از پشت سیمهای خاردار اتاقکهای نگهبانی به چشم میخورد و دیگر هیچ! انگار خاک مرده بر اشــرف که ادعای شرف داشت پاشیدهاند.
هُرم داغ باد به صورتم میخورد و اشک هایم زود خشک میشود، ولی آه درونم تا اقصی نقاط کائنات سیر میکند؛ کِی دامن مریم و مسعود رجوی را بگیرد خدا میداند؟! هر روز صبح و عصر جلو سیمهای خاردار میآییم و بچههای مان را صدا میزنیم؛ نمیدانیم آیا اکنون میدانند که ما پشت سیاج در انتظار آنها هستیم یانه؟! سالهاست که عزیزانم پارههای جگرم را ندیدهام؛ پلکهایم از شدت گریهی سالها متورم و سوی چشمانم کم شده است؛ دلم در آرزوی در آغوش کشیدن احــمد و رضــای عزیزمT برادران کوچکترم پر میکشد و قلبم در التهاب میسوزد. تنها خدا از عمق غم درونم آگاه است. خدایا! در این بیابانهای تفتیدهی نفرین شده، در این سرزمین نگونبخت، همان جایی که فرزندان پیامبرت را ناجوانمردانه به خاک و خون کشیدند در این دشت بلا! به چه سودایی آمدهام؟! عزیزان ما در این سرزمین داغ چه میکنند؟! پروردگارا! تا کِی رنج آوارگی و چشم انتظاری را قسمت ما نمودهای؟! این دهمین بار است که مادر غمدیده و رنج کشیدهام بهدنبال برادرانم در ده سال گذشته رنج سفر به این دیار نفرین شده را به جان خریده است و فرزندانش را به چشم ندیده؛ خدایا در اینجا چه میکنیم؟! مردی رشید از بجنورد آمده است که خواهر و برادرش در این قلعهی مخوف در بند فرقهی جهنمی رجویاند. با غمی عمیق و خشمی خاموش میگوید خواهر زادهاش را این شیطان صفتان به قِرانی به بیگانگان فروختهاند و نمیدانند الآن در کجاست. نمیدانم چرا از صدا زدن آنها شرم دارد؛ عمق غم و وسعت اندوه را میتوان در چشمانش بهروشنی خواند و سنگینی بار غم را بر شانههای ستبرش به وضوح دید. یکی دیگر با لهجهی زیبای تُرکی و با سوز برادرش را میخواند؛ شاید باد صدای اورا به گوش برادرش برساند و دلش را بلرزاند تا به سویش بال بگشاید و برگردد. مأمن عشایر همیشه دشتهای پهناور ایران بوده است؛ نمیتوان تصور کرد چگونه عشایری که هرگز هیچ زندانی را تاب نمیآورد چگونه در این زندان و در این قلعهی شیطانی قریب به سی سال تاب اسارت آورده است؟! یکی دیگر، پس از بیست و هفت سال تازه فهمیده است برادر مفقودالاثرش هنوز زنده است و در این دژ اهریمنی اسیر می باشد. دیگری از دیار جهرم است؛ خونگرم و باصفا و ساده، مادرش بسیار پیر است و پای آمدن به این بیابان داغِ نفرین شده را ندارد؛ و این خواهر دلسوخته بارها برای دیدار برادرش رنج این سفر را به جان خریده است. برادرش در جنگ اسیر صدام ملعون شده و اکنون سالهاست که در چنگال اهریمنیِ خائن وطنفروشی بهنام مسعود و مریم رجوی اسیر است. میگوید مادرش چشم براه است و تا فرزندش را نبیند نمیمیرد. پیرزنی صمیمی در جمع ماست که قامتی بلند دارد و در عمق چشمانش عشقی نهفته است که قادر به توصیف آن نیستم. با چنان شوری و چنان کلام زیبایی فرزندش را از پشت سیمهای خاردار میخواند که تنها یک مادر قادر به فهمیدن اوست و بَس! این سرزمین صدای رسای او و قامت بلندش را در خاطر دارد چون بارها در جستجوی عزیز گم شدهاش در اینجا گام برداشته است. هرکدام از همراهانم به دنبال عزیزی در این صحرای زشت تفدیده رنج سفر و دوری از وطن را بر خود هموار نمودهاند و هرکدام یار بیوفایی را با عشق صدا میزنند. شیر زنی از شیروان با ماست که شاید یک سال یا بیشتر با همسرش زندگی نکرده است؛ میگوید طفلی دو ماهه در دامن داشت که شویش مفقود شد. سی و یک سال چشم به راه بوده است و اکنون نوهای هفت ساله دارد که هرگز پدربزرگ خود را ندیده است. او سالهای طولانی به پای همسر گمشده و فرزندش نشسته و جوانی و طراوت و زیباییاش را هزینه کرده است ولی هنوز با عشق از مردش یاد میکند و میگوید او را با دنیا عوض نمیکند! نمیدانم همسر این شیر زن غیور که بار سنگین زندگی را در این همه سال به دوش کشیده است؛ اگر از چنگالهای خونریز مسعود و مریم رجوی رهایی یابد و بازگردد چگونه میخواهد این سالهای انتظار را و این همه ایثار را جبران کند و آیا توان و فرصت این کار را خواهد داشت یا نه؟! اکنون در ضلع شمال قلعهی مخوف اشرف ایستادهام. باد داغی میوزد.صدای مرغ یاکریم در بین شاخههای درختان پیچیده است. بر محمل خیال به سالهای نوجوانی خود بازگشتهام آن روزها که احمد طفلی بود و من برایش لالایی میخواندم. یا روزهایی که رضا کودک خردسالی بود و موهای طلاییاش را شانه میکردم… تنها آرزویم این است که بتوانم دست دو برادرم را بگیرم و از این سرزمین نفرین شده که به یقین قطعهای از دوزخ است بیرون ببرم و آن ها را به بهشت مصفای شهرمان شیراز باز گردانم و باهم به پابوس احمدابن موسی(ع) شاهچراغ برویم و در کنار مزار خواجهی شیراز، حضرت حافظ به دیوانش تفأل بزنیم چنانچه بارها و بارها در این سالهای فراق دیوانش را تورق کردم فرمود: یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور کلبهی احزان شود روزی گلستان غم مخور خدای من، خدای مهربان من، تا کِی این درد فراق برقرار است؟ تا کِی چشم انتظاری باید؟ از اسباب مادی برای نجات عزیزانم از دست این ضحاک مار بهدوش قطع امید کردهام و تنها در انتظار معجزهای هستم؛ معجزه ای که تنها در ید قدرت ملکوتی توست.
بار الها! عزیزان این جمع و همه مادران و خواهران چشم انتظاری را که نتوانستهاند در این سفر با ما همراه شوند از بند اسارت برهان و آنها را به آغوش وطن و خانواده بازگردان و دل غمدیدهی آنها را به وصال فرزندانشان شاد و دیدگانشان را به دیدار عزیزانشان روشن گردان. ماه منیر ایرانپور از شیراز