیب میدادند. همه بچهها را با یک مینیبوس بزرگ جمع میکردند و ما را به پاریس میبردند. ما از طاق پیروزی، برج ایفل بازدید میکردیم، به رستوران میرفتیم و خیلی خوش میگذراندیم. یکبار که بچههای آلمان هم در بازدید بودند، با دو مینیبوس به شانزهلیزه رفتیم. رحیم راننده ما بود. او موسیقی سنتی با صدای مرضیه پخش میکرد که با اعتراض بچهها مواجه شد. بالاخره رحیم تسلیم شد و گفت: “هرچه میخواهید، بگذارید پخش کنید.”
در این لحظه، رضا نوار کاستی از جیبش درآورد، آن را داخل دستگاه گذاشت و صدا را بلند کرد. همانطور که انتظار میرفت، صدای آیس کیوب بلند شد و بچههای عقب ماشین شروع به تکان دادن ماشین با ریتم موسیقی کردند. رحیم وحشت کرد و فریاد زد که ماشین خراب میشود! اما ما همه با صدای بلند میخندیدیم و از لحظه لذت میبردیم.
روزهایی که ما در اور بودیم، بیشتر شبیه به تعطیلات تابستانی برای ما بود تا هر چیز دیگری. مجاهدین عملاً آزادی زیادی به ما داده بودند، چون درک میکردند که ما فرزندانشان هستیم و بخشی از تلاششان برای آینده. این وضعیت به آنها اجازه میداد که ما را بهنوعی به سازمان متصل نگه دارند، حتی اگر عمیقاً درگیر ایدئولوژی یا فعالیتهایشان نبودیم.
برخی روزها، من و دوستانم در محوطه بزرگ اور پرسه میزدیم و راههایی برای سرگرمی پیدا میکردیم. یکی از جذابیتهای اور، انبوه گربههای کوچکی بود که در سراسر منطقه پراکنده بودند. ما با این گربهها بازی میکردیم، به آنها غذا میدادیم و گاهی حتی برای خودمان اسمهایی برایشان میگذاشتیم. این گربهها بهنوعی نماد آرامش و خوشی ما در میان زندگی پراسترس و ساختاریافته مجاهدین بودند.