چشم بسته ما را به زیارت می بردند

زیارت رفتن در تشکیلات مجاهدین خلق

در تاریخ 31 فروردین 1403 برای زیارت حضرت معصومه با خانواده راهی شهر قم شدیم. بعد از زیارت در صحن حضرت معصومه نشسته بودم و در فکر رفته بودم. خانمم متوجه من شد و گفت بد جوری در فکر فرو رفته بودی. چیزی شده؟ در جواب گفتم یک زمانی ما را به زیارت می بردند، چشم بسته ما را می بردند و چشم بسته ما را بر می گرداندند.

زمان صدام فرقه رجوی وقتی می خواست ما را به زیارت ببرد داستانی داشتیم کاری با ما می کردند که از رفتن به زیارت پشیمان می شدیم.وقتی می خواستند ما را برای زیارت ببرند اول در مقر نشست توجیهی می گذاشتند. وقتی می خواستیم سوار اتوبوس شویم تمام اتوبوس را از داخل پرده می کشیدند. حتی پشت سر راننده را پرده می کشیدند تا مسیر را نگاه نکنیم. مثل مترسک بایستی در اتوبوس می نشستیم. در اتوبوس چهار نفر از کادرهای خودشان مسلح بودند و آزاد می توانستند بیرون را نگاه کنند. قبل از حرکت اتوبوس به همه ابلاغ می کردند هر کسی در مسیر پرده اتوبوس را کنار بزند و بیرون را نگاه کند با او برخورد جدی می شود. به لحاظ صنفی هم افتضاح بود. نفری دو عدد آب میوه گرم برای رفت و برگشت می دادند و نفری چهار عدد کتلت یخ زده! معلوم نبود آشپزخانه چه زمانی کتلت ها را پخت کرده بود. وقتی کتلت را می خوردیم در گلویمان گیر می کرد.

وقتی به محل زیارت می رسیدیم اجازه نمی دادند از اتوبوس پیاده شویم. اول ما را توجیه می کردند و می گفتند با هیچ عراقی حق صحبت ندارید. بعد از نیم ساعتی ما را از اتوبوس پیاده می کردند و ما را به خط می کردند. اطراف خودمان را که نگاه می کردیم سربازهای عراقی دور تا دور ما را گرفته بودند. دلمان خوش بود آمده بودیم زیارت. چه زیارتی؟! علاوه بر سربازان عراقی کادرهای فرقه هم ما را زیر نظر داشتند که کسی اقدام به فرار نکند . یادم می آید در صحن ایستاده بودم از از شانس بد من یک زن عرب از من آدرس محلی را می خواست من به زبان عربی به او گفتم من اهل اینجا نیستم نمی دانم و رفت. یکی از کادرهای فرقه مرا دیده بود. آمد سراغم و گفت این زن کی بود؟ از تو چی می خواست؟ من هم گفتم آدرس می خواست! و به او گفتم نمی دانم. در ادامه گفت: همین؟! گفتم بله می توانی بری از او سئوال کنی و رفت سر پستش.

بعد از زیارت برای تفریح ما را هیچ کجا نمی بردند مستقیم بایستی به پادگان اشرف بر می گشتیم. وقتی به اشرف بر گشتیم فردای آن روز در مقر زنی بنام سودابه نشست مقر را برگزار کرد. می خواست از نفرات در رابطه با زیارت نظراتشان را بپرسد. مثل همیشه چند نفر چاپلوس رفتند پشت میکروفن و شروع کردند تعریف کردن از رجوی و سازمانش … یکی از کادرها که من را دیده بود با زن عرب زبان صحبت کرده بودم پشت میکروفن رفت و به سودابه گفت من به فواد انتقاد دارم. با وجود توجیه در صحن او را دیدم که با یک زن عرب زبان صحبت کرد. همان موقع به او تذکر دادم. سودابه مرا صدا زد. رفتم پشت میکروفن به من گفت بگو ببینم موضوع چی بوده؟ من هم گفتم موضوعی نبوده آن زن عرب زبان آدرس محلی را از من خواست که من هم گفتم نمی دانم. سودابه در جواب گفت این همه آدم آنجا بود چطور سراغ تو آمد. این را که گفت یک سری پریدند پشت میکروفن. یکی می گفت این مشکوک است. یکی می گفت نقشه ای در سرش داشته و …

از گفته های آنها حالت تهوع گرفته بودم. سودابه همه را ساکت کرد و به من گفت برو برای من بصورت ریز گزارش بنویس و گزارشت را به من بده . من هم گفتم کاری نکردم گزارش برای شما بنویسم از این پس دیگر تمایل ندارم با شما زیارت بیایم. سودابه در جواب گفت فعلا نمی خواهم با تو بحث کنم بماند برای نشستی دیگر . بعد از نشستی که برای من گذاشتند سه الی چهار بار نفرات مقر را به زیارت بردند و من نرفتم و در مقر ماندم .

فواد بصری

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا