درد دل دختری که سالها پدرش را ندیده بود – قسمت دوم

مامان، یتیم یعنی چه؟
با همه فراز و نشیبهایی که پشت سر گذاشتم، توانستم در کنار پدرخوانده ام و خاله و داییهای مهربانم و مادرم، خود را به سن پنج سالگی برسانم. آن سال مرا در مهد کودک ثبت نام کردند. درآنجا من با همبازیهای خودم بازی میکردم و صفا میکردم. دوستان جدید بسیاری هم پیدا کردم.هر روز به مهد می رفتم و از بازی با بچه ها لذت می بردم.از تغذیه ای که در مهد به ما می دادن خیلی خوشحال می شدم. و از آن با آب وتاب برای پدرم تعریف می کردم. او هم با حوصله تمام به حرفهای من توجه میکرد و دست نوازشش را بر سرم میکشید. در مسیر خانه تا مهد کودک آدمهای زیادی را می دیدم که همه مرا می شناختند، برای همین با من با مهربانی رفتار میکردند و مواظب بودند که کسی مرا اذیت نکند. بعضی مغازه دارها و بقالیها از دوستان پدرم بودند و هر وقت مرا می دیدند به من پفک یا آدامس می دادند. راستش من پفک را خیلی دوست دارم. و از این کار مغازه داران خیلی صفا میکردم. درمهد کودک خیلی چیزها به ما می آموختند درباره حیوانات، مطالبی را میگفتند که برایم تازگی داشت. درباره رنگها وخیلی چیزهای دیگر یا در مورد آدمها می گفتند که هرکس خانوده ای دارد. پدری دارد و مادری که باید به آنان احترام بگذاریم.تا اسم پدر رامی شنیدم، بلافاصله تصویر پدرم جلوی چشمانم می آمد، دستم را زیر چانه ام می گذاشتم و با او درخیالم زندگی میکردم. واینکه چقدر اورا دوست دارم و به همدیگر علاقه مند هستیم. لحظات خوب و خوش با همدیگر بودن را مرور میکردم واز این خیال و تصور لذت بسیاری می بردم. بله،کم کم آموختم که اگر سئوالی هم داشته باشم می توانم از مادر یا اطرافیانم بپرسم. چیزهایی را که در خانه فامیلها و بستگان و از هم بازیهایم می شنیدم، یاچیزهایی را که میدیدم و به نوعی ذهنم را مشغول میکرد.
در یکی از روزها که از مهد کودک به طرف خانه می رفتم یکی از دختران همسایه که اتفاقا همبازی من هم بود با همان لحن خودمان به من گفت که: نرجس،میدونی که این بابای تو نیست؟ مادرم به من گفت بابای تو یکی دیگراست!! با شنیدن این حرف، با سرعت و گریه کنان به طرف خانه دویدم، درب منزل را با لگد باز کردم و شروع به گریه کردن کردم تا همه را خبرکنم.صدای گریه مرا که شنیدند سراسیمه به طرفم آمدند و از من علت گریه ام را پرسیدند و من هم گفتم. به خوبی خشم را در چشمان و چهره آنان می توانستم ببینم.و از آن به بعد بود که دیگر مرا از رفتن به خانه دوستی که این حرف را زده بود محروم کردند و تا مدتها پایم را در خانه آنها نگذاشتم. بعدا هم متوجه شدم که پدرم به خانه دوستم رفته بود واز آنها گلایه کرده بود که این چه حرفی بود که به دخترم نرجس زده اید؟ چرا این حرفها را جلوی بچه هایتان میزنید؟ مگر نمی دانید که اینها همبازی هستند و ممکن است که از زبان دخترتان در رود و این صحنه را برایمان درست کند؟ راستش در اطرافم اتفاقات زیادی می افتاد، صحبتهای زیادی را می شنیدم که معنایش را نمی فهمیدم، چیزهای زیادی می دیدم که درک آنها برایم مشکل بود، در مهد کودک که بودم می دیدم که خیلی از همبازیهایم را کسانی می آوردند که به آنها عمو می گفتند. معنای آنرا از مربی مهدم پرسیدم که برایم توضیح داد.تصمیم گرفتم تا پایم به خانه برسد از مادرم بپرسم. مادر،عموهای من چه کسانی هستند؟ چرا به ما سر نمی زنند تا آنها را ببینم؟ چرا آن زن همسایه با نگاه ترحم آمیزی به من گفت که این پدرت نیست؟ چرا در مهد کودک،اخلاص (یکی ازهمبازیهایم درمهد کودک بود)به من یتیم می گفت؟ مامان ؛ من بی اختیار بدون آنکه معنای حرفش را بدانم دستم را روی او بلند کردم و سرش جیغ کشیدم.معنای حرفش را نمی دانستم اما تعبیری که پشت چهره اش بود مرا آزرد.احساس ترحم نسبت به من مرا سخت می رنجاند احساس می کنم که پیام این نگاهها به من این است که چیزی یا کمبودی دارم.راستی مامان، یتیم یعنی چه؟
متوجه شدم که این سئوالات مادرم را سخت می آزارد. حتی اشکهایش را دیدم که برگونه اش جاری شد. مرا در بغل گرفت وبه آرامی دست نوازش بر سرم کشید و به من گفت: دخترم، به حرفهای این وآن توجهی نکن. هرکس این حرفها رابه تو زد به او جواب بده که من هم پدر دارم هم مادر، که مهربانترین پدر و مادرهای دنیا هستند.اصلا به آنها و حرفهایشان توجه نکن. و از من خواهش کرد که دیگر از این سئوالها از او نپرسم. و درمراحل بعدی با لحن ناراحت و صدای بلندی به من گفت: دختر،مگر خودت بلد نیستی که به آنها جواب بدهی؟ ونهیب می زد که چقدر باید به تو یاد بدهم؟ دیگر نمی دانم از دست تو چکارکنم؟من فقط یادم می آید که سرم را به زیرگرفته بودم و به حرفهای او گوش می دادم. بالاخره آن روزها با همه اتفاقات تلخ و شیرینش و البته به یاد ماندنی اش را پشت سر گذاشتم.احساس میکردم صحنه هایی که برایم دراین سن وسال پیش آمده بود نوید خبری بزرگتر را میداد.خبر از پرده برداشتن از رازی بزرگ که همانند پتک برسرم کوبیده می شد و اگر پدر ومادرم و محبت دایی هایم را درکنارم نداشتم به این راحتی نمی توانستم آنها را پشت سر بگذارم. چند هفته بعد پدرم برایم یک دوچرخه خرید. خیلی خوشحال شدم چون هیچ یک از همبازیهایم دوچرخه نداشتند و من می توانستم جلوی آنها محبت پدرم را به رخ آنها بکشم. ازاین کارم احساس رضایت سرشاری میکردم. و روز به روز محبت و مهر پدر و مادرم و دایی ها وخاله هایم بیشتر و بیشتر در دلم می نشست.هر وقت به آنها وحضور آنها درکنارم فکر میکردم هیچگاه احساس تنهایی نمی کردم. هیچ خلائی در زندگیم احساس نمی کردم و خودم را خوش شانس ترین دختر دنیا می دیدم. جشن تولد و ورودم به شش سالگی را با دعوت از دوستان و همبازیهایم و افراد خانواده ام و یک کیک بزرگ و قشنگ شروع کردم.درهر جشن تولدی خاطرات جالبی برایم رقم می خورد. جشن تولد گرفتن را دوست دارم چون درآن کیک به مقدار زیادی پیدا می شود و دلی از عزا در می آورم. عکسهای قشنگ و به یاد ماندنی هم می توانم با کسانی که همدیگر را دوست داریم بگیرم و خاطرات خوشم را به ثبت برسانم.در این سن و در پایان سال 86 در تعطیلات عید نوروز و سیزده بدر توانستیم یک روز به یاد ماندنی دیگری را به کارنامه زندگیم اضافه کنم.در سیزده بدر سال 86 به اتفاق خانواده ام به دشت سرسبز و زیبای شهرستان شوش دانیال رفتیم. یادم می آید که دوچرخه زیبایم را هم با خود برده بودم ودرمیان شاخ و برگهای درختان تنومند آنجا هم تاب بزرگی درست کردیم و همه بدون استثنا تاب بازی میکردیم.لحظات خوشی داشتیم. اتفاقا درآن روز بود که پدر دیگرم را که در اهواز زندگی میکرد را به اتفاق چند تا از فرزندانش دیدیم که داشتند از شهرستان زیبای دزفول بر میگشتند. برای چند دقیقه ای درکنار جاده ایستادیم تا دیدار مختصری داشته باشیم. دیدم که همه افراد خودروی آنها (خانواده پدر پدرم و عموها وعمه هایم) پیاده شدند و سلام و روبوسی خاصی با من کردند وهر کدام مقداری پول به عنوان عیدی به من دادند که مرا بسیار خوشحال کردند زیرا که می توانستم هرچه دلم میخواست برای خودم بخرم. با دیدن آنها احساس شیرینی پیدا کرده بودم.احساس نزدیکی بسیاری با آنها میکردم. شاید برای همین بودکه آن دیدار را فراموش نکردم. ادامه دارد…
یوسف

خروج از نسخه موبایل