یکی از افراد بعد از شنیدن حرفهای مسعود و رحمان (عباس داوری) در نشست عمومی از جایش بلند شد و گفت: برادر مسعود من اصلاً به ذهنم نزده که ببرم و از اینجا بروم ولی بالاخره ما اینجا در عراق چکار می کنیم شاید بهتر است بگویم ما برای مبارزه آمده ایم، مبارزه چی شد؟ سرنوشت ما چه خواهد شد؟
مسعود (با خنده): آنقدر کار داریم که نگو و نپرس یکی از کارهایمان تعمیق انقلاب است (خنده حضار)
مریم: سوال خوبی کرد انقلاب پشت شما مانده!! رهبری همه چیزش را فدا کرده حالا نوبت شماست (عجبا معنی فدا را نیز از خواهر مریم یاد گرفتیم!!)
در سال 72 تعمیق بحث ها ادامه داشت از طرفی جائی هم درست شده بود که به مهمانسرا مشهور بود. خیلی عادی در ذهن افراد جا انداخته بودند که اینجا زندان نیست بلکه مهمانسرا است و برای اینکه افراد اطلاعاتشان بسوزد در اینجا نگهداری می شوند. به نام مهمانسرا در واقع یک ابوغریب (زندان بدنام صدام) در اشرف درست کرده بودند.
از طرفی اشرف مکانی بود به وسعت تقریباً 6 در 6 کیلومتر و تنها چیزی که برای ما در این قرارگاه تازگی داشت فقط جابجائی نفرات بود. برای مثال فرماندهان لشگرهای مختلف مدام تغییر می کردند یا افراد دوباره در یگان های جدید سازماندهی می شدند. فرماندهانی مثل سارا گرامیان، فضلی، کاک اسد، سیاوش، محمود قائم شهر، معصومه ملک محمدی، پروین بخشائی و سهیلا مایل زاده (مدتی فرمانده دسته بود و به شورای رهبری نیز انتخاب شد و بعدا به امریکا رفت). فرماندهان گردان ها نیز جابجا میشدند مثل احمد چکشی، محسن (سال 72 ازسازمان جدا شد و به اروپا رفت)، حمید اسماعیل زاده، حمید شیربند، جواد سلیمان جاه، مالک مرتضوی و… البته در حین نقل و انتقالات شتابزده برج های نگهبانی نیز زیادتر می شد. زیرا مسئولین مجاهدین احتمال می دادند نفرات فرار کنند. در این مقطع یکسری مانور نیز انجام شد. من بیشتر مواقع به عنوان راننده زرهی در مانورها شرکت می کردم. تقریباً حدود 10 مانور نظامی با اسامی مختلف تحت عناوین ایران، شیر و خورشید و… انجام شد. در همه مانورها نفرات ثابت بودند فقط تحت امر می رفتند. وقتی فرماندهان لشگرها جابجا می شدند مانور نیز صورت می گرفت که صرفاً جنبه تبلیغی داشت تا اینگونه وانمود شود سازمان یگان های زیادی دارد.
اواسط تابستان معصومه ملک محمدی به دفتر فرماندهی احضارم کرد و گفت: می خواهد مرا داخل یک واحد پیاده سازماندهی کند. یعنی برای عملیات در داخل ایران. پس از آن به جهت نگهبانی در داخل یک هتل به همراه خلیل عباسی از اسرای پیوستی (ترک زبان و اهل میاندوآب) به بصره منتقل شدم. با خلیل در باره عملیات حرف زدیم و تصمیم گرفتیم که دم به تله نداده و سعی کنیم برای عملیات به داخل ایران نرویم تا همینجا (اشرف) آمده ایم بس است. اما موقعی که به اشرف بازگشتیم ما را برای آموزش پیاده فرستادند. در آن فضای بسته باید به فرماندهان سازمان جواب مثبت می دادیم در غیر این صورت فرماندهان سازمان به ما شک کرده و می گفتند ریگی به کفش دارید.
مدتی تحت آموزش بودیم تا اینکه سارا گرامیان و معصومه ملک محمدی به ما ابلاغ ماموریت کردند. نفرات تیم عملیات داخل ایران مشخص شد، علی نوری (فرمانده)، رضا کیوان لو (معاون)، صابر کبیری (جلودار)، وحید حاج خانیان، عبدالله توحیدی، محمدرضا (آر پی جی زن)، سعید باقری دربندی و من نیز BKC و آر پی جی زن بودیم. روز چهارشنبه سوری برای عملیات به منطقه ی خرمشهر رفتیم. در حین عملیات متوجه شدم از پشت سر مورد حمله قرار گرفتیم. علی، عبدالله و وحید کشته شدند و رضا نیز مجروح شد بلافاصله به عقب برگشتیم متوجه شدیم محمدرضا با ما نیست. عملیات شکست خورده بود. سازمان سه نفر را از دست داد و یک نفر نیز بشدت مجروح شد. مسئولین سازمان متوجه شدند محمدرضا که خیلی به او اعتماد داشتند ما را هدف رگبار قرار داده است و به داخل ایران گریخته است. روحیه نفرات به دلیل این ماجرا کاملا پایین آمده بود. پس از عملیات متوجه شدم اعضای شورای رهبری خیلی به من احترام می گذارند و بیشتر مواقع به بهانه هایی مورد تشویق و تحسین قرار می گیرم.
چند روز بعد از عملیات طی صحبت با معصومه ملک محمدی متوجه شدم که این به اصطلاح حمایت ها و تشویق ها نه به خاطر من بلکه به خاطر افراد داخل یگان است تا به افراد بگویند عملیات شکست نخورده است و حتی در عملیات پیروز نیز شده ایم!!! اما واقعیت این بود مسئولین و فرماندهان سازمان دچار ابهام شدند که آیا بقیه نفرات نیز از کار محمدرضا الگوبرداری خواهند کرد یا نه؟ اعتماد فرماندهان سازمان به افراد از بین رفت آنان گیج و منگ بودند. در سال 75 با اینکه خیلی اصرار کردم مرا به عملیات بفرستند اما فرماندهان بشدت مخالفت کردند و به عملیات نفرستادند. مدتی بعد مرا در حفاظت و ترددات سازماندهی کردند تا تردید و سرخوردگی ام برطرف شود و هم اینکه آنان از یک سوراخ دو بار گزیده نشوند.
ادامه دارد…
تنظیم از آرش رضایی