مسعود هستم. خدابنده. متولد ۱۳۳۵ در تهران. از قبل از انقلاب با مجاهدین آشنا شدم و کم کم عضویت شورای مرکزی، هیئت اجرایی، فرماندهی در ارتش، مسئولیت حفاظت رهبری، عضویت شورای ملی مقاومت و خیلی کارهای دیگر را در سازمان در ایران، عراق، اروپا، آمریکا و بسیاری کشورهای عربی تجربه کرده ام و امروز در لیدز انگلستان بخشی از آن سال ها را به خاطر می آورم و برخی برداشت هایم را به استحضار می رسانم. مشرف فرمودید. همراه باشیم. سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت است. چند وقتی است که در نوفل لوشاتو هستیم. میهمانداری می کنم، جارو می زنم، غذا می پزم و هر کار دیگری که لازم باشد. کارها سرو سامان ندارد، هیاتی حل و فصل می شود. مدتی است خانه و زندگی در انگلستان را ول کرده و به دنبال حضور در کنار حرکت مردمی در ایران عازم فرانسه شده ام. همه این راه را آمده ام که بگویم کاری از دست من بر می آید؟ آیت الله خمینی تازه رسیده، مدتی می مانم. همه هستند. بچه های انجمن اسلامی طبعا بیشتر. قرار و مدارها گذاشته می شود و به دنبال آن برنامه ریزی هایی که منجر به رفت و آمد و حضور و سخنرانی دکتر ابوالحسن بنی صدر، دکتر سروش، هادی غفاری (که تازه از تهران رسیده) و… در انگلستان انجام می شود. تا قبل از آن نشریه "مجاهد" که با استنسیل (دستگاه تکثیر بسیار ابتدایی آن روزها – جهت اطلاع جوانترها) و تحت نظارت آقای قطب زاده (که بعد ها به اتهام رابطه با آمریکا و قصد کودتا اعدام شد) در خارج منتشر می شد را مخفیانه پخش می کردیم. الان ولی وضعیت فرق کرده، بوی انقلاب می آید، دیگر ترسی از پخش نداریم. واقعیتش ساواکی ها بیشتر از ما می ترسند تا ما از آنها. شب نامه ها روزنامه می شوند و طولی نمی کشد که "کمیته حمایت از مجاهدین خلق" در انگلستان، بعد فرانسه و بعد آلمان و به تدریج آمریکا و دیگر نقاط تشکیل می شود. موسس و بنیانگذار آن دکتر رضا رئیسی است. دکتر از نزدیکان حنیف نژاد و از معدود کسانی است که بیرون از زندان است. حسین و محسن و حمید و… هم از نزدیکان در خارج هستند، اگر چه جوان ولی هرکدام خیلی آبدیده. طولی نمی کشد که رشد انفجاری کمیته همزمان با باز شدن درب زندان ها همه ما را غفلگیر می کند و چیزی نمی گذرد که کمیته با تغییر شکل تشکیلاتی دور جدیدی از فعالیت تحت نام جدید "انجمن دانشجویان مسلمان" را آغاز می کند. دکتر زمزمه می کند که "باید بجنبیم تا سریع تر اتحادیه شود". نباید چشم از جنبش داخل برداشت. اعضای سابقه دار سیاسی اساسا یا از انجمن اسلامی هستند و یا از کنفدراسیون دانشجویان جذب می شوند. البته اعضایی که تازه سیاسی شده اند هم کم نیستند. فضا بشدت انقلابی است. اصلا هیچ ایرانی ای نه حق دارد و نه جرئت این که جزو گروهی نباشد. انگار بایدی است. بزرگترین جرم نه حمایت از این یا آن که "سیاسی نبودن" است. در این میان هر کس که به شکلی سابقه مسلمانی دارد (یا به قولی آبش با کمونیسم به یک جوی نمی رود) و هم به شکلی متجدد است (یا به قولی حزب اللهی نیست) لاجرم در بین انتخاب های موجود، رو به مجاهدین خلق (و در خارج کشور، انجمن دانشجویان مسلمان) می آورد. فعالین روز و شب ندارند. انفجار تکثیر و تولید کتاب و مقاله و فیلم و نوار. فعالیت مالی، جلسات و… در این مرحله امکان تردد من بین تهران و لندن خوب است. شناخته شده نیستم. راحت تردد می کنم. جمعه خونین را در تهران و در میدان ژاله تجربه می کنم. اولین بار بود چنین صحنه هایی را می دیدم. باورم نمی شد. و بعد باز شدن درب ها و بعد بوی انقلاب و بعد ستادها و بعد میلیشیا و بعد فضای خشک درگیری ها. خیلی طول نکشید که دستور رسید باید به لندن برگردم و برگشتم. ولی لندن هم بسرعت متفاوت می شود. "برادر رضا" به تهران می رود ولی سر وقت بر نمی گردد. می گویند آنجا در ستاد روی تحلیل ها بحث دارد و حرف گوش نمی کند و کوتاه نمی آید.
مدتی می گذرد. تلفنی اطلاع می دهند که دکتر "بریده" و دیگر "مجاهد" نیست. اولین بار است که می شنوم کسی در زندان و زیر شکنجه نیست ولی "بریده"! تلفنی اطلاع می دهند که هر کس با وی صحبت هم بکند او نیز "بریده" و دیگر "مجاهد" نیست! تلفنی اطلاع می دهند که ما (من و داوود و مسعود و ابراهیم و یکی دو تای دیگر) الان دیگر مستقیم به تهران وصل هستیم. رابطمان "مصطفی" یکی دو هفته بعد به لندن می آید با انبوهی توضیح که سئوال بدون اجازه خوب نیست و سانترلایسم دموکراتیک یعنی همین. محمود احمدی هم می آید. سن و سالی دارد. می آید با توضیحات و دستورات جدید و خط و خطوط جدید. برخی (عمدتا کسانی که کمی سن و سالشان بیشتر است) می گذارند و می روند. بقیه قبول می کنند و می مانند. بیست و سه چهار سالم بیشتر نیست. همه عقل سیاسی ام هم بر می گردد به چهار تا کتاب دفاعیات مجاهدین دردادگاه ها و بس. فکر می کنم (فکر که چه عرض کنم) خیلی مهم نیست. مهم انقلاب است. کار مجاهدین خلق پیش برود، من و رضا رئیسی و این و آن چه اهمیتی داریم؟ مگر رضا رضایی وقتی نارنجک کشید اول فکر کرد؟ زیر زبان سرود زمزمه می کنم. "…ای هموطن طریق تو تاریک بود و من، با خون خود چراغ رهت بر فروختم…" و می خوانم "سر کوچه کمینه، مجاهد پر کینه…". رفتن "برادر رضا" مترادف است با تعطیلی کلاس ها و آموزش ها و بحث ها. انجمن زیر و رو می شود. خط جدید "کار مالی" است و "انتشارات" و خلاصه فعالیت و پس دادن و نه کسب علم و دریافت کردن از سازمان. مگر ما کنه هستیم که خون سازمان را بمکیم؟ باید لحظه به لحظه زندگی مان را که متعلق به سازمان است طبق خطوط داده شده صرف کنیم. الان وقت این کارها نیست. ای هموطن طریق تو تاریک بود و… خط جدید توضیح می دهد که معلومات زیادی باعث دردسر است. علم بی عمل فاسد می کند. خط جدید "میلیشیا" می خواهد نه "علامه". به هر حال مشغول می شویم و الحق و الانصاف خوب هم مشغول می شویم. نه تنها دانشگاه های لندن و پاریس و فرانکفورت و… تسخیر شده اند که حتی خیابان های شهر های مختلف اروپایی هم نمی توانند حضور روزمره ما را نادیده بگیرند. البته در خط جدید دعوا حالا بین حزب جمهوری و مجاهدین است. ارتجاع (یعنی آیت الله بهشتی) و هر کس که در مقابل وی بی تفاوت است، دشمن جدید است. می خواهد حزب اللهی باشد، می خواهد کمونیست یا اصلا چینی یا کوبایی. دشمن دشمن است. این در حالی است که عکس شخص آیت الله خمینی در کنار آرم سازمان در جلسات الزامی و اجباری است. تناقضی که حتی سی خرداد هم نتوانست آن را حل کند. بله سی خرداد آمد و رفت ولی جالب این بود که در خارج کشور هنوز در جلسات مجاهدین از عکس آیت الله خمینی در پشت سر سخنران استفاده می شد. موضوعی که حتی تا بعد از هفت تیر هم ادامه داشت. این تناقض در آمریکا حتی به صورتی باعث انشعاب قسمتی از انجمن شد. فرار (یا به قول آن زمان عزیمت) مسعود رجوی و دکتر بنی صدر به پاریس و دستور متعاقب آن مبنی بر برداشتن عکس آیت الله خمینی از جلسات و تناقض آن با آنچه که تا آن زمان مطرح شده بود برای بسیاری قابل قبول نبود. البته به خاطر فاصله، مجاهدین اروپا یک مقدار از تهران عقب بودند و مجاهدین آمریکا هم باز یک مقدار از اروپا عقب تر بودند (در مورد موضع گیری های مجاهدین در قبال آیت الله خمینی در سال های اول انقلاب جلوتر توضیح خواهم داد). وضعیت مسخره ای بوجود آمده. درگیری بین مامورین حکومتی و بدنه رها شده مجاهدین خلق در خیابان های تهران بیداد می کند ولی در آمریکا هنوز عکس آقای خمینی، دکتر بنی صدر و مسعود رجوی در کنار هم روی دیوار نشسته و کسی هم جرئت حذف هیچ کدام را ندارد. چیزی طول نکشید که بالاخره آنهایی که باید می رفتند هم "بریدند" و دیگر "مجاهد" نبودند و بقیه خودشان را با خط جدید و "مبارزه مسلحانه" تطبیق دادند. روز ششم تیر بدون این که خودمان هم بفهمیم چه می کنیم روی پیاده روی جلوی سفارت ایران در لندن با رنگ سرخ نوشتیم "مرگ بر بهشتی" و روز هفت تیر خودمان از آنچه در تهران گذشت "شوکه" شدیم. زمان شاه عمر متوسط یک "چریک" را شش ماه تا یک سال می نوشتند. هیچ وقت به ذهنم خطور نکرده بود که در ظرف کمتر از دو سال پس از پیروزی انقلاب دو باره "چریک" شویم. انگار اصلا کار دیگری به ما نیامده بود. راستی چه شد که دو نیروی مدعی مسلمانی کمتر از دو سال بعد از انقلاب اسلامی به این سرعت رو در رو قرار گرفتند؟ بیشتر توضیح خواهم داد. فعلا کمی دیگر با من در خارج همراهی بفرمایید. یکی دو هفته بعد دستور اشغال سفارتخانه های ایران در کشورهای غربی رسید. هنوز عرقمان از درگیری با سفارت دولت شاهنشاهی خشک نشده، روز از نو روزی از نو. کشورهای ساده تر اول. سوئد، نروژ، فرانسه، آلمان، کانادا، آمریکا و… اشغال سفارت تحت عنوان اعتراض به "سرکوب مجاهدین". سفارت در لندن البته هم جزو سخت ترین ها بود و هم جزو آخرین ها. انگلیس است دیگر. باید همه چیزش حتی سفارت ایرانش هم با بقیه دنیا فرق داشته باشد. پنجاه و دو نفر یک هفته با نردبان و طناب و غیره تمرین کرده بودند. نقشه عملیاتش مثل عملیات فیلم دوازده مرد خبیث شده بود. بالاخره سفارت اشغال شد. در اولین جلسه دادگاه رسیدگی به اتهامات اشغال کنندگان، اسامی را خواندند سه نفر زیر هجده سال (به قولی صغیر) بودند که مدیر مدرسه پیگیرشان شده بود و دو نفر دکتر مشغول تدریس در دانشگاه داشتیم که کلاس های درسشان تعطیل شده بود. نه قاضی می دانست چه بگوید و نه دادستان می دانست چه خاکی به سر ما بکند. سفارت هم زمین و زمان را به هم دوخته بود که اینها (که غالبا بیش از یک دست لباس نداشتیم) باید همین الان چند میلیون خسارت بدهند و غیره. به هر حال. چند وقتی را در زندان بریکستون لندن به سر بردیم. همانجا دستور رسید که پس از خروج به پاریس بروم. آقای رجوی و دکتر بنی صدر تازه رسیده بودند. قبل از آن البته در ترددهای عباس داوری و دکتر صالح (برادر آقای رجوی در پاریس) زمینه ها محیا شده بود. آقایان با جت فانتوم آمریکایی به خلبانی سرهنگ معزی (خلبان شخصی شاه) در یک فرودگاه نظامی در پاریس به زمین نشسته بودند. فرمانده عملیاتی این "عزیمت" در تهران را مهدی افتخاری (فرمانده فتح الله) بر عهده داشت. امروز که این مطلب را می نویسم با خبر شدم که وی چند روز پیش در عراق جان به جان آفرین تسلیم کرده است. مهدی افتخاری (که شخصا خوب می شناختم) درمقابل "انقلاب ایدئولوژی" (طلاق های اجباری و…) مقاومت کرد و نهایتا به خاطر فشارهای وارده بلحاظ روحی صدماتی دید. بسیاری بارها خواستار دیدار سازمان های حقوق بشری با وی شدند ولی هر بار که کسی خواستار رسیدگی پزشکی به فرمانده فتح الله می شد، وی را به جمع می آورند و با لقب "طعمه رژیم" سرش می ریختند. مهدی متهم بود که با عدم "دفاع فعال از انقلاب ایدئولوژیک" به صورت "طعمه"ای برای تبلیغات "رژیم" عمل می کند. مهدی با لقب "قلوس" (انگشت ششم) و با رده "هوادار" مجاهدین تا هفته پیش کمپ اشرف در عراق را تحمل کرد. خدا رحمتش کند. الان که نگاه می کنم پایه گذاری مراکز خارج کشور احتمالا از همان روز اول انقلاب و خروج مجاهدین از زندان در دستور کار قرار داشته و ما بعدها در جریان قرار گرفتیم. همه جور کاری با همه گونه اولویت بندی از طریق ستاد تهران ارجاع می شد. از برقرار کردن رابطه بین برخی افراد معرفی شده توسط ستاد تهران و شرکت ها و افراد عجیب و غریب در لندن و پاریس و واشنگتن و حل و فصل ترددات سریع و مخفیانه عباس داوری و دیگران به کشورهای اروپایی بگیر تا سفارش چشم مصنوعی برای اشرف رجوی (ربیعی) و تهیه و ارسال وسائل استراق سمع و ترجمه کتاب و هزار چیز دیگر در دستور کار قرار می گرفت. به هر حال. اشغال سفارتخانه ها خواسته یا ناخواسته پیام "قدرت آقای رجوی" در خارج از کشور را هم در بطن خود داشت و به نوعی پیام خارج کشوری انفجار حزب جمهوری اسلامی در داخل بود. پیامی که آقای رجوی مسلما و به شدت به آن نیاز داشت. آقای رجوی در اولین فرصت پس از ورود به پاریس قصد سرنگونی قهر آمیز رژیم به دست مجاهدین خلق و جایگزینی شورای ملی مقاومت در کمتر از شش ماه را اعلام نمود. اعلامیه ای که اگر چه مبنایی واقعی نداشت ولی به هر حال بهایش را میلیشیای باقی مانده در کشور با خون و شکنجه و اعدام دادند. تا جایی که به شخص من بر می گشت، بعد از سی خرداد مسیر من دیگر مشخص تر بود. دو سه هفته تحویل دهی "انجمن های خارج کشور و وصل آنها به پاریس" و دو سه هفته هم راه اندازی کارهای اجرایی "نشریه" در پاریس که قرار شد چند شماره ای بنام انجمن و بعد تحت عنوان سری جدید "مجاهد" تولید شود. حالا دیگر کارم در خارج تمام شده بود. ماموریت بعدی در راستای جمع و جور کردن ریخت و پاش های بعد از سی خرداد است. ماموریت بازگشت به داخل ولی این بار به کردستان. آخر شب است. در هتلی در مونیخ در کنار آقای سعید شاهسوندی نشسته ام. تازه وصل شده ام و قرار است با ایشان کار کنم. هر دو نماز خواندیم و هر دو جلوی هم نشستیم و گریه کردیم. امروز خبر کشته شدن موسی خیابانی و اشرف ربیعی رسید. تاکید موکد شده که در این ماموریت به هیچ وجه به مجاهدین وصل نشویم. رابطه با عراق نباید لو برود. دیروز فرستنده رادیوی ده کیلو واتی "زیمنس" آلمان با مقادیری فرستنده های کوچک تر "دریک" آمریکایی و ژنراتور و پوتین و لباس گرم و چادر و… برخی موارد دیگر را تحویل ترانزیت داده ایم. کاغذ های خرید فرستنده ها برای افغانستان است ولی قرار است مقصد را به بغداد تغییر بدهند. فردا صبح با چند تن بار همراهمان عازم بغداد هستیم. آنجا با کمک ستون ارتش عراق محموله مان را به مرز می رسانیم. رودخانه زاب، مرز ایران و عراق، از اینجا به بعد تردد با قاطر و یا پای پیاده است. ماموریت جدید، انتقال و راه اندازی رادیو مجاهد در کوه های زیر سردشت و البته در کنار آن راه اندازی پیشمرگه مجاهد خلق، خارج کردن سرمایه های سازمان از داخل، عملیات مرزی و عملیات در عمق و… خداوند رحمت کند دکتر قاسملو را. اعتماد کرده. به شورای ملی مقاومت پیوسته. الان هم با دست باز امکاناتش را در اختیار ما گذاشته و در کنار مقر مرکزی حزبش جایمان داده تا مگر حجم خسارات "سی خرداد شصت" را تا حد امکان پایین بیاوریم. به جرئت می توانم بگویم که بیش از نود و پنج در صد مجاهدین (و شورایی ها) ای که توانستند بعد از سی خرداد از کشور خارج شوند از این مسیر و با این کمک ها گریختند. بله. امروز سی سال از آن سی خرداد می گذرد. مبارزه مسلحانه ای که با چند شلیک آغاز شد ولی طی این سی سال ده ها هزار ایرانی، عراقی و حتی آمریکایی، انگلیسی، فرانسوی و افغانی و… را به کام خود کشیده. کمتر کسی را می شناسم که در کنار ابراز همدردی با خانواده های قربانیان این خشونت از هر طرف، اذعان به بی ثمر بودن آن نکند. راستش خیلی ها را می شناسم که معقدند اگر خشونت سی خرداد و سرکوب های پس از آن نبود الان خیلی جلو تر هم بودیم. خیلی ها را می شناسم که اولین و آخرین قربانی برق شمشیر و لوله سلاح را نیروهای دموکراتیک و آزایخواه می دانند. به هر حال سی سال گذشت و خشونت های همه طرف های درگیر در این سال ها به بهانه آن روز و به بهانه "آغاز مبارزه مسلحانه" یا "فاز نظامی" مصادره شد. انگار این یک اصل است که خشونت باید خشونت بیاورد. انگار اگر یر به یر نشویم نمی شود. انگار ته هم ندارد و نمی شود ولش هم کرد. انگار این دور باطل باید تا ابد ادامه داشته باشد. ولی این سوال هم همیشه باقی است. آیا راه حل دیگری نبود؟ و مهمتر از آن آیا کسی از طرفین درگیر هست که "مقصر" نباشد؟ برخی می گویند یک دست صدا نداره. برخی جلوتر می روند و می گوید هر دو دست باید بخواهند که بشدت به هم بخورند تا صدا بدهد. شکی نیست که هر دو طرف می دانستند و می خواستند که تظاهرات سی خرداد شصت به خشونت کشیده شود. شکی نیست که هر دو طرف سی خرداد را روز زورآزمایی و روز رو در رویی نهایی می دیدند و از هفته ها قبل خود را آماده کرده بودند. منظورم آمادگی نظامی است والا که آمادگی غیر نظامی از همان روز باز شدن درب زندان ها آغاز شده بود. طاقت رژیم در مقابل گروهی که تن به خلع سلاح نمی داد، مجلس را جلوی رئیس جمهور و رئیس جمهور را جلوی رهبر قرار داده بود، روابط خارجی اش چند برابر وزارت خارجه شده بود و بشدت به دنبال تربیت و آموزش نیروی نظامی خودش بود طاق شده بود. منتظر بهانه می گشت. طاقت مجاهدین هم طاق شده بود. رژیم حاضر به دادن کوچکترین امتیاز نبود. رد صلاحیت در انتخابات، بستن ستادهای علنی، سنگ اندازی در نشر و پخش نشریه، ممنوعیت از رادیو تلویزیون و…
[…]
از این روز به بعد مجاهدین خلق هم همزمان هر کاری که توانستند کردند. استفاده از نفوذی هایی همچون کلاهی و کشمیری و قدیری و… انفجار مسجد ابوذر تهران، ترور آیت الله خامنه ای، انفجار دفتر حزب جمهوری و قتل آیت الله بهشتی و دو ماه بعد انفجار نخست وزیری و قتل رئیس جمهور و نخست وزیر وقت و باز عملیات انتحاری بیشتر و ترور آیت الله قدوسی، مدنی، دستغیب، هاشمی نژاد. طی این سال ها دو شعار در گوش من مانده و هر چه زمان بیشتر گذشته، برایم مفهوم تر شده. از یک طرف شعار "حزب فقط حزب الله" طرفداران حزب جمهوری اسلامی آن زمان است و از طرف دیگر شعار "یا همه چیز یا هیچ چیز" طرفداران مجاهدین خلق آن وقت ها. هر چه زمان جلو تر می رود این شعارها غیر واقعی تر، غیر انسانی تر و غیر معقول تر بنظر می رسند. هر دو اینها مطلق بودن موجودیت و حقانیت "من یا ما" و نفی هر گونه موجودیت یا حقانیت "تو و شما" را به نمایش می گذارند. بدون کمرنگ کردن تاثیر پارامتر های مختلف در به وجود آمدن روز سی خرداد شصت (داخلی و خارجی) باید اذعان کرد که طرز تفکر و برداشتی که چنین شعارهایی را تولید می کند لاجرم راهی جز رو در رویی حذفی نخواهد یافت. وقتی در سیاست چنین شعاری مطرح می شود معنی خاص خودش را می یابد. می گوید ببین، آپوزیسیون خوب از نظر من آپوزیسیون مرده است. و دیگری می گوید ببین، حکومت خوب هم حکومتی است که من با قهر و بمب سرنگونش کرده باشم. خوشبختانه اکنون بعد از سی سال به جرئت می توان گفت که جامعه ما تا حد زیادی به قبح استفاده از ابزارهایی همچون "ترور و مبارزه مسلحانه" از یک طرف و "جو وحشت و سرکوب" از طرف دیگر پی برده است و طبعا عدم مشروعیت اجتماعی این ابزارها امکان استفاده از آنها را بشدت محدود تر و مشکل تر می کند. شاید محکومیت ترور اسد الله لاجوردی از طرف برخی نیروهای آپوزیسیون جمهوری اسلامی یکی از اولین نشانه های حرکت جامعه به سوی "تقبیح خشونت تحت هر عنوان" باشد که در ذهنم جرقه زده و به خاطرم مانده و همان زمان به فکر فرو برده. هر چه هست با قاطعیت نسبی می شود گفت که جامعه امروز دیگر نه انفجار حزب جمهوری اسلامی را نشانه قدرت می داند و نه واکنش های به این انفجار در روزهای بعد را عقلانی، شرعی، قانونی و یا موثر می انگارد. طبعا جامعه برای رسیدن به این برداشت و دیدگاه بهای بسیار بالایی هم پرداخته است. سی خرداد شصت البته زاویه دیگری هم دارد که نباید فراموش کرد. این روز مسلما آغار شکست یک توهم و یک تئوری غلط هم بود. این روز اگر چه شروعی بود بر سیاه ترین دهه تاریخ بعد از انقلاب ولی در عین حال شروعی بود بر گذار به بلوغی سیاسی. شکست توهمی خشن که خود را مطلق حق و طرف مقابل را باطل تمام عیار می دانست. مسعود رجوی سه دهه بعد از شکست توهمش در "به دست آوردن همه چیز" اکنون هشت سالی است که روزگار را "بدون هیچ چیز" در اختفا می گذراند. حال با این سابقه و با این توضیحات و با این نگاه و با اجازه شما به روندی که به سی خرداد رسید می نگرم. روندی که به سی خرداد رسید می دانیم که مجاهدین خلق شرکت در انتخابات قانون اساسی را تحریم کردند و به همین دلیل آیت الله خمینی دستور داد تا نام کاندیدای گروه مجاهدین از لیست انتخابات ریاست جمهوری در سال ۵۹ حذف شود. ولی مجاهدین قبلا هم از تبدیل مجلس موسسان به خبرگان انتقاد کرده و در عین حال در انتخابات آن شرکت کرده بودند و البته به جایی هم نرسیده بودند. در آن انتخابات از پنج کاندید سازمان یک نفر انتخاب شد که آن هم آیت الله طالقانی بود که چون کاندیدای بسیاری از گروه های دیگر هم بود، نمی توان پیروزی انتخاباتی اش را الزاما به حساب حمایت مجاهدین گذاشت. اینجا لاجرم این سوال پیش می آید که آیا اجازه شرکت مجاهدین در انتخابات ریاست جمهوری می توانست جلوی خشونت سی خرداد را بگیرد؟ می دانیم که مجاهدین پس از حذف کاندیدشان، رایشان را به آقای بنی صدر دادند. آیا اگر چنین نبود صحنه سیاسی ایران متفاوت می شد؟ شاید. شاید هم نه. ولی هر چه هست حداقل می توان گفت که این حذف از انتخابات میزان محبوبیت مجاهدین را تا مرحله دوم انتخابات مجلس در پرده ابهام نگه داشت. و باز می توان حدس زد که ریختن همین رای نا مشخص مجاهدین به نام دکتر بنی صدر باعث شروع اولین نزدیکی ها و چراغ های مخفیانه سازمان به رئیس جمهور وقت شده باشد. ادامه این حرکت و یارگیری را می توان در بسیج نیرویی میلیشیای مجاهدین در سخنرانی هفدهم شهریور ۱۳۵۹ دکتر بنی صدر در میدان ژاله دنبال کرد و شرکت مجاهدین در سخنرانی آقای بنی صدر به مناسبت ۲۲ بهمن در میدان آزادی و شرکت در سخنرانی چهاردهم اسفند ۱۳۵۹ در دانشگاه تهران که یقینا بدون حذف نام کاندید ها الزاماتش محیا نمی شد. در ادامه این مسیر می بینیم که درگیری بین طرفداران حزب جمهوری اسلامی و طرفداران آقای بنی صدر در همین سخنرانی دانشگاه تهران (اسفند ۵۹) و دستگیری برخی افراد توسط گارد ریاست جمهوری مشخصا روابط پنهانی مجاهدین و دست پشت پرده آنها در دمیدن به آتش اختلافات را روشن می سازد. در پی این اتفاق و از این زمان روابط مجاهدین با آقای بنی صدر عملا زیر ذره بین آیت الله خمینی و حزب جمهوری اسلامی قرار می گیرد و طولی نمی کشد که سران حزب جمهوری انبوهی از مدارک را به اطلاع آیت الله خمینی می رسانند که این منجر به صدور حکمی می شود که دکتر بنی صدر را در روز بیست خرداد شصت از مقام فرماندهی کل قوا معزول می کند. احساس خطری که این عزل در آقای بنی صدر به وجود آورد نمی تواند در مخفی شدن وی بی اثر بوده باشد. با مخفی شدن وی، آیت الله خمینی طبق دستوری آقای هاشمی رفسنجانی، رئیس وقت مجلس را مامور کرد تا لایحه عدم صلاحیت آقای بنی صدر را در مجلس دنبال کنند. مخالفت علنی مجاهدین خلق با لایحه عدم صلاحیت رئیس جمهور را می توان به عنوان آخرین قدم در پروژه به دام افتادن آقای بنی صدر تبیین کرد. صحنه ای را در نظر بگیرید که در آن نمایندگان مجلس در حال بررسی لایحه ای با پشتیبانی شخص آیت الله خمینی هستند، خود رئیس جمهور مخفی شده و هیچ حضوری ندارد ولی میلیشیای مجاهدین خلق در خیابان ها تحت لوای حمایت از آقای بنی صدر راه پیمایی و فعالیت می کند. بعدها که شورای ملی مقاومت از دل این نزدیکی بیرون آمد مسئول شورا (آقای رجوی) هدف وحدت با بنی صدر را "جلوگیری از وحدت او با نیروهای دیگر در داخل و خارج و تشکیل یک آلترناتیو ضد انقلابی" ذکر می کند و ادامه می دهد که "…به کار انداختن شناخته شدگی و اعتبار داخلی و بین المللی آقای بنی صدر به عنوان رئیس جمهور، در مسیر بر پائی آلترناتیو دمکراتیک، به جای نادیده گرفتن، بی استفاده گذاشتن و یا تلف نمودن این شناخته شدگی و یا خدای ناکرده بر جای گذاشتن این اعتبار برای آلترناتیوهای غیر اصیل…". سی خرداد شصت در واقع ادامه الزامی و طبیعی همین راهپیمایی ها بود. راه پیمایی از مبداء دانشگاه تهران در حالی شروع شد که همه (از جمله دوربین های تلویزیونی در مجلس) منتظر اعلام قریب الوقوع تصویب لایحه عزل آقای بنی صدر از ریاست جمهوری توسط مجلس بودند. رژیم آن روز تصمیم به جلوگیری از راهپیمایی اعتراضی مجاهدین داشت و آماده سازی های لازم را انجام داده بود. شاهدان عینی می گویند که راهپیمایان در حوالی میدان فردوسی با نیروی انتظامی روبرو شدند. اصرار بر ادامه تظاهرات و جلوگیری رژیم از ادامه تظاهرات باعث درگیری چند ساعته ای شد که در نتیجه یک پمپ بنزین و تعدادی خودرو به آتش کشیده شد. این تظاهرات با دستگیری حدود صد نفر پایان یافت. بسیاری از کسانی که حضور داشتند معتقدند که اصل قضیه نه قبل و نه در حین تظاهرات، بلکه بعد از خاتمه تظاهرات سی خرداد اتفاق افتاد. فردای آن روز روزنامه کیهان عکس تعدادی دختر جوان را چاپ کرد و زیر آن از خانواده هایشان خواست تا با در دست داشتن شناسنامه به دادستانی انقلاب مراجعه کنند. همزمان مجاهدین خلق هم طی اعلامیه ای پایان فاز فعالیت سیاسی و شروع فاز فعالیت نظامی را اعلام کردند. آن روز همه می دانستند که "فاز نظامی" یعنی "خون" و این هم موضعی نیست که بتوان به این راحتی از تبعات آن شانه خالی کرد، ولی کمتر کسی می دانست که کوچکترین برنامه ای برای تدارک سنگر بندی و یا حداقل الزامات دفاع برای بدنه سازمان در این فاز تهیه نشده است. همه منتظر بودند توسط سر تیم ها خط جدید و برنامه جدید را دریافت کنند. همه منتظر بودند تا توضیحی در مورد این "فاز نظامی" که اطلاعیه اش داده شده است دریافت کنند. ولی چنین نشد و اکثر میلیشیا در روزهای بعدی در حالی که در خانه نشسته بودند به جرم اعلام "فاز نظامی" دستگیر شدند. متاسفانه اشتباه محاسبه مجاهدین در مقابله با حکومت نه از این نقطه شروع شده بود و نه به این نقطه پایان یافت. شروع اشتباه محاسبه سیاسی مجاهدین تحلیلی بود که بواسطه آن از آغاز انقلاب جناح حاکم و مغز متفکر و رهبر این جناح را آیت الله بهشتی دانسته و آیت الله خمینی را هم اگر چه همنوع ولی بازیچه تحلیل های وی می دید. این تحلیل حالا می گفت حکومت پس از حذف بنی صدر یکپارچه شده و دیکتاتور واقعی کشور اکنون آیت الله بهشتی است. پس با زدن این سر (آیت الله بهشتی) رژیم سرنگون خواهد شد. مسعود رجوی در "پیامی به خلق قهرمان ایران" در نشریه مجاهد شماره ۱۰۲ (دوم دی ۵۹) خطاب به حزب جمهوری (ارتجاع) می گوید: "بایستی بدون هیچ پرده پوشی با صراحت تمام به عنوان نماینده ای از جانب نسلی که با خون و آتش، خود درخت انقلاب را بارور ساخت، به همه افراد و مقاماتی که مجددا پای جهانخواران را به این میهن باز می کنند گوشزد کنم که اگر به دادگاه های اخروی الهی باور ندارید، مبادا دادگاه های خروشان و بی امان خلق را فراموش کنید… باز هم صریحا تذکر می دهم که تا وقتی که یک انقلابی و یک مجاهد خلق در میهن ما وجود دارد، آمریکا نباید و نخواهد توانست که به این کشور باز گردد." سازمان در سرمقاله نشریه مجاهد شماره ۱۰۵ (بیست و سوم دی ۵۹) تحت عنوان "حزب حاکم یا حاکمیت حزبی" و باز در مقاله ای در نشریه مجاهد شماره ۱۰۶ (اول بهمن ۵۹) با عنوان "آقای بهشتی خود را به کوچه علی چپ می زند" مدعی رابطه بهشتی، حزب جمهوری اسلامی و آمریکا و ساخت و پاخت های پنهانی می گردد. نشریه مجاهد شماره ۱۰۷ (هفتم بهمن ۵۹) صریحا با عنوان "دعاوی ضد امپریالیستی در آزادی گروگان ها" باز به همین رابطه اشاره دارد و در شماره ۱۰۹ (بیست و سوم بهمن ۵۹) سرمقاله ای ارائه می دهد تحت عنوان "حزب جمهوری، جریان چماقداری" و باز مقاله دیگری با تیتر "آقای بهشتی متخصص بند و بست با شیطان بزرگ". مروری بر نشریات آن زمان نشان می دهد که تمامی نوشتار های مجاهدین تا زمان انفجار حزب جمهوری اسلامی تاکید موکد بر رهبری تمامی سیاست های خارجی و داخلی کشور توسط آیت الله بهشتی دارد. (و بدین خاطر بود که انجمن های سازمان در خارج کشور حتی بعد از سی خرداد هم عکس های آقای خمینی را در جلسات در کنار آرم سازمان، پشت سر سخنران نصب می کردند) حال دقتی کنیم بر شعار های اعلام شده توسط مجاهدین برای تظاهرات سی خرداد. این شعارها سه روز قبل از تظاهرات در بیست و هفتم خرداد در شماره ۱۲۵ نشریه مجاهد منتشر شده اند. "مرگ بر بهشتی – زنده باد آزادی" "استقلال و آزادی با مرگ بهشتی" "مسلمان بپا خیز، حزب شده رستاخیز" حزب جمهوری اسلامی هفتم تیر منفجر و آیت الله بهشتی و بسیاری دیگر به قتل رسیدند. یک ماه بعد در هشتم شهریور ۶۰ خبر انفجاری دیگر و کشته شدن رجایی و باهنر رئیس جمهور و نخست وزیر جدید کشور شنیده شد. به دنبال آن آقای رجوی مدعی شد که حکومت طی سه الی شش ماه سرنگون خواهد شد. البته آقای رجوی بعدها گفت که این نه یک زمانبندی که یک تمایل سازمانی بوده است. ماه مهر ۱۳۶۰ است. مجاهدین خلق هنوز بر سقوط "رژیم" در چند ماه اصرار دارند. میلیشیای مسلح هر روز در شهری تظاهراتی دیگر بر پا می کنند ولی لو رفتن خانه های تیمی، عملیات سپاه علیه مجاهدین، اعدام ها و بالا تر از همه مطرح شدن "تنها گذاشتن اعضا و هواداران و فرار به پاریس" ورق را بر می گرداند. سازمان اعلام می کند که مسئول شورا (آقای رجوی) به اجبار تن به این سفر داده است و موسی خیابانی در نواری صوتی سعی می کند تا جلوی تبدیل شدن "عزیمت" به "فرار" را بگیرد: "…من و بچه های دیگر هر روز که می گذرد به اهمیت وجود تو در خارج بیشتر پی می بریم و از اینکه در برابر مخالفت های تو تسلیم نشدیم و تصمیم به عزیمت تو به خارج گرفتیم خوشحال تر و راضی تر از پیش هستیم. فکر می کنم خودت هم الان این را قبول کرده باشی که آنهمه اصرارت به ماندن در داخل و اکراهت از مسافرت موردی نداشت…" کم کم عملیات به خطی تحت عنوان "پاسدار کشی" یا خط "هفت هفتم" (یعنی هفت عملیات کوچک در یک هفته رژیم را ساقط می کند) تبدیل می شود. به دنبال آن انقلاب ایدئولوژیک، طلاق خانم عضدانلو از آقای ابریشمچی و ازدواج همزمانش با آقای رجوی چند روز بعد از جدا شدن وی از همسر دومش فیروزه بنی صدر. برکناری علی زرکش از فرماندهی داخل (علی بخاطر عدم قبول ازدواج آقای رجوی به عنوان "انقلاب ایدئولوژیک" خلع رده شد و در عملیات فروغ جاویدان با رده هوادار سازمان کشته شد) و به دنبال آن فروکش کردن عملیات داخل، عقب نشینی نیروهای عراقی در جنگ با ایران. انتقال مرکز سازمان به عراق، آتش بس، عملیات فروغ جاویدان و تا سرنگونی صدام و خلع سلاح. امروز سازمان مجاهدین خلق مدعی است که "مبارزه مسلحانه" را سال ها قبل به کناری گذاشته است. اگر چه حتی کسانی که امروز در غرب معتقد به استفاده از این سازمان به عنوان ابزاری در مقابل حکومت ایران هستند، چنین نظری ندارند (والا که دیگر چه ابزاری و به چه مصرفی؟) ولی امیدوارم چنین باشد. نه به خاطر گذشته سازمان که آن را باید به دادگاه ها سپرد، بلکه به خاطر آینده جوانانی که می توانند گذشته ما را چراغ راه آینده خود کنند. نمی توان از سی خرداد شصت صحبت کرد ولی به تاثیرات آن نظری نداشت. سی سال پس از اعلام "آغاز مبارزه مسلحانه" باید بالاخره دستاوردهای این سی سال را به صورتی نشان داد. هر چند شخصا امیدوار نیستم، ولی مسلما ارائه یک جمعبندی عقلانی از سی سال "مبارزه مسلحانه"، مینیمم مسئولیت سازمان و رهبر آن در قبال تمامی متضررین جانی و مالی "ورود به فاز نظامی" در سی خرداد سال شصت است. انشاءالله روزی یک جمعبندی واقع گرایانه هم مقدر شود و پاسخی از سازمان مجاهدین خلق بشنویم. سی سال گذشت. مجاهدین خلق آن روز در چه نقطه ای بودند، اکنون در چه نقطه ای هستند". و سوال مهمتر این که "چرا؟". ولی تا جایی که به ما و شما و به قولی "غیر سازمانی ها" بر می گردد. سی سال پس از سی خرداد شصت، امروز بوضوح می توان بلوغ سیاسی نیروهایی را دید که تا بن استخوان معتقد به مبارزه مدنی و اجتماعی اند. تا بن استخوان به خطرات خشونت و انحرافاتی که به وجود می آورد واقفند و از یک طرف پافشاری و استقامت و از طرف دیگر گذشت و بخشش (بدون فراموش کردن) را راه حرکت به جلو می دانند. امروز به جرئت می توانم بگویم که تجارب نسل ما و توفیق ها و شکست های نسل ما بخشی از دانش جوانانمان در مسیر پر پیچ و خم آینده است. جوانانی که تجارب گذشته را چراغ راه آینده می کنند.