روز پنجشنبه 10 اسفند 96 همزمان با سالروز رحلت ام البنین، مادرم خانم پوراندخت افشاری در سن 82 سالگی بر اثر ایست ناگهانی قلبی درگذشت. آن روز صبح طبق معمول از خواب بیدار شد و صبحانه و بعد داروهایش را خورد و قدری در منزل راه رفت ولی ناگهان همسرم خانم عاطفه نادعلیان در حالی که در کنارش بود فریاد زد:”مادر افتاد، من نمی توانم او را نگه دارم”.
من دویدم و دیدم مادرم کاملاً بی حال در بغل عاطفه است. او را همانجا روی زمین خواباندیم و به 115 زنگ زدم. تا زمان آمدن آمبولانس، مرکز مربوطه دستورات لازم را پای تلفن می داد. بعد از حدود 10 دقیقه نفرات اورژانش آمدند و اقدامات لازم را به سرعت انجام دادند اما گفتند که همان زمان اولیه تمام کرده است.
هنوز هم پرکشیدن مادر را باور ندارم و هنوز هم فکر می کنم همچنان در خانه است. روز بعد یعنی صبح جمعه او را در بهشت زهرا به خاک سپردیم و یکشنبه مراسم ختم او را برگزار کردیم. مادری که خود زمانی یکی از قربانیان فراموش شده بود از این دنیا رخت بربست و به نزد دخترش شتافت.
بسیاری از خانواده ها و دوستان و همکاران بیانیه های تسلیت و همدردی در سایت نجات و دیگر سایت ها داده بودند یا تماس گرفته یا پیام دادند که همه آن ها را ملاحظه نمودم و به این وسیله از همگی کمال تشکر و امتنان را دارم. خصوصاً خانواده ها و همکاران از استان های تهران و اردبیل و اصفهان و یزد که در مراسم ختم مادرم قبول زحمت کرده و شرکت نمودند و مرا بی نهایت شرمنده خود ساختند.
مادرم از جمله مادرانی بود که فرزندانش مسعود و من را، بعد از فوت خواهرم، از دست رفته می دید. رجوی خائن و جانی تمام امید و هستی او را به این وسیله به یغما برده بود و او به قول خودش جز دعا به درگاه حق و توسل به حضرت زهرا (ع) کاری از دستش ساخته نبود. او می گفت که می توانست سر خاک دخترش برود و آرام بگیرد اما درد پسرهایش بیشتر بود چون اصلاً نمی دانست چه سرنوشتی داشته اند.
آمدن من به ایران از نظر او فقط یک معجزه بود. همه چیز دست به دست هم داد تا من به سوریه بروم و بعد دستگیر شوم و به ایران آورده شوم و بعد از 23 سال بی خبری، نزد او باز گردم و این نزدیک به 15 سال اخیر را با او باشم. او در مدت غیبت من و برادرم، هرگز امیدش را از دست نداد و دست از دعا بر نداشت.
در زندان اوین در حین بازجویی به بازجو گفتم که من طی دو ماه زندان در سوریه مدام دعا می کردم و به حضرت زینب (ع) متوسل می شدم و راضی بودم تا هر بلایی بر سر من بیاورند ولی مرا به ایران نفرستند که همه آن دعاها و نذر و نیازها بی اثر ماند و اتفاقا من را به ایران آوردند. بازجو گفت که دعاهای من مستجاب نشد چون دعاهای مادرم طی این مدت قوی تر بود.
یک روز در مشهد به یکی از مراکز خرید رفته بودیم. مادرم اصرار داشت که یک دست کت و شلوار برای من بخرد و من امتناع می کردم. یکی از همراهان به مادرم گفت: شما خیلی به پسرتان عزت می گذارید. او جواب داد:”از چنگِ دزد برگشته عزیز است”.
یک سال بعد از آمدنم به ایران، پدرم مرحوم شد. او نیز سالیان سال در انتظار خبری از من و برادرم بود. وقتی به ملاقات او رفتم می گفت که اگر مرا در خیابان می دید نمی شناخت. می گفت که همه چیز را در خصوص فرقه رجوی می تواند نادیده بگیرد و از کنار آن عبور کند به غیر از همکاری با دشمن متجاوز که در هر جای دنیا که بروید بزرگترین خیانت آشکار به حساب می آید. رجوی به واقع ذهن و ضمیر ما را دزدیده بود و ما را از هویت انسانی خود تهی کرده بود به طوری که از درک بدیهی ترین موضوعات هم عاجز بودیم.
بعضی اوقات با مادرم صحبت و درد دل می کنم و از او می خواهم که به حضرت زهرا (ع) متوسل شود تا شفاعت نماید تا تمامی مادران، این قربانیان فراموش شده، به آرزوی خود یعنی دیدار با عزیزانشان برسند و آن ها نیز این توفیق را بیابند تا باقی عمر، همچون مادر من، در کنار جگرگوشه هایشان باشند.
در اینجا باید از مادرانی یاد کرد که قبل از دیدار با عزیزانشان یا گرفتن خبری از آنان بدرود حیات گفتند و هرگز به این توفیق دست نیافتند. خدا مسعود رجوی را لعنت کند که از هر نوعی که تصور آن برود قربانی گرفت و چه خانواده هایی را که از هم گسست و چه رنج ها که به مادران و خانواده ها و کلا ملت ایران وارد آورد.
از تمام اعضای خانواده نجات تقاضا دارم تا در هنگام تحویل سال نو در هر جا که هستند دست دعا به درگاه حق دراز کرده و از رفیق اعلا مسئلت نمایند که همه عزیزان ما که در چنگال ضحاک زمانه گرفتار هستند نجات دهد و به آغوش خانواده های خود بازگرداند.
الهی آمین
ابراهیم خدابنده