مجاهدین؛ فرقه ای که من در آن بزرگ شدم و از نزدیک با آن آشنایی دارم – قسمت دوم

در قسمت اول اشاره به قرنطینه بودن کردم که اینبار می خواهم بدانید که چطور برای القای فکری انسانها قرنطینه می شوند. در سال 73 یکسری از افراد انقلاب درونی را قبول نمی کردند و می گفتند گفته های مسعود را به عنوان مبارزه سیاسی قبول داریم اما گفته های مریم درباره انقلاب درونی را قبول نداریم. اینها 6 ماه قرنطینه شدند و سرانجام بعد از سر به نیست شدن چند نفر و اعدام و شکنجه هزاران نفر القای افکار جدید فرقه گری را به لایه سوم سازمان قبولاندند. آنها بعد از بازگشت طوری عقده ای شده بودند که به کسی رحم نمی کردند و حتی به خواهر و برادر تنی اعتمادی نداشتند اگر چه درون این نفرات ضدیت موج می زد اما روح مرده و دل شکسته جسارت را از آنها گرفته بود و اینگونه دو چهره گی در تشکیلات رواج پیدا کرد طوری که اگر با نفرات هم صحبت می شدی با ترس و لرز صحبت می کردند و این نشانگر حذف صداقت در ایدئولوژی فرقه رجوی بود که ترس در وجود افراد جاری بود و از گفتن حرف راست ابا داشتند. رجوی در همان سال برای لاپوشانی این داستان دست به نشست هایی به نام حوض زد. شما فکر کنید رهبران فرقه برای اینکه نفرات را به خود جلب کنند از چه نامی استفاده می کنند، حوض علی، اسم علی و چون نام علی بر تمام مسلمانان عزیز است رهبر فرقه از نام او استفاده می کند تا از احساسات بچه های در زنجیر سو استفاده کند و آن القای فکری را از یاد ببرند اما بعد از نشست ها برای هر نفر 3 نفر دیدبان گذاشتند. اگر با یکی، دو بار از سالن غذاخوری به آسایشگاه می رفتی روز بعد جابجایی در تمام یگان انجام می شد. به عنوان مثال: نفر را صدا می کردند تا او را القای فکری کنند، ده نفر از زنان شورای رهبری و دو نفر از برادران انقلاب کرده، اول خیلی نرم برخورد می کردند اگر به گفته آنها تن می دادی سوت و کف نثارت می کردند و اگر مقاومت می کردی فاکت های دروغین نثارت می شد تا تو را در تنگنا قرار دهند. یک شب ساعت 2 نیمه شب بود که یکی از بچه ها مرا صدا کرد، بیدار شدم دیدم دوستم که الان هم در ایران زندگی می کند نام نمی برم گفت مرا صدا کردند، اگر نیامدم بدان که مرا کشتند. دلهره مرا برداشت و همان نصف شب سرویس رفتن را بهانه قرار دادم و برای چای خوردن از آسایشگاه بیرون آمدم، به اتاق فرماندهی نگاه کردم، دیدم اتاق پرنفر است، دو نفر هم بیرون درب، من بدون اینکه جلب توجه کنم به سالن غذاخوری رفتم از پنجره به بهانه بولتن خواندن جلو درب فرماندهی را نگاه می کردم که اگر دوستم را جای دیگری بردند و یا مورد ضرب و شتم قرار دادند به بقیه هم صحبت هایم بگویم. ساعت 4 نیمه شب دیدم بیرون آمد و به طرف آسایشگاه رفت من هم برگشتم ودر سرویس مجموعه دیدم با چشم اشاره کرد که نزدیک نشو! بالاخره دو هفته بعد در تعمیرگاه او را تنها گیر آوردم، گفت که من تهدید شده ام و مواظبم هستند شاید من حرفشان را قبول نکنم و مرا بکشند. یک هفته بعد او در نشست صحبت کرد و گفت من از دنیای مریم دوری کرده بودم و مسئولان مرا به خود آوردند و از نعمت رهبری برخوردار شدم و مرا از لجن بیرون کشیدند. بعد از نشست گفتم چرا اینطور گفتی، گفت من این را فهمیدم که برای حفظ جانم باید به گفته های مسئولان تن بدهم شاید یک روز از این خراب شده سالم بروم. بعد از این بود که فرمان بدون چون و چرا در تشکیلات جاری شد و حرف، حرف خدا و اگر قبول نکنی در برزخ هستی، برزخی هم خونش حرام است. اگرچه این دوستم سالم ماند ولی در تشکیلات همیشه با خودش حرف می زد و هنوزهم که هنوز هست مثل یک روانی می باشد. بعضی ها بودند در برزخ خونشان جاری شد و از روی فشار فوت کردند مثل پدر یعقوب(یعقوب حقیقی فرد)، همه نفرات تشکیلات فرقه او را می شناسند که در سن حدوداً 70 سالگی چه فشارهایی را تحمل کرد ایشان در سن 63 سیگاری شد. با اینکه دو فرزند از دست داده بود، داغ آنها از یک طرف و داغ رهبران فرقه که می خواستند القای فکری بر آن بکنند از طرف دیگر، روزی نبود که به او توهین نشده باشد، طوری شده بود که مثل یک جزامی اگرک سی به او نزدیک می شد مسئولان تشکیلات فرقه تذکر می دادند که چرا با او صحبت کردی و این بود شاهکار مریم که در تشکیلات به بار آورد که هر کس قبول نداشت او را از همه چیز تهی می کردند اگرچه در فرقه ها تهی کردن یک رسم می باشد ولی در فرقه رجوی تهی کردن نفرات یک ارزش بالایی بود که نفر تهی شود بطوریکه حتی نتواند ماهیت اصلی خودش را به عنوان یک انسان بدست بیاورد. آری فرقه ای که من در آن بزرگ شدم برای ادامه راه خودشان انسانها را تهی می کردند، با فشارها و حرکت های روانشناسی که چطور برخورد کنند که فرد تهی شود و آخر خط قبول کرده و به آنها بگویند همه چیز در پرتو مریم است که به شما می تابد ومن هم بدون او یک مرده هستم. مثال بعدی: یک روز در کتابخانه که آن موقع تازه شروع به جمع آوری کتاب در دستور کار گذاشته شده بود و کتابهای رهبران اولیه را جمع کرده بودند و فقط چند کتاب از مسعود و مریم و… و حتی کتاب انقلاب فلسطین ورهبران اولیه را هم جمع کرده بود چرا؟ نمی دانم. من به خواندن قرآن رفته بودم و ترجمه فارسی قرآن را می خواندم که مسئولم در کتابخانه آمد یک دور زد و رفت و من سعی کردم هر روز نیم ساعتی به کتابخانه بروم تا اینکه یک روز مسئولم مرا صدا کرد و گفت تو مشکل داری؟ گفتم چطور؟ مسئولم گفت قرآن را یک نفر می خواند و ما به او وصل هستیم و یک نفر بهترین ترجمه قرآن را بلد است و او فقط می داند آن آیه به خاطر چه نازل شده و ما آنقدر در جنسیت غرق هستیم که خواندن کتاب با عینک جنسیت بیشتر غرق می کند. خندیدم، گفت من با تو جدی صحبت می کنم تو چرا جدی نمی گیری؟ گفتم اگر می دانستم قرآن خواندن انسان را در فساد غرق می کند من 10 سال پیش اینکار را روزانه انجام می دادم تا در چنین محیطی قرار نگیرم. گفت تو یک رهبری داری عاری از همه چیز یعنی همردیف پیامبران او را به خاطر پاکی قبول کردی،اگر روزی از تو سوال شود چرا قرآن نخواندی بگو من رهبرم مسعود بود. با این وضع آیا انتظار دارید من و امثال من در محیط بسته فرقه رجوی مقاومت می کردیم. به همین خاطر گفتم راست می گویی هنوز از رهبری غافل هستم. گفت دو تا فاکت بگو که حرفت را اثبات کند. فاکت اول: من رهبر دارم و مسئولیت من بر گردن اوست من نباید خارج از حیطه مسئولیت خودم وارد شوم و من باید کاری کنم تا حکومت ایران را سرنگون کنیم و بقیه به عهده رهبری عقیدتی است. فاکت دوم: من هنوز انقلاب را خوب درک نکرده ام و باید به خواهر مریم وصل شوم تا رهبر را خوب بشناسم. گفت الان احیا شدی و می دانی که دور شدن از انقلاب حتی نوک سوزن، وارد شدن به فساد می باشد.بلی چنین تشکیلاتی که انسانها را آموزش می دهد تا فقط به مریم و مسعود فکر کند انتظار دارید برای آینده خود تصمیم بگیرند و از تشکیلات خارج شوند خیلی سخت است چنانکه برای خودم هم سخت بود و باورم شده بود که رجوی همه چیز است اما نمیدانم در مصاحبه که وزارت خارجه آمریکا ترتیب داده بود چه شد من به خودم آمدم و در مقابل کلمه مترجم که تاچه حد آزادی دارید مرا مجبور به مکث کرد. چه جوابی بدهم؟ داریم یا نداریم، این را گفتم که برای آزادی می جنگم، گفت با کی؟ گفتم آنش دیگر مشخص نیست. گفت چرا؟ با صداقت بگو، گفتم نام صداقت گرفتارم کرده و الان از صداقت خیلی دور هستم. گفت به ما اعتماد کن، گفتم اعتماد دیگر در من وجود ندارد من انقلاب کردم به من گفته شده اعتماد فقط به یک نفر آن هم مسعود و ما هم قبول کردیم و الان در سراب زندگی می کنم. من برای آزادی می جنگم هنوز جبهه اش مشخص نیست؟ گفت پس در کمپ اشرف هم آزادی وجود ندارد و اینها هم دروغگو هستند. گفت کدام کشور دوست داری پناهنده شوی گفتم هر کشوری فقط زمان مهم است. گفت این سخت است تنها خودت زمان را مشخص می کنی و چند ماه بعد هم جدا شدم. بلی فرقه ها ترس دارند که نیروهای احاطه شده را از دست بدهند به خاطر آن هم اول سعی می کنند ارتباط خانواده را قطع کنند و بعداً ارتباط بیرونی را، چون در بحث انسانها تحت تاثیر قرار می گیرند و راه را باز می کنند.الان هم رجوی برای ملاقات خط قرمز مشخص کرده و یا در درون تشکیلات نیروهای پلیس عراقی، نیروهای وابسته به ایرانی و آن موقع نیروهای آمریکا را سربازان جهان خوار که شرایط ما را به آنها نزدیک کرده ولی الان رجوی از آمریکا می خواهد که حفاظت اشرف را بعهده بگیرند این تناقض باهم نمی خوانند.معلوم است که فرقه ها در ذات خودشان دروغگو و فریب دهنده هستند.
ادامه دارد…

خروج از نسخه موبایل