حسن جان سلام!
شنیده ام که از دست من دلخور و عصبانی هستی من هم اگر جای شما بودم همین فکر را می کردم. تمام حرفهایی که زدی و القاب و صفتهایی که به من نسبت داده بودی به گوشم رسید عیب ندارد من به شما حق می دهم. من هم اگر جای شما بودم و دچار چنین مغزشویی شده بودم شاید از تو بدتر می شدم. چون شما از دنیای بیرون قطع هستی و خبر نداری در بیرون چهار دیواری روزگار به چه صورت می گذرد. عیبی ندارد گذشت از بزرگترهاست. من که زندگی ام را در طبق اخلاص گذاشتم که شما را ملاقات کنم. هرچه باشد شما برادر من هستی و پاره تنم. من اگر به عراق آمدم چند هدف داشتم. یکی به خاطر مادرمان بود که می خواستم خواسته آن را اجابت کنم، یکی هم رسالت برادر بزرگتری خودم چون احساس می کردم شاید در نوجوانی نسبت به شما دین خودم را ادا نکردم. و خیلی دلم می خواست که شما را ببینم چندین سال است که شما را از نزدیک ندیده ام. مریض نبودم در این اوضاع و احوال به عراق سفر کنم و با تمام مشکلاتی که داشتم زن و بچه ام را تنها بگذارم آمدم که شما را ببینم و خبری از شما برای مادر پیر و مریضت ببرم که بعد از مرگ پدرمان همه ذکر و فکرش تو بودی و هستی اما شما خوب اجرت و دست مُزد مادرت را دادی تلفنی وقتی به شما گفت که مریض هستم فقط با یک حرف جوابش را دادی و دلش را شکستی به آن گفتی خدا شفایت دهد. فقط همین. دلم برایت تنگ شده و مشتاق دیدارت هستم دوست داشتم پشت درب پادگان اشرف می آمدی و بقول خودت گردنم را می شکستی لااقل از نزدیک شما را می دیدم چندین سال است که همدیگر را ندیده ایم باید سوخت و ساخت روزگار ما هم به اینصورت سپری شده اما فراموش نکن که هر دوی ما از یک پدر و مادر هستیم. در پایان مادرم سلام شما را می رساند و می گوید بیشتر از این از تو انتظار داشتم. امیدوارم در آینده نزدیک شما را از نزدیک ببینم و به امید روزی که خودت را از اسارت گاه اشرف نجات دهی و آزاد به زندگی خودت ادامه دهید.
برادرت حسین رضایی