تازه از عملیات موسوم به چلچراغ برگشته بودیم. عملیات مشترک با قوای صدام حسین که در29 خرداد شروع شده بود که 3 روز مستمر تا جمع آوری کلیه غنایم سنگین ارتش ایران بطول انجامید.
صرف نظراز سایر انتقادات جدی خطی و استرتژیکی که داشتم،هضم این تناقض بزرگ برایم طاقت فرسا بود که چرا درارتش صدام ذوب شدیم و برعلیه عالیترین منافع ملی وطن و مردم خود با دشمن ایران و ایرانی، منافع مشترک داریم، ولی احساس میکردم که باید در آن حصار ایجاد شده درونی بسوزم و بسازم و در آن دستگاه مغزشوئی همه راهها را برای خودم بسته و راه برون رفتی نمی دیدم.
درآن دوعملیات درموضع فرمانده گروه بودم و نیروهائی تحت مسؤلیت من بودند.
به واسطه آن تناقضات و مساله دار بودن، دیگر دل و دماغ کارکردن نداشتم و کمتر با سایرین جوش می خوردم و به اصطلاح درخود بودم و به همین خاطر هر روز تحت برخورد مسؤلین بالاتر قرار داشتم.
تنها خواسته مسؤلین در برخوردهائی که بامن میشد این بود که از انتقاداتم کوتاه بیایم و کار نیروئی و تشکیلاتی را رها نکرده و فقط رهبری! را دیده و در ارزشهای ان فکرکنم و ذوب! شوم.
در این تب و تاب و درگیری درونی بودم که زمزمه آمادگی عملیات نهایی و سرنگونی! به گوش رسید.
بلحاظ تشکیلاتی درسطحی بودم که زودتراز توجیهات عمومی، درجریان آمادگی برای عملیات قرارگرفتم و آنها نیزشرایط را مستعد می دیدند که مرا متقاعد کنند که کوتاه آمده و مسؤلیت بیشتر بگیرم.کما اینکه من وتعدادی ازدوستان همرده ام را ارتقاء رده داده وموضع جدید فرمانده دسته را ابلاغ کردند.
سازمان برای این عملیات با تمام توان ازجان دیگران مایه! گذاشت و از اعزام دورترین هواداراز دورافتاده ترین نقاط دنیا نگذشت طوریکه به سرعت برق ودرعرض کمتر از 24 ساعت نیروهای تازه نفس و خارجه نشین به عراق کشانده شدند و در یگانها سازماندهی شدند ودراین تجدید سازماندهی جدید، 9 نفرنیز به من سپرده شدندکه طی 2 روز با دادن حداقل آموزشهای نظامی وآشنائی با سلاح و ادوات جنگی، انها را که درعمرشان حتی کلاش را ندیده بودند، به عناصرعملیاتی تبدیل کرده و روانه میدان جنگ بکنیم{بخوانیدروانه قتلگاه بکنیم}
اینجا بود که خدا به دادم رسید و آن نفس لوامه که در وجود هرانسانی به ودیعه گذاشته شده، درمن نیزعمل کرد و کاسه صبرم لبریزشد و برآشفتم و لب به اعتراض گشودم که چه شده است که اینقدربرای عملیات عجله داریم!؟ باکدام نیرو و ادوات جنگی میخواهیم به مصاف یک ملت برویم و اینکه این نیروهای جدیدالورود برای امادگی عملیاتی حداقل 2 ماه بایستی آموزش بگیرند و…………
معلوم بود که از نگاه مسؤلین سازمان زیاد پرروئی کرده بودم، بلافاصله صدایم زدند و با برخوردهای شدیداللحن که چرا درهنگامه عملیات سرنگونی نقش معاند را ایفاء میکنم، تنبیه تشکیلاتی شده وتنزل رده یافته والنهایه درموضع فرمانده گروه ومتعاقب آن دیدند که کار نمیکنم، درموضع فرمانده تیم برای شرکت در عملیات سازماندهی شدم.
باهمین موضع مسؤلیت درگردان مجتبی سارنچه { مشهود}ازتیپ علی خدائی صفت{ حسین ادیب}درقالب یکی از چهار محور عملیاتی با فرماندهی مهدی افتخاری {فتح الله که سالیان ازسازمان بریده ودرکمپ اشرف بشدت تحت کنترل بوده وسرانجام بطرزمشکوکی فوت کرده است } درعملیات شرکت داشتم.
اما درجریان درگیریها وتحمل تلفات وتجدید سازماندهیها، مجبورشدند که ازمن استفاده کرده و در صحنه مسؤلیت دسته رابه من سپردند که من نیز لاجرم پذیرای دستور تشکیلاتی شده و بدان تن دادم و گرنه عواقب سرپیچی ازدستورآ نهم درشرایط جنگی را میبایست می پذیرفتم که قیمت سخت وسنگینی بود!
پس از بازگشت وعقب نشینی پیروزمندانه! به خاک عراق، دیگرکسی رمقی نداشت ومساله داربودند. قرارگاه اشرف بسیارسوت و کوربود وهمه منتظر بودند که اینبار مسعود چگونه میخواهد این شکست و خودکشی عمومی را که تنها خودش عامل ومسؤل آن بود را جمع وجور کند و پاسخگو! باشد.
نشست عمومی اعلام شد و مسعود درمیان جمعی بریده و دلمرده، طبق معمول لاطائلاتی به هم بافت و اعلان پیروزی! کرد و مشخصا اعلام کرد که دراین عملیات درست است که ثلث نیروهایمان را از دست دادیم ولیکن ازدشمن فقط 55000 هزار!کشته گرفته ایم و رهنمود داد که پس ازپایان نشست و بازگشت به مقرتان برای ارتقاء روحیه ازدست رفته تان، خاطرات خود از لحظه لحظه عملیات وآن حماسه ها را نوشته وهمچنین برای همدیگربیان کنید!؟
دریکی ازآن جلسات خاطره گویی با القائات ایجاد شده من هم ضمن اشاره به عملیات انتحاری بخشی از نیروهایمان، به موردی اشاره کردم که درهنگامه عقب نشینی در دشت حسن آباد در ظهر پنجشنبه، فردی ازما درحالیکه بشدت جراحات برداشته بود و با مرگ دست وپنجه نرم میکرد، بخاطر اینکه زنده دستگیرنشود، با کشیدن ضامن نارنجک به میان دشمن رفت و دست به عملیات انتحاری زد و بدین سان یک حماسه! خلق کرد.
تا اینکه یکی و دوماه بعد فرمانده مستقیم من بنام مهدی قربانپور مقدم {بانام مستعارعلی شیراز}به سراغم آمد وگفت که خودم را برای انجام یک مصاحبه رادیوئی آماده کنم که ازقضا خیلی مهم است!؟
وقتی از کم وکیف قضیه پرسیدم درجواب گفت که ان خاطره ای که چندی پیش درجمع تعدادی بیان کرده بودی، برای سازمان بسیار ارزشمند است و می تواند پاسخی به اضداد و دشمنانمان باشد، چرا که خاطره ات به علی زرکش مربوط میشد و آن شخص مورد نظرت بدون انکه خودت بفهمی علی زرکش بوده است.
در پاسخ اذعان داشتم من عمرا علی زرکش را ندیدم و بعید میدانم که وی علی زرکش بوده باشد چراکه سن وسال کمی داشت و حرفها و برخوردهایش به علی زرکش نمیخورد وخلاصه خواستم تن به این درخواست ندهم و دروغ نگویم.
متعاقب آن هنوز دقایقی نگذشته بود که مسؤل بالاتر یعنی فرمانده تیپ علی خدایی صفت { بانام مستعارحسین ادیب} مرابه اتاق خودش احضارکرد وضمن تکرار صحبتهای پیشین علی شیراز، ازمن خواست که به عنوان مسؤل سازمان وارد یک جنگ سیاسی با رژیم ایران واضداد خارجه نشین بشوم واز ارزشهای سازمان و رهبری دفاع کنم واضافه کرد که دراین جنگ سیاسی توتنها نیستی و تعدادی دیگرهم درآن مصاحبه حضور دارند و الباقی توجیهات جزئی تر را ازمسؤلین تبلیغات خواهید شنید.
روز بعد از طرف تبلیغات گزارشگر رادیو بنام جمال بامدادی{درسال 1374 ازسازمان بریده ودرخارجه زندگی میکند} باتعدادی منجمله خودم مصاحبه هائی ترتیب داد که بلافاصله در رادیو صدای مجاهدپخش ودر نشریه ایران زمین {نشریه اتحادیه انجمنهای دانشجویان مسلمان خارج کشور} بشماره 150 درج گردیده است.
درآن مصاحبه مهناز بزازی ازمسؤلین فعلی بخش اطلاعات سازمان که درجریان جنگ امریکا علیه عراق و بمباران پایگاههای سازمان هر دو پایش را از دست داده است و همچنین همایون منجمی و حسن نورعلی نیز شرکت داشتند.
ما جملگی براساس یک سناریوی ساخته و پرداخته شده سازمان که برایمان دیکته میکردند، تلاش کردیم که با بیان خاطرات از صحنه های دروغین اثبات کنیم که شاهد حضور فعالانه علی زرکش که النهایه منجر به شهادت در رکاب رجوی! شده است را بوده ایم و بدینوسیله اعلام شود که برخلاف ادعاهای مغرضین، علی زرکش نه تنها بتوسط خود سازمان کشته نشده، بلکه درصفوف سازمان شهید هم شده است.
داستان کشته شدن مرموزعلی زرکش درهمان ایام در سال 1367 دربسیاری از مطبوعات داخلی و خارجی به تفصیل منعکس شده است که توصیه میکنم که هموطنانم جهت کسب اطلاعات بیشتربه ان منابع مراجعه بفرمایند.
پوراحمد