امروز نامه محمد از یک خانواده چشم انتظار به رضا سلامی از اسیران فرقه رجوی را درسایت نجات خواندم و خیلی متاثرشدم چرا که خاطراتی از رضا سلامی وهمسر ربوده شده اش بتوسط رجوی خائن بنام مریم نقدی در ذهنم متبادر شد که تماما تلخ و ناگوار بود و به هم ریختم.
هم با رضا وهم با همسرش از نزدیک کارکردم و در سازمان کار ارتش رجوی ساخته تحت مسولیتم بودند وکاملا با خلقیاتشان آشنا هستم. اولین بار اواخر سال 1368 درکلاس آموزشی موتوری نفربرMTLB وقتی که مسول یگان آموزشی بودم خانم مریم نقدی را دیدم و تا سه سال درمقطع آغاز و پایان جنگ خلیج با هم بودیم. این خانم مطلقا تمایل به فراگیری موتوری (رانندگی) نفربر را نداشت و به بهانه های مختلف سرکلاس غیبت داشت. به اقتضای مسولیتم درقبال حسابرسی ومواخذه ام به طرق مختلف طفره میرفت و پاسخگونبود و از این بابت خیلی هم تحت فشار روحی قرار میگرفت. درنهایت خواستم که دریک جلسه خصوصی (جلسه تشکیلاتی) از مشکلش سر در بیاورم که وقتی ازرابطه حسنه و همدردی من به قطع و یقین رسید گفت بابا من اصلا رانندگی یک ماشین معمولی را بلد نیستم و هیچگاه پشت رل ننشستم چه برسد به اینکه راننده نفربر بشوم و با کارکرد موتوری آن آشنا بشوم. صحبت که ادامه دار شد ناگفته هایش را که درتشکیلات مخوف رجوی جرم نابخشودنی بحساب می آمد بیان کرد و گفت که مدتی است که من وهسمرم رضا را جداگانه صدا کردند وخواستند که وارد بحث انقلاب! مریم بشویم وازهم طلاق بگیریم و حلقه های خود را به رجوی بدهیم. تا این لحظه من و رضا مقاومت کردیم و نمی خواهیم خانواده مان را رجوی ازهم بپاشد ولی ازطرف تشکیلات اجازه نمی دهند که همان پنجشنبه شب (هفته ای یکبار) همدیگر را در اسکان (محل دیدار هفتگی زوجین) ببینیم و حتی مدتی است که بچه ام را نیز ندیدم وخیلی نگران هستم وحال وحوصله ای برایم نمانده. حالا تومیگویی چرا درکلاس پاسیو و غیرفعال هستی!!
ازآن پس تا جایی که مقدور بود ملاحظه اش میکردم تا در حال خودش باشد. زمان گذشت و مرحله اول جنگ خلیج شروع شد که خود داستانهایی دارد و چه جنایاتی که رجوی درحق اعضای ناراضی و مردمان کرد در ناحیه کفری و سلیمان بیک و… مرتکب نشد. ازجمله جنایاتش ربودن فرزندان اعضای خود و انتقالشان به اروپا و….که درآن مقطع پدر و مادرها و فرزندانشان خیلی عذاب کشیدند و فشار روحی وروانی تحمل کردند. خیلیها تن به این تصمیم رجوی ندادند واعلام جدایی کردند وبعضا هم مثل رضا سلامی وهمسرش از روی جبر و استیصال نسبت به تصمیم رجوی کوتاه آمدند ولیکن روزگارشان دیگرسیاه شده بود و رمقی درمناسبات تشکیلاتی نداشتند و بارها و بارها درتشکیلات نکوهش و تحقیر شدند و…….
دراین وانفسا هنوز رضا را نمی شناختم ولیکن همسرش مریم نقدی داشت دیوانه میشد ومطلقا تن به کار و برنامه روزانه سپرده نمی داد و بغایت هم ضعیف ومریض شده بود.
متعاقب پایان یافتن جنگ خلیج با تغییر و جابجایی سازمان کار دیگرخبری از مریم نقدی نداشتم ولیکن دورادوردرجلسات عمومی ایشان را میدیدم که خیلی روحیه ضعیفی داشتند.
با رضا سلامی درسال 1380 آشنا شدم وتا هنگام خروجم ازفرقه رجوی دردیماه 1383 در یگان پدافند هوایی تحت مسولیتم بود. رضا جزء مجروحین جنگی بود وخصوصا ازناحیه مچ و انگشتان هردو دست بشدت آسیب دیده بود وکاملا فلج و بی حس بود. با این حال در یکان پدافند که فرمانده چندقبضه سلاحهای پدافندی بود تماما سروکارش با سرویس ونگهداری قطعات سنگین سلاحها با نفت و گازوئیل وبنزین بود وهمواره ازاین همه سختی کار گلایه داشت. ازاین بدترهمیشه یک راز نگفته داشت دیوانه اش میکرد وآنهم بی خبری ازفرزندانش (یک یا دوفرزند دقیق بخاطرندارم) بود که دراروپا بودند و رضا نمیدانست بتوسط چه کسی نگهداری میشود. خودم هم سعی کردم یک جورهایی آرومش کنم ولی کارساز نبود وبا وجود سختی کارش دریکان پدافند؛ شبها هم بخاطردرگیری ذهنی اش خوابش نمی برد وهمواره ازسردرد رنج میبرد.کم کم از وی خواستم درخواستش را مکتوب بکند که میخواهد اگرشده بتواند یک تماس تلفنی با فرزندش داشته باشد تا من بتوانم درخواستش را به فرمانده بالاتر آنزمان حکیمه سعادت نژاد بدهم.
ازآن پس رضا سلامی نه تنها نتوانست به خواسته اش برسد درعوض صدایش کردند و توبیخ و نکوهش و فشارمضاعف که چرا با این سابقه حضور در سازمان رجوی حالا به یاد فرزند خودت افتادی و نکند که لابد فردا هم میخواهی همسرت را ببینی!!!
آهای محمد سلامی که برای برادرت نامه نوشتی و خواستی که بدانی رضا وهمسرش درچه وضعیتی هستند.اگرنوشته ام را خواندی ببخشید که موجب ناراحتی و نگرانی شما شدم ولیکن توصیه میکنم ارتباط خود با انجمن نجات را فعالترکنید و درخواست اعزام به عراق بدهید تا شاید که بتوانید درملاقات با رضا وهمسرش موجب رهایی اش ازچنگال رجوی وبازگشتش به دنیای آزاد و دیدارشان با فرزندانش و سایراعضای خانواده اش بشوید. خانواده عضو اسیر نقش تعیین کننده در رهایی اسرای دربند تشکیلات مخوف رجوی خواهند داشت و تجربه آنرا درچند ساله گذشته داشته ایم.
حقیقت یادآوری وذکرچنین خاطرات تلخ وغذاب آوری خودم را نیز می آزارد و بارمنفی برایم دارد ولیکن حس انسانی ومسولیت پذیری درقبال رهایی دوستان اسیرخود چنین اقتضاء کرد که دست به قلم ببرم.
درانتها دلم میخواهد به آقا محمد برادر رضا سلامی که برایش نامه نوشته وآرزوی رهایی و دیدارش را کرده است سلام بکنم واز خدا بخواهم که آرزویش در دیدار و به آغوش کشیدن برادر اسیرش به زودی زود محقق شود.