خاطره ای ازحمید دهدار حسنی عضو سابق سازمان مجاهدین شرایط بسیار نامناسبی داشت. به محض ورود بعد از اینکه فهمیدند که ایرانی هستم. ما را تحقیر و اذیت کردند. افسرعراقی زندان نقیب محمد بود که دو نفر دیگر استاد قاضی و استاد علی وی را در اداره زندان همیاری می کردند. زندان ابوغریب 5 بند داشت.450 ایرانی در زندان حضور داشتند که 150 نفرسیاسی بودند.شرایط غذایی وحشتناک بود صبحانه یک لیوان عدس و یک لیوان چای و ناهار یک لیوان برنج و باز یک لیوان عدس و شام فقط یک لیوان عدس و دو نان عراقی موسوم به صمون بود.ماهیانه و به مناسبتی به هر7 نفر یک مرغ می دادند. ازبهداشت خبری نبود. عید 81 فرا رسید. به اتفاق چند نفر از بچه ها در نظر داشتیم با امکانات محدود جشن سال تحویل را برگزار کنیم. ولی با مقاومت و برخورد شدید مسئولین عراقی بند مواجه شدیم. آنها به شدت با آداب و رسوم ایرانیها مخالف بودند و وقتی که به آنها پیشنهاد مراسم عید را دادیم گفتند خفه شوید.سگان مجوس (آتش پرستان).این نحوه برخورد عراقیها با سنتهایمان که برایمان خیلی ارزشمند و مقدس بودند قابل هضم نبود. کینه و خشم عجیبی نسبت به رجویها بدل گرفتم. درآن لحظات سخت ترین ایام زندگی خود را احساس میکردم. ساعات سال تحویل نزدیک میشد و ما در گوشه ای ازاتاق نشسته بودیم و به سالهای گذشته و خاطراتی که به هنگام سال تحویل بر سر سفره هفت سین با خانواده هایمان داشتیم فکر می کردیم.
در دل گفتم رجوی خدا تو را لعنت کند براستی به چه گناهی با من چنین کردی ما که ازعزیزترین کسانمان بخاطر تو گذشتیم. بهترین لحظات و ایام جوانی را به خاطر تو از دست دادیم. و بالاخره از تمامی لذتهای زندگی محروم شدیم تا تو اینگونه پاسخ اعتماد ما را بدهی؟ آیا درقاموس سیاسی شما فردی که خواهان جدایی از یک جریان سیاسی است باید اینگونه با وی برخورد شود. زندان ابوغریب و شکنجه و ازار و اذیت بدست نیروهای امنیتی بیگانه!! این است مرام و اصول مبارزاتی تو؟سرسوزنی حس وطن پرستی دروجود تونیست؟ این بود شعارهای آزادی خواهی و دموکراسی طلبی که ازآن دم میزدی؟ با صدای داد و فریاد داخل سلول رشته افکارم پاره شد. یک زندانی ایرانی بود که توسط افسرعراقی نقیب محمد با میله آهنی لت و پار شده بود. یک پایش شکسته و پای دیگرش ورم کرده بود. براثرکوبیدن میله آهنی به انگشتان دستش همه شکسته بودند.او را نیمه جان به سلول انداختند. بیچاره قادربه ایستادن نبود.تا مدتها او چهار و دست پا به دستشویی می رفت. واز دکتر و دارو هم خبری نبود. براستی که گناه اوچه بود؟ فقط و فقط به جرم شادی درساعات سال تحویل؟ خشم وکینه و نفرتم به رجویها صدها برابر شد. ننگت باد که برای توجیه خیانت و خوش رقصی به اربابت صدام این چنین ما را کیسه بوکس این جنایتکاران کردی.
اسارت و آزار و اذیت در زندان ابوغریب ادامه داشت. تا اینکه به دنبال حمله نظامی امریکا به عراق صدام تصمیم گرفت که ما را با اسیران عراقی معاوضه کند. و ما بدینسان به ایران بازگشتیم. برخلاف تصورمان وآنچه سالیان رجویها نسبت به عملکرد مسئولین دولت ایران به ما القا کرده بودند با آغوش باز از ما استقبال شد. به آغوش گرم خانواده برگشتم تا عید سال 82 را به سرسفره هفت سین در کنار آنها جشن بگیرم. درآستانه سال تحویل ودرحالیکه صدای تیک تاک عقربه های ساعت آخرین لحظات حلول سال جدید را نوید می داد به یاد زندان ابوغریب وعید سال 81 افتادم وبا یادآوری آن لحظات تلخ، شیرینی با خانواده بودن را با تمام وجود احساس کردم.لحظاتی ذهنم به پادگان اشرف و خیل اسیران آنجا کشیده شد دراستانه سال تحویل دعای مخصوص را زیرلب زمزمه کردم.
حول حالنا الی احسن الحال
بارخدایا حال و وضعیت آنهارا به بهترین صورت قرار ده
به امید بهاران اسیران دربند و نوروز پیروز خانواده ها