چندی پیش بطور اتفاقی ملاقاتی با دو تا از خانواده های اعضای اسیر در کمپ اشرف داشتم… مادران گرانقدر "کرد امیر" و "حمید فر" که فرزندانشان "پیمان کرد امیر" و "مهدی حمیدفر" حدود 14 سال است در کمپ اشرف اسیر فرقه رجوی می باشند… مادرانی خسته و با چشمانی منتظر و غمبار ولی امیدوار که شاید روزی بتوانند فرزندانشان را مجدداً در آغوش گرفته و سالیان تلخ انتظار آنها بسر آید… وقتی شروع به سخن کردند بیش از پیش دلم به درد آمد و بسختی توان گوش دادن داشتم… یکی از آنها گفت روزهای آخر سال 1376 بود، و در حالیکه در تدارک نوروز بودیم، یک روز مانده به سال جدید، پیمان و مهدی بدون خبر رفتند و بدون اینکه ما کوچکترین اطلاعی از رفتن آنها داشته باشیم… برای یافتن آنها آواره شهرها شدیم. این دو مادر 6 سال تمام بدون کوچکترین رد و اطلاعی تمام شهرهای ایران را زیر پا گذاشته و به هر جا سری می زدند و هر بار با دلی پر درد و با چشمانی اشکبار برمی گشتند… به امید روزی که شاید عزیزانشان را بیابند… و خدا می داند که چه برآنها گذشت و چه اشک ها که در فراق و دوری آنها نریختند. و سرانجام پس از 6 سال آن هم بطور اتفاقی که یکی از اعضای سازمان جدا شده و مصاحبه ای داشته، از طریق وی مطلع می شوند که پیمان و مهدی به فرقه رجوی پیوسته اند… آنها مجدداً تلاشهای دیگری برای دیدار و حتی تماس تلفنی با فرزندانشان آغاز می کنند ولی تا سال 1383 همچنان موفق نمی شوند… و آنچه که برای فرقه رجوی بی اهمیت ترین است اطلاع و یا ارتباط اعضا با خانواده هایشان می باشد… و این موضوعی نکوهیده و ممنوع در کمپ بود. پس از اشغال عراق توسط نیروهای ائتلاف و استقرار نیروهای آمریکایی در کمپ اشرف درسال 1383-1384، یکی دوسال تعدادی از خانواده ها که توانستند ملاقاتی با فرزندانشان داشته باشند…آنها نیز موفق شدند سرانجام پس از 8-9 سال دیداری کوتاه و چند ساعته! با فرزندان خود داشته باشند. در هنگام ملاقات، پیمان به مادرش گفته بود که نامه ها و کارت تبریک های بسیاری برای وی فرستاده است و… اما مشخص بود که هرگز فرقه اجازه ارسال حتی یک نامه که برخلاف خواستهای تشکیلات باشد را نیز به کسی نمی داد و در این 9 سال حتی اجازه یک تماس به آنها داده نشد بود… آنها پس از 9 سال موفق شده بودند که ساعتی به دیدار عزیزانشان بروند ولی چه دیداری!… در کنار چندین نفر نگهبان و کنترل کننده… ولی همین هم تسلای دل آنها بود… تا اینکه دوباره همین امکان از آنها و از همه خانواده ها گرفته شد… و اکنون این دو مادر طبق گفته های خودشان بارها و بارها به پشت درب های اشرف آمده و ملتمسانه و آرزومندانه خواهان دیدار فرزندانشان شده اند. و در این راه سختی های بسیاری کشیدند. مادر مهدی در پشت دیوارهای اشرف بخاطر غم دوری از فرزندش یکبار سکته نمود… و مادر پیمان با همه سرحالی اش حال دیگر به سختی توان راه رفتن دارد… ولی آمران و سران بی رحم کمپ طبق دستور رجوی دیگر هیچگاه به آنها اجازه دیدار ندادند و اینک هر بار هم که برای درخواست دیدار به پشت درب های اشرف می روند «سنگ و فحش و آتش» بدرقه راهشان می کنند تا مبادا «مهرِ مادری پیر و سالخورده در دل فرزندش آتش بپا کند و یا مبادا بوسه مهربان مادر و خواهری، عطوفت و مهربانی در قلب آنها بر جای بگذارد… و بایستی همچنان دیواری از بیرحمی و سنگدلی بین خانواده ها و فرزندان باقی باشد که مبادا از اراده هایشان برای خدمت کردن به رجوی کم شود» مادر پیمان اما همچنان امیدوار و با صلابت با عشق مادری اش از وی سخن میگفت و در حالیکه به عکس های وی می نگریست می گفت اگر بیاید برایش یک ماشین می خرم… و هر جا بخواهد می رویم و… مادر مهدی نیز با مهربانی می گفت برای پسرم آپارتمانی خریده ام و در آرزوی روزی هستم که برگردد و خواهر مهربانش نیز می گفت… هرچه دارم برای اوست و هر کاری برای پسرانم کرده ام برای او نیز خواهم کرد… به امید روزی که همه عزیزان در بند رجوی به خانه هایشان و نزد خانواده های منتظر و چشم در راهشان برگردند…