ابوالفضل فریدونی چند ماهی است که از پادگان فرقه ای اشرف فرار کرده و بیرون آمده است. او در شهرک آزادی در عراق علاوه بر انجام وظایف محوله در یاری رساندن به خانواده ها، دستی هم به قلم میبرد و مطالب زیادی نوشته و به بنیاد خانواده سحر تحویل داده است. اولین نوشته او مربوط به معرفی و اعلام جدائی خودش از سازمان می باشد (حدود سه ماه قبل) که در زیر ملاحظه می نمائید. در ادامه خاطره ای از وی تحت عنوان “فرمانده فتح الله” آورده میشود:
من توانستم در پس آن چهره های آراسته و بزک کرده، تجسمی از شیطان را ببینم. شیطانی که نقاب صالحین و صدیقین را به صورت داشت. چه بسیار انسانهای درمانده ای که در قربانگاه آز و طمع و قدرت طلبی و شهوت این شیاطین قربانی شدند. دختران و پسران جوان اما پژمرده ای که چون شمع سوختند و آب شدند. پیوندهایی که گسسته گشتند. حصارهایی که یکی پس از دیگری قد برافراشتند و افراد را در اسارت فرو بردند. در قلعه اشرف، در حیطه و سیطره حکومت مسعود رجوی، جز دروغ و دغل و دورویی و ریا چیزی نیست، جز قید و بند و حصار و دیوار برای جدا کردن انسانها از دنیای آزاد بیرون خبری نیست، جز ممنوعیت برای آزادی و آزاد بودن کاری نیست، و جز فحش و ناسزا و تهمت و تحقیر نسیبی نیست.
مسعود رجوی همانند شاهی سرمست از داشتن شاه بانویی چون مریم و جایگاهی چون رهبری سازمان مجاهدین خلق، چنان خویش را قدر قدرت و قوی شوکت و عقل کل میداند که دیگر برای هیچ چیز و هیچ کس ارزشی قایل نیست. همه اعضاء و حتی هواداران و خانواده های اعضای مجاهدین خلق باید از او اطاعت محض داشته باشند – اطاعتی بی چون و چرا. او با کشیدن دیواری زنانه به گرد خود، از زنان بخت برگشته ای که شورای رهبری خوانده می شوند، مسیر دستیابی سایر رقیبان به جایگاه رهبری را مسدود نموده و خود را رهبر مادام العمر و مطلق سازمان مجاهدین خلق معرفی کرده است. رهبری که وانمود میکند که آزادی خلق قهرمان ایران و سایر نقاط جهان فقط در دستان اوست. من بدرستی می دانم که بعد از خروجم از اشرف و نیز بعد از نوشتن این مطالب، همانند سایر دوستانم که قبلا این مسیر را پیموده اند، بریده، خائن، مزدور رژیم، نفوذی وزارت اطلاعات و… خوانده میشوم، چرا که این سنت و قانون سازمان مجاهدین خلق و فرمان قاطع مسعود رجوی است (هر کس که با ما نیست پس بر ماست). او حتی خانواده های محترمی که برای دیدار فرزندانشان پشت دربهای اشرف حاضر شدند را «فامیل الدنگ» می نامد. بگذار هر چه می خواهد بگوید، ما را چه باک از یاوه هایی که می بافد و خواهد بافت. در اینجا مایلم از خانواده های عزیزی که در پانزده ماه گذشته با فداکاری و تحمل سختیهای فراوان، همچنان بر خواسته های بر حق خود، که همانا دیدار با عزیزان اسیرشان در قلعه اشرف می باشد و بر این خواسته پای می فشارند و از آن کوتاه نمی آیند، تشکر و قدردانی کنم. باشد که بزودی زود به آرزوی قلبی شان که اینقدر بخاطر آن مقاومت کردند برسند. در پایان می خواهم توجه همه نهادها و سازمانهای حقوق بشری، کمیساریای عالی پناهندگان و صلیب سرخ جهانی را به غم انگیز ترین و دردناکترین و در عین حال شرم آورترین فاجعه انسانی در سازمان مجاهدین خلق، خصوصأ در اشرف جلب نمایم. در عصری که عصر ارتباطات نامیده می شود و جهان بخاطر وسعت، سرعت و سهولت ارتباطات، به دهکده ای کوچک تشبیه می گردد، ساکنان اشرف از کمترین امکانات ارتباطی و نیز از پیش پا افتاده ترین آزادیهای فردی و مدنی بی بهره اند. آنها حق استفاده از وسایل ارتباط جمعی مانند رادیو، تلویزیون، روزنامه، مجله،… و اینترنت را ندارند. آنها حق ندارند با هیچ کس تماس تلفنی داشته باشند. آ نها حتی دسترسی به تلفن و موبایل هم ندارند. حق ندارند با دوستانشان که در کنارشان هستند صحبت خصوصی داشته باشند. حق ندارند با خانواده هایشان دیدار داشته باشند. حق ندارند تشکیل خانواده (که اصلی ترین نهاد جامعه بشری است) بدهند. اینها همه قوانینی هستند که توسط مسعود رجوی وضع شده و توسط فرماندهان قلعه اشرف مو به مو اجراء می شوند. آیا واقعا نهادها و سازمانهای حقوق بشری از این همه نقض حقوق بشر که در فرقه مسعود رجوی صورت می گیرد بی اطلاع هستند؟ آیا خبر ندارند که در اشرف چه می گذرد؟ براستی این نهادها و سازمانها چگونه می خواهند در آینده پاسخگوی سهل انگاری و بی عملی خود باشند؟ در آینده ای که قطعأ چهره واقعی مسعود و مریم رجوی و فرقه مخوف و وحشتناکشان برملا خواهد شد.
فریاد من بعنوان کسیکه از زندان رجوی خلاص شده، پژواک فریاد کسانی است که در قلعه اشرف اسیر و محروم ازهرگونه آزادی هستند. انسانهایی که بحق باید آنان را بردگان نوین قرن بیست ویکم نامید. ای آنانیکه این فریاد را می شنوید. بر شماست که برخیزید و قدمی بردارید. همین امروز کاری انجام دهید، چرا که فردا خیلی دیر خواهد بود. خاطره ای از ابوالفضل فریدونی “فرمانده فتح الله”
چند ماهی بود که سازماندهیم تغییر کرده بود و از مقر دوازده به مقر پنج منتقل شده بودم. یک روز در تجمع یکان به مسئولم گفتم که دنبال کتابی هستم که اگر ممکن است هماهنگ شود تا بروم و از کتابخانه بگیرم. گفت مشکلی نیست و میتوانم به رابط کتابخانه یعنی برادر مهدی افتحاری مراجعه کنم و اسم کتاب را بدهم و او خودش از کتابخانه برایم می آورد. گفتم من این برادر مهدی افتخاری را نمیشناسم. با تعجب نگاهم کرد و گفت: “تو چند ماه است به این یکان آمده ای و هنوز مهدی افتخاری را نمیشناسی، او فرد مهمی است، خودم او را به تو نشان میدهم.” آنروز که برای اولین بار مهدی افتخاری را دیدم فکر کردم که مسئولم مرا دست انداخته است، چون مردی را که میدیدم اصلا به سوابقی که در خصوص او گفته میشد نمیخورد. پیرمردی زار و نحیف و ژولیده می دیدم با قدی خمیده و صورتی زرد و تکیده. موهای کم پشت و سفید و شانه نکرده اش بد جوری توی ذوق میزد. لباسهای اتو نکرده ای به تن داشت و کمربندش انگار روی کمرش بند نبود و شلوارش کمی پایین افتاده بود. گوشه پیراهنش هم از شلوارش بیرون زده بود. پاشنه کفش رنگ و رو رفته اش را هم خوابانده بود. نمیتوانستم باور کنم که چنین فرد مهم و سرشناسی چنین حال و روزی داشته باشد. حتی با آدمهای معمولی مسئله دار اشرف هم جور در نمی آمد. انگار از دنیای دیگری آمده بود. بالاخره با تردید و بی رغبتی جلو رفتم و سلام کردم و موضوع کتاب را گفتم. با چشمهای گود رفته اش نگاهی به من کرد و جواب سلامم را داد و گفت که برایم می گیرد. شب که به آسایشگاه رفتم دیدم کتابی را که خواسته بودم روی تختم گذاشته است. کتاب را برایم آورده بود، اما یک سئوال در ذهنم به جا گذاشته بود. یک جور حس کنجکاوی سر این موضوع در دلم مانده بود. بالاخره نتوانستم طاقت بیاورم. به ذهنم زد سراغ یکی از بچه ها که فکر می کردم میتوانم از او سئوال کنم بروم (به اصطلاح خودمان می توانستم با خیال راحت با او محفل بزنم). یک گوشه خلوت او را پیدا کردم و از او در خصوص مهدی افتخاری پرسیدم و سؤال کردم که چرا وضعیتش به آن شکل است. او گفت که چرا دنبال دردسر میگردم. گفتم فقط میخواستم قضیه را بدانم. گفت داستانش قشنگ نیست و خیلی هم بودار است و بهتر است خودم را درگیر نکنم. اما وقتی اصرارم را دید گفت: “مهدی افتخاری یکی از بالاترین فرماندهان سازمان و همچنین طراح و فرمانده اصلی فرار مسعود رجوی و بنی صدر از تهران در سال 1360 بود. او فرمانده تیپ مهندسی رزمی ارتش آزادیبخش ملی در عملیات چلچراغ و فرمانده یکی از محورهای عملیات در عملیات فروغ جاویدان بود که سه تیپ رزمی را فرماندهی می کرد. او نقش بسیار مؤثری در سازمان و تشکیل ارتش داشت. در مجموع فرمانده بزرگی بود. خود مسعود رجوی از او همیشه با عنوان “فرمانده فتح الله” نام می برد.”
از او پرسیدم: “پس چرا اینطوری شده است؟ آیا مریض شده؟ بلایی به سرش آمده؟” گفت: “در یک کلام او پای بحثهای انقلاب ایدئولوژیک مسعود رجوی نیامد و اصلا انقلاب ایدئولوژیک و مریم رجوی را قبول نداشت و خلاصه به مسعود نه گفت و دقیقا بهمین خاطر مورد خشم و غضب مسعود رجوی قرار گرفت. بعضی از مسئولین می گفتند که مسعود در نشستها بشدت به او تهاجم و توهین میکرد و گاه این فرمانده بزرگ را بطور هیستریک مورد بی حرمتی و حتی فحاشی جنسی قرار می داد. مسعود یکبار به وی گفت که او هیچ ارزشی برایش ندارد و اصلا چیزی به حساب نمی آید. او هم در جواب مسعود ساکت بود وفقط نگاهش می کرد. شاید خودش را تنها می دید. شاید هم مسعود رجوی را به سخره گرفته بود و در دل به او میخندید و او را بی ارزشتر از آن میدید که جوابش را بدهد و یا شاید هم اصلا بی خیالش شده بود، نمی دانم. او کلا بی خیال زندگی شده و اعتراضش را به صورتی که مشاهده کردی بیان میکند. اما شک ندارم که مسعود رجوی خیلی دلش میخواهد سر او را هم مثل خیلی های دیگر زیر آب کند. همانطور که سر علی زرکش و دیگرانی که با کارهایش مخالف بودند را زیر آب کرد. معلوم نیست. شاید رجوی گذاشته تا سر یک فرصت مناسب کار او را بسازد. الان هم که خودت می بینی مهدی افتخاری را دور انداخته و او را بلحاظ شخصیتی و تشکیلاتی با فشارهای روحی و جسمی کشته و از بین برده است. او الان هیچ جایگاهی در سازمان ندارد. در این سالها هم یا در مزرعه کشاورزی می کرد و یا کارهای پیش پا افتاده ای که به او می دادند را انجام میداد. الان هم بخاطر بیماریش نمیتواند کار کند و برای همین هم رابط کتابخانه شده است که یعنی عملا هیچ کاری ندارد تا انجام دهد چون مگر کسی فرصت کتاب خواندن دارد. اینهم از داستان مهدی افتخاری که میخواستی بدانی. هر چه میدانستم گفتم و امیدوارم جائی لو ندهی که سر مرا هم بباد بدهی.” تازه داشتم میفهمیدم که چرا این آقای مهدی افتخاری فرد مهمی است. بله او مهم بود چون جلوی مسعود رجوی ایستاده بود و بد جوری چرت او را پاره کرده و عصبانی اش نموده بود. فرد مهمی بود چون رجوی می خواست به هر نحو شده سرش را زیر آب کند. آخر او تابویی را شکسته بود که جرمش حداقل مرگ است. او زیر بار به اصطلاح انقلاب مریم و شهوترانی مسعود نرفته بود و نخواسته بود به این موضوع اذعان کند که مریم قجر عضدانلو یک شبه رهبر شده و این موضوع هم اصلا هیچ بوی گندی نمیدهد بلکه فقط یک جور انقلاب است، یک انقلاب ایدئولوژیک، یک انقلاب رهاییبخش، انقلابی که با آن همه زنها به رهایی میرسند و با آزادی کامل میتوانند زیرآب خانواده و همسر و فرزند را بزنند و خود را دربست در اختیار رجوی بگذارند. حتی باید اسمش را هم “رهایی زن ایرانی” گذاشت و شوهر قبلی هم البته نباید خم به ابرو بیاورد و تازه باید بلند شود و از این موضع دفاع کند و بدهکار هم باشد رهبر چنین لطفی در حق او کرده است.
تازه فهمیده بودم که آقای مهدی افتخاری بد جوری با رهایی زنهای ایران و شاید جهان مخالفت کرده و لذا صرفا داشت تاوان مخالفتش را میداد. او داشت تاوان مخالفتی را میداد که در واقع باید همه اعضای سازمان پایش می ایستادند و جلوی رجوی را میگرفتند. او یکه و تنها جلوی دیو تنوره کش اشرف ایستاد و نهایتا جانش را هم ذره ذره پای این موضوع داد. این اواخر مهدی افتخاری را کمتر در مقر میدیدم. ظاهرأ حالش خوب نبود و در امداد بستری بود. یادم است چند روز قبل از فرارم از اشرف یک روز او را در مقر دیدم. بشدت لاغر و ضعیف شده بود. لاغرتر و ضعیف تر از روز اول که او را دیده بودم. بالاخره دکترهای آلت دست رجوی او را به تدریج زجرکش کردند. به هیچ وجه قصد ندارم از مهدی افتخاری یک قهرمان بسازم. او قهرمان داستان من نیست. او قهرمان هیچ داستانی نیست. داستان من اصلا قهرمان ندارد و اگر بخواهم دقیقتر بگویم این اصلا داستان نیست که قهرمان داشته یا نداشته باشد. من داستان نمی گویم. این فقط یک جور واگویه است. این بیان یه درد است. نشان دادن یه غده و دمل چرکیست که روی تن زخمی و ریش ریش تاریخمان حک شده و برای نسل های آینده به ارث گذاشته میشود. مهدی افتخاری قهرمان نیست. او حتی دیگر مهم هم نیست. فرمانده فتح الله مرد. آنهم با فلاکت و بدبختی و درماندگی و یقینا در منتهای پشیمانی از اینکه یک عمر فریب مسعود رجوی را خورده و براش هر کاری کرده بود – مثل خیلیهای دیگر در سازمان که الان راه پس و پیش ندارند. اما اگر نخواهم از حق بگذرم. باید به افتخاری و زرکش و چند نفر دیگری که جلوی مسعود رجوی ایستادند و بهای سنگینی هم برایش پرداختند تبریک بگویم که کاری کردند که از خیلیهای دیگر بر نمی آمد و جرأتش را نداشتند. خیلی ها با اینکه خوب میدانستند که انقلاب ایدئولوژیک فریبی بیش نیست و فقط کلاه گشادی است که مسعود اول بر سر مریم و بعد بر سر همه اعضای سازمان گذاشته است صدایشان در نیامد. مسعود در حال حاضر نیز با شارلاتان بازی و بذل و بخششها و ریخت و پاشهای بی حساب و کتاب در خارجه و به قیمت خون نزدیک ترین یارنش سر پا مانده است. چیزی که میخواهم ارائه دهم نمایی از درون سازمان و فرقه مخوف و وحشتناک مسعود رجوی به مردم ایران و نهادها و سازمانهای حقوق بشری بین المللی است. میخواهم واقعیتهای موجود را بگویم تا بلایی که بر سر مهدی افتخاری و زرکش و رازانی و دیگران آوردند سر بقیه بچه های اسیر در اشرف نیاورند. میخواهم بگویم که جایی بر روی کره خاکی هست که ارزشهای انسانی به شنیع ترین شکل ممکن به سخره گرفته شده و کسی هم به فریادشان نمیرسد. امیال پست حیوانی را بجای ارزشهای والای انقلابی و انسانی قالب کردند و صدای هیچ کس در نمیآد. هزاران کانون گرم خانواده را بنام انقلاب ایدئولوژیک از هم دریدند و کسی معترض نشد. صدها زن و دختر جوان را در منتهای پستی به اسم حوض شورای رهبری و رقص رهایی با مسعود به قربانگاه هوی و هوس و شهوت رانی او بردند، غیرت هیچ کس بجوش نیامد. سر هر مخالفی را براحتی زیر آب کردند، کسی خبردار هم نشد. انسان ها را بیش از دو دهه در حصار و بیخبری نگاه داشته و تا توانسته اند استثمار کرده اند، سازمان های حقوق بشری گوشه چشمی هم نشان ندادند. با تحریک دولت و ارتش عراق جنگ درست کردند و از تن و بدن فرزندان مردم دیوار گوشتی ساختند و آنها را به کشتن دادند تا نانش را بخورند و رجوی به حیات خفیف و خائنانه اش با دریوزگی به پیشگاه غربی ها ادامه دهد، از هیچ کس فریادی بلند نمیشود. من فقط میخواهم فریاد بزنم و بگویم: “آهای آدمها، آهای کسانی که صلیب خونین مسیح را به دوش میکشید و خودتان را صلیب سرخ می نامید، آهای کسانی که پرچم انسانیت را بلند کرده اید و سنگ حقوق بشر را به سینه می زنید، آهای کسانی که در سازمان ملل نشسته اید و ادعا میکنید که برای یاری مردمی که تحت ظلم و ستم قرار دارند هیچ مرز و مانعی نمیشناسید، آهای کسانی که این نوشته را میخوانید و این فریاد رو می شوید، بی شک به ندای وجدانتان گوش میدهید وبرای شرافت خود و جامعه بشری ارزش قائلید بدانید که در سازمان مجاهدین خلق به اسم مبارزه و به اسم تحقق جامعه بی طبقه توحیدی و به اسم آزادی، انسانها را به صلیب می کشند و شرافت انسانی رو ذبح می کنند، در اشرف حقوق و آزادیهای فردی و انسانی را به سخره می گیرند. مسعود رجوی بخاطر به بازی گرفتن سرنوشت انسانهای بیچاره ای که در دامش گرفتار شده اند و نیز بخاطر بازی دادن نهادها و سازمانهای حقوق بشری دارد به ریش همه می خندد و بیشتر از همه به ریش خانواده هائی میخندد که فرزندانشان را با فریب و نیرنگ اسیر کرده است. اما او غافل از این است که هنوز وجدانهای بسیاری بیدارند، هنوز شرافت و غیرت نمرده است. انگار مسعود رجوی ندیده یا یادش رفته که عاقبت جنایتکاران چیست و چگونه تاوان همه اعمال زشت و جنایتکارانه شان رو میدهند و به سزای کردارشان میرسند. این قانون تکامل است، این منطق تاریخ است، و این مشیت خدشه ناپذیر الهی است و استثنا هم ندارد. براستی آیا روز مسعود رجوی نزدیک نیست؟