خاطره ای از مصاحبه اشرفیها با نیروهای آمریکایی

اگر اشتباه نکنم سال 82 بود که نخستین بار این بحث درون سازمان مطرح شد که ارتش امریکا قصد دارد با تک تک نیروها مصاحبه تکی داشته باشد! از طرفی در بین نیروها و بدنه سازمان شور و هیجانی براه افتاده بود و در بین مسئولین هم اضطراب و نگرانی که چه خواهد شد؟
بخوبی بیاد دارم موضوع صحبت اکثریت بچه ها همین بود. یکی میگفت: بایستی آنها (ارتش امریکا) ما را تعیین تکلیف کنند. دیگری میگفت: من یکی که از همان مسیر مصاحبه دیگر به قرارگاه برنمیگردم. دیگری میگفت: اینها (مسئولین سازمان) باید خوب بفهمند که صدام که پشتیبان آنان بود سرنگون شده و اینها دیگر نمیتوانند بمانند زمانی که او و سازمان استخبارات و اطلاعاتش بود بما فشار بیآورند.کسانی هم که هنوز دلشان برای رهبر فراریشان میسوخت با پاچه خواری حرفهایی که بیشتر به مزاج سازمان خوش میآمد میزدنند و بقول بچه هایی که آن زمان باهم بودیم و راحت حرف میزدیم ملیجک بازی در میاوردند و خلاصه هر کس از زاویه ای برای خودش تحلیل میکرد. از طرفی در بین مسئولین سازمان هم دل نگرانی شدیدی بوجود آمده بود که اگر دست روی دست بگذاریم و روی مخ بچه ها کار نکنیم در پایان این مصاحبه ها تعداد نیروی زیادی کف قابلمه برایمان باقی نخواهد ماند و اکثر جدا خواهند شد.از اینرو با خط و خطوطی که مستقیما از طرف شخص رجوی و مریم داده میشد کارهای تشکیلاتی شروع شد. مشخصا خود رجوی چندین پیام متنی داد که توسط یکی از مسئولین برای رده های تشکیلاتی مختلف خوانده میشد و حرفهای تکراری و همیشگی که ما در نزدیکی قله پیروزی هستیم و با دجالگری و شیاد بازی که فوق تخصص در این زمینه دارد سعی بر فریب نیروها داشت. به موازات این نشست ها و پیام ها مسئولین بشدت مهربان و منطقی شده بودند. دیگر خیلی بابت مسائل مختلف گیر نمیدادند. در نشست ها اگر کسی مسئله دار بود خیلی او را سوژه نمیکردند و خلاصه خط این بود که هر طور شده نیروها را حفظ کنند. و مستمر هم در گوش نیروها این خوانده میشد که آن کسی که با شما مصاحبه میکند شاید یک امریکایی باشد ولی در محتوا یک مامور وزارت اطلاعات رژیم است که بایستی بمثابه یک رزم و یک عملیات باین مصاحبه ها نگاه کنید و او را دشمن فرض کنید. کلاسهای توجیهی برای مصاحبه پشت سر هم برگزار میشد. بولتن هایی درست شده بود که حاوی شاید 100 سوال و جواب احتمالی توسط امریکایی ها بود. که بایستی همه باین سوال و جوابها مسلط میشدند و هیچکس هم به هیچ عنوان مجاز نبود خارج کادر مشخص شده حرفی بزند. همه بایستی در یک کلام میگفتیم که ما در آزادی کامل بسر میبریم. اشرف خانه و خاک ماست و ما به هیچ عنوان حاضر به ترک اشرف نیستیم. تا آخرین نفس در راه رهبری هستیم و از این مضخرفات! خاطرم هست که در یکی از کلاسهای توجیهی گفته شد ما صدام را از ابتدا در ذهن خودمان دیکتاتور عراق میدانستیم و خودمان هم نیز اکنون متحد استراتژیک امریکا هستیم! چرا که هم ما و هم امریکا بر سر نامشروع بودن رژیم حاکم بر ایران اتفاق نظر داریم. من از مسئول نشست سوال کردم: مگر برادر مسعود همیشه نمیگفتند که اگر ما یک دوست در دنیا داشته باشیم آن سید الرئیس(صدام) است. مگر نیمگفتند که اگر امریکا هم بخواهد به صاحب خانه ما چب نگاه کند با ارتش آزادیبخش طرف است و….. این صحبتها که با صحبتهای برادر تضاد دارد که مسئول نشست با کلی اینور و آنور زدن گفت این حرف حرف تو نیست! این حرف بو دار است! باید در شرایط مشخص تحلیل مشخص از اوضاع داشت و بهترین تصمیم را گرفت و من هم که دیدم که مضخرف میگوید و راست و حسینی نمیگوید که بابا زورمان بطرف(امریکا) نمیرسد و مجبوریم از اصول و عقاید و خط و خطوطمان و خلاصه همه چیز عقب بشینیم دیگر دنبالش را نگرفتم.
تعدادی از بچه ها هم که بمانند خود من کارشان ازاین حرفها گذشته بود و تصمیم خودشان را برای جدایی از سازمان گرفته بودند به نشستهای تکی با مسئولین بالاتر سازمان دعوت میشدند و با خواهش و تمنا از آنان خواسته میشد که این مصاحبه ها برای سازمان خیلی حیثیتی است و شما در این مصاحبه ها شرکت کنید و برگردید و ما به شما قول میدهیم که با هزینه خودمان و با مسئولیت خودمان شما را به اروپا منتقل کنیم. بطور مشخص این بحث را مرضیه زارع که در آنزمان فرمانده یکی از محورها بود با من کرد و من ساده علی رغم اینکه سالیان سال سرم کلاه رفته بود و با دروغگویی های آنان آشنایی کامل داشتم باز هم باور کردم. گفتم باشه!
از آن روز به بعد که درواقع من قرار مدار گذاشتم با یکی از مسئولین سازمان که خودشان مرا به خارج میفرستند دیگر مابقی مسئولین آنقدر با من که تا قبلش عنوان هایی همچون مزدور وزارت اطلاعات، شعبه سپاه پاسداران در قرارگاه اشرف، بریده، خائن و هر چه از این قبیل بود داشتم مهربان شده بودند که نگو و بپرس! بعضا هم کمی روشن فکر شده بودند و میگفتند که جنگ که فقط اینجا نیست! بعد مصاحبه ها میروی فرانسه پیش خواهر مریم آنجا به مبارزات ادامه میدی و کلی از این چاخان ها.
خلاصه روز مصاحبه فرا رسید. انگار که برای عملیات انتحاری قرار است که روانه شویم! دستور داده شد که همه لباسهای نو بپوشند و همه به لحاظ فردی کاملا آراسته باشند! سرود قسم بصورت دسته جمعی خوانده شد. به دنبالش سرود فرمان مسعود! بعد شیرینی و آبمیوه دادند و بالاترین مسئولین تا پای پله اتوبوس همه را بدرقه میکردند! هر از گاهی از کسانی سوال میشد آماده رزم هستی؟ و آنچنان دست پاچه بودند که حقیقتا الان که به آنزمان فکر میکنم هر چه بیشتر به متزلزل بودن دستگاه و تشکیلات سازمان بیشتر و بیشتر پی میبرم.
به مصاحبه رفتیم و همان حرفهای دیکته شده توسط سازمان را تحویل امریکایی ها دادیم و برگشتیم. بعد از چند روز که از مصاحبه گذشت برای همان مرضیه زارع گزارشی نوشتم که چی شد؟ انگار یادت رفت که یک قول و قراری با من گذاشتی؟ من به قولم عمل کردم؟ حالا نوبت توست! که از طریق یکی از مسئولین بعد از چند روز جواب داد سازمان امکان انتقال کسی را ندارد. هرچند که همانزمان هم حس میکردم که سازمان خودش الان هشتش گرو نه است و همچنین اختیارات و امکاناتی ندارد ولی آنچه به سازمان یا بهتر بگویم فرقه ویرانگر رجوی برمیگردد تماما و سرتا پا دروغ است و بس! یک عمر با تظاهر و دروغ و کلک امورات خود را میگذرانند! اینهمه نیروهایشان را بکشتن دادند و سالیان عمر آنها را در بیابانهای عراق تلف کردند در یک کلام هیچ به هیچ!
اکنون با توجه با خبری که از طرف کمیساریای عالی پناهندگی منتشر شده دوباره بازار مصاحبه در قرارگاه اشرف گرم است. دوباره نشست پشت نشست. بولتن پشت بولتن. همان سیاه بازی های لو رفته و قدیمی. و دوباره همان جنگولکبازی های همیشگی توسط مسئولین برای حفظ تشکیلات فرقه رجوی! برای نگه داشتن خانه شب. خانه تردید و ریا. برای حفظ قرارگاهی که پایه هایش بر اساس تظاهر، دروغ، دورویی و تناقض سواراست.
امیدوارم داستان اردوگاه اشرف و هزاران نفر ساکنانش هرچه زودتر تعیین تکلیف شود و بچه هایی که آرزویی جز آزاد زیستن ندارند به آرزوی خود در هر نقطه از جهان که باشد برسند!
باقری

خروج از نسخه موبایل