در کمال بهت و ناباوری امروز باز هم شاهد پر کشیدن مادری رنجدیده و دلشکسته بودیم که با قلبی مالامال از درد و حسرت، به دیار باقی شتافت. مادری که سی و یک سال در فراق فرزند دلبندش یونس غیبانی اشک ریخت و آه و ناله کرد ولی افسوس که رجوی های جنایتکار هرگز اشک ها و ناله های این مادر را که با تنی بیمار و رنجور بارها برای دیدن فرزندش به عراق و اشرف آمد، ندیدند و نشنیدند و با بی رحمی و پستی تمام او را راندند و سنگ باران کردند و دیدار یونس و مادرش همچون سایر یونس ها و مادران داغدارشان را به قیامت واگذار کردند.
آری،امروز با قلبی آکنده از غم و اندوه در مراسم ختم مرحومه خانم منیر چگنی زاده مادر یونس غیبانی از اسیران اشرف، شرکت کردیم. مادری عزیز و دوست داشتنی که سعادتی دست داد و یکبار همراه خانواده های خوزستانی در سفر به عراق و اشرف با وی همسفر شدم. انصافا مصاحبت و همسفر بودن با ایشان برای همه خوشایند و خاطره انگیز بود. این مادر عزیز در تمامی لحظات با لهجه ی شیرین بروجردی برای ما قصه و حکایت های مختلف و شیرین تعریف می کرد و باعث شادی و نشاط همسفران می شد و تلخی رفتار به دور از ادب و جوانمردی افراد فریب خورده و سرسپرده ی فرقه ی رجوی، که در کنار سیاج های اشرف، ما را به زیر باران سنگ و ناسزا می گرفتند، کمرنگ می کرد. به گونه ای که وقتی نفرات فریب خورده ی فرقه ی رجوی پای خود خانم چگنی زاده را هم با سنگ مجروح کردند، وی با لحنی طنزآمیز می گفت: خدا لعنتت کنه رجوی! ای خاک بر سرت! که اینطور پای من پیرزن را سیاه و کبود کردی! اگه مردی بیا بیرون از سوراخ موشت تا نشونت بدم که با کی طرفی!! یا می گفت خدا کنه یونسم هر چه زودتر آزاد بشه تا براش یه جشن مفصلی بگیرم و همه ی شماها را برای جشن آزادی یونسم دعوت کنم. بعضی وقت ها هم با بغض و گریه می گفت خدایا رجوی را نابود کن که جوانی بچه های ما را نابود کرد. می گفت یونسم اصلا رجوی بی شرف را نمی شناخت، یونس من موقع حمله ی صدام گور به گور شده به خرمشهر، داوطلبانه امدادگر هلال احمر شد که همون روزهای اول جنگ اسیر شد بعد هم اسیر رجوی لعنتی شد و بعد با حسرتی جانکاه از ما می پرسید به نظر شما اگر الان یونسم رو ببینم می تونم او را بشناسم آخه بچه ام فقط 17 سال داشت که اسیر شد الان چهره اش خیلی تغییر کرده چطور می تونم بشناسمش؟ حال که یاد آن روزها و حرفها و آرزوهای خانم چگنی زاده می افتم اشکم بی اختیار سرازیر می شود و قلبم به درد می آید همین حس باعث شد این چند سطر را بنویسم که از همین جا به مرحومه خانم چگنی زاده بگویم سفرت بخیر مادر عزیز و دلشکسته، خداوند روح پاکت را قرین رحمت واسعه ی خود قرار دهد و بهشت جاودان را منزلگاه ابدیت گرداند که اگر چه یونس عزیزت را در آغوش نگرفتی اما یقین بدان دیر نیست که وعده ی الهی تحقق خواهد یافت و آه و ناله های شما مادران دردمند، دامن رجوی جنایتکار و خائن را خواهد گرفت و به عذاب ابدی دچار خواهد ساخت و همه ی یونس های عزیز و اسیرمان آزاد خواهند شد و به آغوش خانواده ها باز خواهند گشت. آنگاه همانطور که آرزو داشتی برای آزادی یونس هایمان و نابودی بساط جنایت و خیانت رجوی ها جشنی بزرگ بر پا خواهیم کرد. وآن روزچندان دورنیست، وعده خدا تحقق خواهد یافت.