بعد از ورود به اشرف مدتی در قرنطینه بودیم و سپس ما را در لشگرهای مختلف سازماندهی کردند. فشاری هماهنگ شده و وحشی گری های سربازان و افسران عراقی در اردوگاه های صدام باعث شده بود که بعد از ورود به اشرف کمی احساس راحتی کنیم. قبل از تقسیم ما در یکانها، رجوی با ما نشست گذاشت و گفت حالا به سازمان آمدید نسبت به انتخابتان شک نکنید و اگر هم دوست ندارید در سازمان بمانید شما را تحویل دولت عراق (صدام) می دهیم ولی دیگر به اردوگاه اسرا بر نمی گردید بلکه دولت عراق شما را در زندان ابوغریب زندانی خواهد کرد در واقع از همان روز اول پل پشت سر ما را خراب کرد تا ما از انتخاب خود پشیمان نشویم.
مدتها در مناسبات سازمان بودم و کم کم مناسبات تشکیلاتی و فرقه ای آنها خود را نشان می داد و فشارهای تشکیلاتی را روی خودمان حس می کردیم. ضوابط سفت و سخت لشگرها و تعیین محدوده های قدم زدن، جلوگیری از نشست و برخاست با دوستان تحت عنوان محفل و… خیلی از اسرای پیوسته را خسته کرده بود.
تعدادی از آنان نیز که از قبل قصد فرار داشتند و به ستوه آمده بودند شبانه از قرارگاه فرار می کردند خیلی از این افراد دستگیر و مورد ضرب و شتم قرار گرفته و یا زندانی شدند.
من هم نتوانستم طاقت بیاورم و طی نامه ای درخواست بازگشت به اردوگاه عراق را نمودم.
یک هفته بعد از نوشتن نامه روزی زنی به نام فائزه محبت کار صدایم کرد و گفت رقیه عباسی (زن پسر عموی پدرم) با تو کار دارد. نزدیک ظهر بود که نزد رقیه عباسی رفتم و دیدم دو عدد شمع یک جلد قرآن مجید و یک سینی حلوا در اتاق اوست تعجب کردم پرسیدم موضوع چیست؟ او در جوابم گفت خبر آمد پدر و مادرت را رژیم در زندان اوین اعدام کرده است و برادر و خواهر بزرگت ناپدید شدند و خواهر و برادر کوچکترت در یتیم خانه نگهداری می شوند با بغض پرسیدم چرا؟ پدرم بسیجی بود و اسم و رسم در نظام داشت مادرم چه گناهی کرده است؟
رقیه با حالت ناراحتی گفت بخاطر تو آنها جانشان را از دست دادند و شروع کرد به انگیزه دادنم که تو نباید جز به انتقام گیری به چیز دیگری فکر بکنی تا روح پدر و مادرت را خوشحال کنی.
بعد از شنیدن این خبر دیگر فراموش کرده بودم که قصد خروج از سازمان را داشتم و با دست مسئولین فرقه میخ اول دروغ و فریب در درونم کوبیده شد با خودم می گفتم دیگر خانواده ای ندارم تا به ایران برگردم و بدین طریق مسئولین فرقه منافقانه تخم کینه را در من کاشتند.
البته این شگردها را در رابطه با سایر اسرا نیز بکار می بردند بطور مثال به یکی دیگر از اسرا که خواهان جدایی بود گفته بودند که زنت از تو طلاق گرفته و رژیم دخترت را به کشورهای عربی منطقه فروخته است. کسانی که اصرار بر خروج داشتند آنها را تحویل زندان ابوغریب می دادند که نمونه اش یکی از دوستان هم اردوگاهیم بود که مسئولین فرقه با فریب و حقه برای گرفتن انتقام او را تحویل زندان ابوغریب دادند که از سال 69 تا 73 در آنجا بود و فعلا در سوئد زندگی می کند. دوستم در تماس تلفنی به من گفت تعداد زیادی از این بچه ها را مسئولین سازمان تحویل دولت عراق داده و در آنجا مورد شکنجه جسمی و روحی و حتی جنسی قرار گرفتند که سرنوشت تعدادی از آنها معلوم نیست.
متاسفانه خیلی از بچه ها با پیوستن به مجاهدین می خواستند از شرایط اردوگاه عراق راه گریزی پیدا کنند ولی نمی دانستند که سازمان پیچیده تر از آن است و سناریوهای گوناگون برای نگه داری افراد دارد وقتی تن به این سناریوها نمی دادند آنها را به زندان صدام می فرستاد که ناپدید شوند.
هر چند که این سازمان دم از آزادی و انقلابی گری می زند ولی رهبری خون آشام سازمان در حق ما اردوگاهی ها چه ها که نکرده است و تلاش نمود تا ما را جایگزین اعضای از دست رفته خود در مرصاد بکند و بر سر کسانی که خواهان جدایی بودند چنان بلائی می آورد تا درس عبرتی برای بقیه شوند تا دیگر به جز سازمان به فکر دیگری نباشند.
مجید محمدی