همانگونه که خیلی ها می دانند بنده به مدت 9 سال ناقابل به عنوان اسیر جنگی درعراق سر کرده ا م، در این مدت روزگار تلخی بر ماها گذشت از کتک خوردنهای بی جهت گرفته تا گرسنگی و تشنگی کشیدن تا خوردن فحش و ناسزا های ناموسی توسط سربازان و افسران عراقی تا الی…….. آخر، از دشمن توقع ناز کشیدن و مهربانی هم نداشتیم چونکه با هم در جنگ بودیم واین رفتار هم برای ما قابل فهم بود. بخاطر دارم که در تابستان سوزان عراق برای اذیت وآزار اسیران درست و در گرمای گرم ظهر داغ آب ورودی شهر را قطع می کردند تا برای استحمام مجبور شویم ازآب منابعی که روی پشت بام ها زیر آفتاب جوشان بود استفاده کنیم آب شهر بدلیل جاری بودن کمی خنک تر بود و در زمستان هم کمی گرمتر بود، یا برعکس در زمستان استخوان شکن و خشک عراق در چهار سال اول اسارت به اردوگاه ها نفت نمی دادند و ما مجبور بودیم از آب یخی که در منابع پشت بام بود استفاده کنیم به همین دلیل هم چند نفری سکته کردند و تا آخر عمر شان از دست و پا و یا قسمت دهان معلول شدند با عرض معذرت از خوانندگان عزیز هنگامی که اسهال همه گیر می شد در روز مجبور بودیم دو نفره از توالت استفاده کنیم و در شب که آسایشگاه ها قفل می شد از انواع قوطی که پس از نیم ساعت هوای اتاق قابل استفاده نبود. برای تهیه یک فنجان چای هیچگونه امکاناتی نداشتیم اما در فروشگاه چای خشک فروخته میشد برای حل این مشکلات بارها مراجعه کردیم اما جواب این بود عراق نفت برای شما ندارد، دست به ساختن المنت های برقی زدیم که هم کتکش را خوردیم وهم به دلیل سمومی که از آهن های متصل خارج می شد یکی دونفر مبتلا به بیماری های تنفسی شدند، با آتش شروع کردیم برای سوخت آن چیزی نداشتیم مجبور بودیم از کفش کهنه یا دمپائی پاره استفاده کنیم که هم کتک خوردیم و هم یکی از بچه ها به بیماری سل مبتلا شد، چراغ های گرد سوز درست کردیم که از کنار اتاق ژنراتور گازوئیل آن را تامین می کردیم یا بهتر بگویم(می دزدیدیم) که البته مجبور بودیم، آنها را هم جمع کردند و7 نفر را به عنوان عاملین این کار با بی رحمی و شقاوت تمام به ستون های اردوگاه بستند وسط پاهایشان را با روزنامه پر کردند و با همان گازوئیل آنها را به آتش کشیدند که کبریت این آدم سوزی بی رحمانه را شخصآ سرهنگ فیصل فرمانده اردوگاه کشید وبا فریاد این هفت نفر قهقه سر می داد و دیوانه وار می خندید تنها وقتی آتش را خاموش کرد و آنها را با آمبولانس به بیمارستان انقال داد که صدای بلند الله اکبر اسیران اردوگاه را به لرزه در آورد، همین دوستان سوخته ما تا دو سال گوشت روی پاهایشان رشد نمی کرد به دلیل آنکه غذا های اردوگاه فاقد ویتامین بود، اما همه این مصیبت ها و مصیبت های دیگر را تحمل کردیم. با پشت سر نهادن تمامی این بدبختی هائی که هنوز یک سر سوزن آنرا بیان نکرده ام پس از آتش بس بین ایران و عراق تعدای ازهمین اسیران درد کشیده به جای بازگشت به وطن به آدرس اشتباهی مراجعه کردیم وبه قصد به اصطلاح آزادی میهن و استقرار مثلآ دموکراسی در ایران با مجاهدینی چفت و جور شدیم که نمی دانستیم خود زیر دستی همان صدامی هستند که در 9 سال اسارت چه بلاهائی که بر سرمان نیاورد تحت تاثیر تبلیغات سازمان فکر می کردیم که تمامی خوبی های دنیا در همین یک تکه قرارگاه اهدائی عمو صدام نهفته است، مدتی پس از ورود ما به اشرف سابق اولین فرقی که احساس کردیم این بود به ماها که از اردوگاه اسیران آمده بودیم می گفتند بچه های اردوگاهی، این خود برای ما به نوعی تحقیر از سوی مسئولین تلقی می شد و احساس می کردیم که در میان این جمع مشتی آدم بدبخت هستیم که از سر ناچاری و گرسنگی به اینها پناه آورده ایم که البته همین کلمات را بارها مسئولین به صراحت بیان می کردند، در صورتی که اساسآ اینطور نبود وجنگ تمام شده بود و اگر از سر ناچاری یا گرسنگی به این جمع پناه آورده بودیم یکی مثل خود بنده 12 سال در کنارشان نمی ماند می توانست سر افرازانه به کشور برگردد و از تمام امکاناتی هم که به اسیران تعلق می گرفت استفاده کند پس هدف براستی مبارزه بود. مدتی پس از ورود ما به اشرف همین آقای مهدی ابریشمچی ما بچه های بقول خودشان اردوگاهی را در سالنی در اشرف جمع کرد وبا استفاده ار همین کلمه تحقیر آمیز (البته از نظر خودشان تحقیر آمیزاما از نظر ما افتخار آمیز چون برای میهن و مردم اسارت را تحمل کرده بودیم) پشت میکروفون گفت: (بی رودربایستی بگم شما اردوگاهی ها که به اینجا آمدید فلان کردید در مناسبات ما) البته من به ایشان حق می دادم چون بچه های اردوگاه مثل اعضای مغزشوئی شده آنجا ربات نبودند و در برابر هر حرف بی ربطی سر تعظیم فرو نمی آوردند. اما هدف از این توضیحات این بود که خوانندگان عزیز را با مشکلات دوران اردوگاه اسیران آشنا کنم تا پی به ناز و اداهای همین جان بر کفان شعار گو که در دوران های طولانی برای عادت کردن به زندگی در شرایط سخت در تابستان و زمستان کوله هایمان را کولمان می دادند و راهی بیابان های بی آب و علف عراق می کردند تا به قول خودشان زندگی در شرایط سخت را یاد بگیریم حالا کمپ ترانزیت (لیبرتی) که در آن سربازان نازنازی امریکائی سالها مستقر بوده اند وهیچ ابراز نارضایتی هم نکرده اند برای مجاهدین هم آب ندارد هم بوی بد می دهد هم برق ندارد وووووهزاران ایراد دیگر هم دارد، مثل اینکه در دوران زندگی در شرایط سخت که برما تحمیل می شد در بیابان های عراق برق سه فاز داشتیم همراه با توالت فرنگی. کاملآ پیداست که تمامی این بهانه ها برای فرار از جابجائی است و ماندن در اشرف که به آن عادت کرده اند اما واقعیت چیست؟ همانگونه که صدها بار گفته و نوشته ایم اردوگاه اشرف ملک پدری رجوی نیست متعلق به عراق است شما هم برای حکومت جدید عراق مهمان ناخواسته هستید که امروز عذر شما را خواسته است حتی اگر شما را به عنوان پناهنده رسمی و قانونی قبول می کرد این حق را داشت که در صورت لزوم محل استقرار شما را به هر جائی که خود مایل است منتقل کند همین کار را در کشورهای اروپائی هم انجام می دهند و هیچ پناهنده ای هم مثل شما در گیری ایجاد نمی کند. اما حالا که دولت عراق میخ خود را کوبیده و شما را وادار کرده که به کمپ ترانزیت (لیبرتی) بروید مطمعنآ دست شما را در رابطه با پیشنهاد رفتن به مرز اردن خوانده شما بهتر است که بیش از این خود را در برابر جهانیان سکه یک پول نکنید وسر بزیر باشید همانطوری که ما اردوگاهی ها 9 سال همین فشارها را تحمل کردیم از ماها بیاموزید و مقداری هم زندگی بدون امکانات را آزمایش کنید از دوستان اردوگاهی ما که هنوز متاسفانه عده ای نزد شما هستند بخواهید تا به شما زندگی در شرایط اردوگاه را آموزش بدهند خوب بقول معروف گهی پشت به زین و گهی زین به پشت.