در یک سال اول که در اشرف بودم، خب وقتی که دیدم همه چیز سرابی بیش نیست و دروغ بزرگی بیش نیست و دیدم از چاله به چاه افتاده ام بدون اینکه فکر کنم به اینکه ممکن است که سربه نیست بشوم شروع کردم به انتقاد سراین مسائل و خیلی رک بهشون گفتم که من احساس می کنم در زندان هستم و شما تبلیغاتتون فرق دارد با ماهیت واقعی تان! خب من یک جوان ۱۴ ساله بودم همانطوری که گفتم درمورد اینها مطالعه ای هم نداشتم و نمی دانستم که اینها یک سازمان مافیایی هستند
سایت نیم نگاه: شما اشاره کردید که به مدت یک سال در زندان اشرف بودید، یکسال زندانی بودن مدت زیادی است، لطفا ماجرای زندانی شدنتان را توضیح دهید، در صورت امکان درباره نحوه برخورد و تکنیکها و شیوه های بازجویی مجاهدین نقطه نظرتان را بفرمایید؟ خانم نسرین ابراهیمی: بله یکسال زمان کمی نیست آن هم برای یک جوانی که هنوز ۱۸ سالش نشده بود و در واقع زیرسن بود، خب سن ۱۵-۱۶ سالگی سن درس و مدرسه و بازی هست و واقعا این سن ظرفیتی برای زندانی شدن و شکنجه و آزار و اذیت نداره. هرموقع کسی از من در مورد داستان زندانم دراشرف می پرسد، ناخودآگاه یاد حرفهای مجاهدین می افتم که روزهای اولی که هنوز درپایگاه بغداد بودم و به اشرف نرفته بودم چگونه برای ایجاد انگیزه و سوءاستفاده از احساسات من، برایم داستانها تعریف می کردند ازاوایل انقلاب که میلیشیاهای مجاهدین که زیر سن ۱۸ سال بودند و حتی به من اشاره می کردند که مثل من جوان بودند و هم سن و سالهای من بودند، در زندانهای جمهوری اسلامی بودند و تحت شکنجه و … بودند، نه تنها من بلکه، مجاهدین خیلی از جوانهای ایرانی درخارج از کشور را با این تبلیغات تحریک می کردند، گول می زدند و به اشرف می آوردند و می گفتند که باید با تمام وجود مبارزه کرد سختیها را به جون خرید، تحمل کرد هرشرایط سختی را و … به خاطر اون میلیشیاهایی که زیر سن ۱۸ سال در زندانهای جمهوری اسلامی بودند!!! و جالب اینجاست که رجوی از میلیشیاهای خونین بال حرف می زند و شعار می دهد و تبلیغ می کند، از طرف دیگر خودش جوانهای این مملکت را همه جوره پرپر کرد، به زندان فرستاد، شکنجه کرد، حکم اعدام برایشان صادر کرد بدون حتی یک وکیل و …. و از زیر سن قانونی بودنش هم نگذشت و هیچ رحمی نکرد، تازه بگذریم ایشان (رجوی) که هنوز به قدرت نرسیده این چنین می کند چه برسد به روزی که ایشان ذره ای از قدرت به دستش بیفتد! درثانی رجوی جوانانی را پرپر کرد و به زندان فرستاد و شکنجه کرد و اعدام کرد و.. که با پای خود به این سازمان رفته بودند و براساس تبلیغات دروغین مجاهدین به آنها اعتماد کرده بودند و حاضر بودند که هر کاری حتی جانشان را هم در این راه فدیه کنند، تازه رجوی با افراد خود اینگونه کرد دیگه شما فکرش را بکنید که اگر ایشان ذره ای قدرت درایران اگر داشت و کسی هم ذره ای باهاش مخالفت می کرد، آنوقت چه ها می کرد. خب من یک جوانی بودم که قبلش هم به شما گفتم یکی از دلایلی که باعث شد تصمیم بگیرم و بروم به سمت مجاهدین، فشارهای خانه و مدرسه و جامعه بود. به طبع وقتی که مجاهدین تبلیغ آزادی و دمکراسی و برابری می کنند و من هم با سن و سال کم و تشخیص خیلی پایین و از طرفی هم این فشارها هم که گفتم، بود، خب واضح است که هر کسی می توانست گرفتار این تبلیغات بشود و من فکر می کردم که گنج به دست آورده ام و نباید از دست بدهم نگاه کنید من در سن ۱۴ سالگی با یک شور و ذوقی، پر از امید و آرزو، با اعتماد کامل و پر از انرژی و …. فکر کردم که دارم به سوی یک بهشت واقعی می روم البته بر اساس تبلیغات دروغین مجاهدین از تلویزیون شان و از خوشحالی حتی نفهمیدم که آن همه راه بین ایران و عراق را چگونه پای پیاده طی کردم، نفهمیدم که آن همه مسیر را چطوری بدون آب کافی تونستم طی کنم، و آن کفشهایی که به دلیل نامناسب بودن کفشها و مسیر طولانی تیکه پاره شده بودند ولی اینها برای من مسئله نبود چون فکر می کردم که این سختیها مهم نیست، مهم آن بهشت روبه روست که مجاهدین وعده دادند! و یا حتی زندان عراق که مدتی قبل از ورود به اشرف در زندانی در بغداد زندانی بودم با آن همه کتک کاری و اذیت و آزار برای اعتراف گیری و …. ذره ای خم به ابرو نیاوردم آنوقت شما تصور بکنید به محض اینکه وارد پایگاه مجاهدین می شوی، اولین صحبتی که می شنوی تذکری هست در مورد حجاب که بله موهایت بلند است و از زیر روسری دیده می شود و روسریت را بکش جلو! بعد از ۲ روز بودن در پایگاه و یک بازجویی از سوی ۱۵ نفر، می بایست برگه ای را امضا می کردم که در آن اگر ازعملیات فرار می کردم حکم من اعدام بود و باید می گفتم که این حق مجاهدین است که من را اعدام کنند!! بگذریم که خانم رجوی ادعای مخالفت با اعدام را می کنند و از آینده ای و قانونی بدون اعدام صحبت می کنند!! حال ایشان فراموش کردند که اولین شرط رفتن به اشرف این بود که باید حکم اعدام خودمان را توسط مجاهدین و رهبریش امضا می کردیم، چرا که شاید روزی نخواهیم علیه مردم خودمان عملیات یا همان آدم کشی بکنیم. خب همین حکم اعدام برای من شک بزرگی بود به خودم گفتم پس این همه شعار چی بود؟ اینها هم که اعدام دارند، تازه از نوع وحشیانه و بی رحمش. از طرف دیگه با تذکری که روز اول برای طرز پوشش روسری ام دادند به من نشان دادند که در رابطه با آزادی پوشش، صد روی صد دروغ گفتند و اگر در مدرسه و در خانه کسی به من تذکری برای کوتاه بودن مانتوی من داده بود در مجاهدین از نوک موهای من تا نوک انگشتان پای من را کار داشتند و می بایست می پوشاندم. پله بعدی هم طلاق اجباری بود، بعد هم ریلهای مغزشویی و ….، که خود داستانهایی طولانی دارد و من اینجا خیلی توضیح نمی دهم و سعی می کنم که فقط سوال شما را جواب بدهم، در یک سال اول که در اشرف بودم، خب وقتی که دیدم همه چیز سرابی بیش نیست و دروغ بزرگی بیش نیست و دیدم از چاله به چاه افتاده ام بدون اینکه فکر کنم به اینکه ممکن است که سربه نیست بشوم شروع کردم به انتقاد سراین مسائل و خیلی رک بهشون گفتم که من احساس می کنم در زندان هستم و شما تبلیغاتتون فرق دارد با ماهیت واقعی تان! خب من یک جوان ۱۴ ساله بودم همانطوری که گفتم درمورد اینها مطالعه ای هم نداشتم و نمی دانستم که اینها یک سازمان مافیایی هستند و درافتادن با اینها خطرناک است و بحث جانم و زندگیم در میان خواهد بود برای همین شروع کردم به درگیر شدن با اینها و مورد سوال قرار دادن آنها که پس اگر از آزادی پوشش صحبت می کنید پس چرا در اشرف و در داخل مناسبات خودتان اجباری است؟ پس چرا حکم اعدام دارید آن هم برای کسی که خودش با پای خودش آمده و شما را باور کرده و اعتماد کرده و حاضر بود جانش را هم بدهد؟ یا چرا طلاق اجباری و چرا زور؟ چرا فشار؟ چرا دروغ و دغل و نامردی و ….؟ خب من نمی دانستم که اینها زندان دارند و نمی دانستم که انتقاد کردن ممنوع است و کار دستم می دهد. با همه چیزهایی که از اینها در یک سال اول دیدم ولی باز زندان را باور نمی کردم! فکر نمی کردم که به خاطر این انتقادها مورد خشم و غضب شخص رجوی قرار بگیرم. خب این چیزی بود که مجاهدین خیلی بهشان برمی خورد مجاهدین عاشق تعریف و تمجید بودند و متنقر از انتقاد و وقتی بهشان انتقاد می کردی خون توی چشمشان جمع می شد کینه وحشتناکی به دل می گرفتند ولی وقتی از آنها تعریف می کردی کلی تحویل می گرفتند و مهربانانه رفتار می کردند خیلی از بچه ها که این را متوجه شده بودند با آنها در نمی افتادند سعی می کردند با تعریف و تمجید خودشان را از غضب و خشم وحشیانه رجوی در امان نگه دارند. بعد از این انتقادهایی که من داشتم و می گفتم متوجه شدم که مورد تحقیر قرار می گیرم و برخوردها با من متفاوت شده بود مثلا در یک نشستی که به قول معروف اجرایی بود یعنی در مورد مدل چیدن صندلیهای سالن عمومی مثلا صحبت بود من می خواستم نظرم را بدهم که زنی به نام معصومه پیرهادی با حالتی تحقیرآمیز و خرد کننده جلوی بقیه به من گفت که تو بگیر بشین سرجات، نظرت را نگهدار برای بعد! خب جلوی اون همه آدم می خواست تحقیرم کند. یا وقتی که در جاهای مختلف با مسئولین روبه رو می شدم راهشان را کج می کردند و یک جوری این را به من نشون می دادند که من را زجر بدهند یا سلام می کردم جواب نمی دادند حرف که می زدم به من نگاه نمی کردند و گوش نمی دادند و رویشان را بر می گردوندند در حقیقت می خواستند تنها بمانم و تنها باشم و کاری کرده بودند که بچه های کنار دست خودم هم از من فاصله می گرفتند به آنها نشان داده بودند که می بایست با من این برخورد بشود چون من ضد انقلاب ایدئولوژیک هستم. و یا مثلا درنشستهای ضد انسانی مغزشویی به من می گفتند که از خودم انتقاد کنم تا راهی باز کنم برای فحش دادن بقیه به خودم، اون موقع هنوز گزارش نویسی راه نیافته بود وفقط انتقاد از خود بود. (گزارش نویسی در مجاهدین به این معنا بود که فرد می بایست طی روز هر کاری که انجام داده بود وبا ارزشهای بی ارزش رجوی تضاد داشت، می بایست اینها را می نوشت و بعد در یک جمعی می خواند بعد از خود انتقاد می کرد و بقیه هم می بایست به او فحش می دادند که چرا فلان کار را انجام داده که با ارزشهای رجوی در تضاد بوده است) حالا اون اوایل به جای نوشتن و خواندن، فقط باید حفظی می گفتیم که معمولا هم دروغ می گفتیم چون ارزشهای رجوی که ارزش نبودند که حالا کارما خلاف بوده باشد و در حقیقت ارزشهای القایی و تبلیغی رجوی بود که اشتباه بود و ارزش واقعی و انسانی نبود. ولی اجبارا باید یکسری دروغ می بافتیم و می گفتیم و فحشها را می شنیدیم و اگر هم نمی گفتیم و می گفتیم که ما طی روز اشتباهی نکردیم این دیگه خیلی بدتر بود و بیشتر فحش می خوردی، اجبار بود و می بایست فرد به خودش بد و بیراه می گفت. ولی به هر حال به من گفته می شد که می بایست در این نشستها از خودم انتقاد کنم و توی اون سن و سال هم که داشتم چهار ستون بدنم از اون همه فحش و بد و بیراه می لرزید و مسئول نشست بقیه را تحریک می کرد که علیه من شورش کنند و فحش بدهند و من هم نمی فهمیدم که چرا این کارها را با من می کنند. با همه ترسم و با همه فشاری که بود ولی نمی توانستم دروغهایشان را قبول کنم و باز می گفتم که چرا همه چی تو اشرف در مناسبات مجاهدین دروغ هستش؟ بعد از یکسالی که در اشرف بودم یک روز در قرارگاه پارسیان (برای نشست رجوی به قرارگاه پارسیان رفته بودیم) من را صدا کردند و گفتند معصومه پیرهادی با من کار دارد و می بایست اتاق کار ایشان بروم. در حال رفتن به اتاق معصومه پیر هادی احساس خیلی بدی بهم دست داده بود. وقتی داخل اتاق شدم معصومه به من گفت: بتمرگ و به من بگو که تو کی هستی؟!!!! در لحظه دچار تردید و استرس شدم بدون اینکه جوابش را بدهم احساس کردم که سنگینی اتاق روی سرم را احساس می کنم. بعد از چند دقیقه پرسیدم که مشکل چیه مگه؟ نگذاشت حرفم تمام بشود (معصومه) گفت خفه شو مزدور!! باز هنوز باورم نمی شد فکر می کردم که خواب هستم. (معصومه پیر هادی) به من گفت که حالا به حرفت میاریم!! زنی به نام فرشته هدایتی که البته خود ایشان از قربانیان این فرقه هستند ایشان من را هدایت کرد به سمت یک اتوبوس بزرگ و گفت نسرین سوار شو. من گفتم آخه چرا؟ مگه چی شده؟ معصومه گفت که خفه شو و فقط سوار شو! من با ترس و اضطراب سوار شدم ولی تمام وقت دراتوبوسی که همه پرده هایش را کشیده بودند و ۲ نفر هم برایم محافظ گذاشته بودند گریه می کردم! و حالا تازه به خودم آمدم که اینها بیخودی رابطه هایشان را با من تغییر ندادند. تحمل انتقادهای من را نداشتند و حالا می خواهند جبران کنند! تازه فهمیدم که اینها خطرناک تر از آنی هستند که من فکر می کردم. تازه فهمیدم که اشتباه کردم و اینجا انتقاد معنا ندارد و جز تباه کردن زندگی خودت راه به جایی نمی برد! دردستگاه مجاهدین شخصی اگر به سازمان انتقاد می کرد دشمن شماره یک مجاهدین شناخته می شد. وقتی که به قرارگاه اشرف رسیدیم یعنی وقتی که به دم درب زندان اشرف رسیدیم تازه فهمیدم که وای مجاهدین زندان دارند! من را پیاده کردند و هل دادند توی راهرویی که چند تا اتاق داشت بعد هم هلم دادند توی یکی از اتاقها! از ترس احساس می کردم که نفسم گرفته و نمی توانم نفس بکشم. باز هم باورش سخت بود که اینها با این همه شعار و تبلیغات و … و حالا زندان دارند! درلحظه یاد اولین روزی افتادم که در پایگاه مجاهدین بغداد بودم و مجاهدین به من گفته بودند که رژیم بچه های زیرسن قانونی را زندان می کند! عجبا! بعد از یک هفته که نمی دانستم چرا و به چه جرمی مرا زندانی کردند زنی به نام فروغ پاکدل به سلولم آمد و گفت: بیا بیرون، در کنار زندان اتاق دیگه ای بود برای بازجویی! و من را آنجا برد زنی به نام مهناز بزازی آنجا بود و شروع کرد به بازجویی کردن از من، که تو کی هستی و برای چی داخل سازمان آمده ای! (به فرض اینکه بگوییم که ایران نیاز داشت که به درون مناسبات سازمان نفوذی بفرستد آیا وزارت اطلاعات ایران با آن همه تجربه و اون همه قدرت دختر جوانی در سن ۱۴ سالگی و نه اصلا ۱۸ سالگی به درون سازمان پیچیده ای مثل مجاهدین نفوذ می دهد؟) پس به راحتی می شود نتیجه گرفت که مجاهدین تحمل حتی انتقاد یک جوان ۱۴ – ۱۵ ساله را هم نداشتند و این را حتی یک تهدید علیه رجوی می دانستند. به همین دلیل می خواستند از نفرات زهرچشمی بگیرند و در نطفه نظر انتقادی را خفه کنند. بازجوییها معمولا توسط اشخاصی مثل فهیمه اروانی، مهناز بزازی، فروغ پاکدل، مهری حاجی نژاد صورت می گرفت. ولی کسان دیگر هم بودند از جمله بتول رجایی، هاجر طهماسبی و …. ادامه دارد …