حقیقتاً بایستی به شجاعت آقای مسعود خدابنده در صراحت افشای ابعاد حیرت آوری از عقده های زوج رجوی و اشرافیت حاکم بر منش و رفتار آنان، درود فرستاد و به ایشان دست مریزاد گفت. این اقدام ایشان کاری است سترگ که نشان می دهد چه جانورانی بر فرقه تروریستی مجاهدین حکمفرمایی می کنند!
بسیاری از این افراد به بیماریهای روانی (روان نژندی، روان پریشی، اختلال های شخصیتی و خلقی) مبتلایند. اگرچه از منظر روانشناسی اجتماعی عواملی مانند « فشارهای روانی و عصبی ناشی از فعالیت های سیاسی، امنیتی» و « جاذبههای فریبنده ی قدرت» که هر لحظه آنان را تشنه تر هم می کند، می تواند دلیل شیوع و تشدید این اختلالهای روانی باشد، اما در باره رجویها و این زوج – به ویژه پس از روشنگری جسورانه و تاریخی آقای خدابنده- بایستی به یقین گفت که خودشیفتگی و عقده شاه شدن، به شکل بارز و آشکاری و بدون هیچ پرده پوشی، انگیزه اعمال آنان است.
یکی از نیازهای اساسی این افراد، وجود کسانی است که بدبختی و زندگی رقت باری داشته باشند، چرا که هم که برتری و خشوبختی خود را با فلاکت آنان مقایسه می کنند و آرام می گیرند و با تحقیر و ترحم به آنان به اشکال گوناگون، از سعادت خود در برابر بدبختی آنان بیشتر لذت می برند، نگاه کنید به اطلاعیه هایی که رجویها در باره فلاکت ساکنان لیبرتی می دهند.
درباره این اشرافیت آقای خدابنده می گوید:
«این که مثلا مسعود رجوی تخت خواب و میز و شام و نهارش با بقیه مجاهدین خلق چقدر فرق می کند و یا این که مثلا تعداد لباس و کفش و کیف لوکس مریم رجوی با وضعیت زندگی بقیه نفرات مجاهدین چقدر همخوانی دارد را باید در یک بنیاد فکری جستجو کرد. مثال می زنم
آدم های ثروتمند و ولخرج در دنیا کم نیستند. خرج هم می کنند و شاید برخی بیشتر از رجوی. شاید در جهانی که نیمی از سکنه اش مینیمم لازمه زندگی را ندارند بشود انتقاد هم کرد که چرا؟ ولی باز همانطور که گفتم اینها هم یک مرزی دارند. مثلا اگر چنین افرادی مجبور بشوند بنده و شما را هم به میهمانی دعوت کنند احتمالا خرج کفش و لباس مناسب مورد احتیاجمان را هم میدهند. چرا؟ چون آبرویشان در آن دستگاه خودشان مهم است. شرمشان می شود اگر من با پیراهن پاره بروم سر میز شامشان بنشینم. نمی شود؟ حالا مقایسه کنید با رجوی. یادم هست یکی از مسائلی که بعد از حمله پلیس فرانسه و بازداشت و جستجو در مراکز مجاهدین برای نفرات خود پلیس فرانسه ایجاد شده بود این بود که مثلا رفته بودند داخل اطاقهای خصوصی مریم قجر عضدانلو (یا رجوی) و فقط چند صد جفت کفش در یک اطاق داشته ولی وقتی نفرات را بازرسی بدنی کرده بودند یک نفر نبوده که لباس زیرش پاره نباشد. این است که میگویم مرض. ببینید، کسی که مثلا از پر خوری و اصراف در غذای خوب لذت ببرد یک حرف است (بگوییم مثلا شکم پرست) ولی کسی که از خوردن غذا در مقابل نفرات گرسنه لذت ببرد حرفی دیگر (مریض روانی). این دیگر شکم پرستی نیست، اصراف نیست. حتی کلاهبرداری و مال مردم خوردن هم نیست. مرض است. مرض روانی. سادیسم است از نوع حاد رجوی گونه.
این نوع حسادت و تشنج روحی مرز ندارد و هر روز باید جلوتر هم برود. آدم (آدم که چه عرض کنم) به هر چیزی بند می کند. مثلا یادم هست بعضی وقت ها واقعا خودم ترس برم میداشت. زندگی نزدیک باعث شده بود که خیلی نیاز به توضیح نباشد. از چهره و حرکات میتوانستم بفهمم در ذهن ها چه می گذرد. میدیدم مثلا مریم رجوی به کسی که از خودش جوانتر است هم حسادت می کند یا اگر دختری و یا زنی موهایش صاف بود (موهای مریم رجوی کمی مجعد است) عصبی می شود. مسعود رجوی از خنده دیگران بشدت ناراحت می شود. دیدن راحتی یک فرد (هر فردی، حتی در تلویزیون) ناراحتش می کرد.»
یا در جایی دیگر با اشاره به بنیادهای این بیماری چنین می گوید:
«ثروت فرقه استفاده ای به اعضای آن یا جامعه نمی رساند. (این را هم اگر کسی شک داشت به ارقام اعلام شده دستمزد لابی ها، فیلم های مخفیگاه رجوی در کمپ اشرف و مقایسه آن با وضعیت بهداشتی/ درمانی و زندگی روزمره اعضای فرقه مراجعه کند. … میدانید که متاسفانه مسئولیت های من بعنوان فرمانده حفاظتی مسعود رجوی خرید و تهیه لوازم شخصی و غیره را نیز شامل می شد. از مسئولیت در مدیریت پروژه های ساختمانی مثل همین پناهگاه ضد اتمی/ شیمیایی/ میکروبی در اشرف و تهیه الزاماتش از خارج و انتخاب و خرید خودروهای ضد گلوله و انتخاب اسلحه نفرات اسکورت و رادار و دوربین مدار بسته بگیر تا خرید مثلا شکلات مشخص و یا لباس زیر دوخت سفارشی و تا حتی مثلا سیگار کوبایی برای “ملاقاتهای رئیس استخبارات عراق با رجوی” (دکتر براک سیگار خاصی دوست داشت که فقط نگهداری آن لازمه اش یک اطاقکی بود با تجهیزات ویژه برای ثابت نگه داشتن درجه حرارت و رطوبت و مستقیما از کوبا وارد می شد) تا “چند ده نوع پنیرهای مشخص فرانسوی” برای ملاقاتهای با طارق عزیز در زمانی که عراق زیر بمباران بود (یادم هست که آن زمان طارق عزیز طبقه آخر هتل الرشید را محل استقرار و کارش کرده بود که بخاطر وجود خبرنگاران تا حدودی از حمله هوایی در امان بود. پرواز ها قطع شده بود و من چون از طریق اردن به اروپا و امریکا تردد داشتم پنیرمخصوص را هم همراه دیگر مایحتاج خود رجوی می آوردم).»
در جای دیگر آقای خدابنده می گوید:
«یادم هست روزی را که مهرداد (حسین رحیمی) آمد گفت “خواهر” کار دارد. رفتم دیدم یک عکس از فرح دیبا دستش است. عکسی که فرح روی صندلی نشسته و پیام (فکرمی کنم پیام نوروزی) میدهد. آنهایی که سنشان به حد من باشد آن عکسها یادشان هست. گفت رسول (نام تشکیلاتی آن زمانهای من) “ما یک دست صندلی میخواهیم که درست مثل این باشد”. چشمتان روز بد نبیند، پیدا کردن یک دست صندلی لویی شانزدهم. آن هم با کیفیت درباری. آن هم از روی یک عکس که نصفش دیده نمی شد در بغداد آن زمان اصلا کمدی بود. بالاخره با زور و سفارش افسر رابط مخابرات صدام یکی از بهترین صنعتگران بغداد را وا داشتیم که از روی کاتالوگ و عکس یک دست مبلمان لویی شانزده بسازد و عینا گل و بته مورد نظر در این عکس خاص را هم منعکس کند و الان هم اگر کسی حوصله داشته باشد احتمالا می تواند هم عکس فرح دیبا و سالهای آخر سلطنت را پیدا کند و هم عکس مریم رجوی را در سالهای آخر سقوط صدام که روی یکی از این صندلی ها نشسته ادای فرح دیبا را در می آورد.
لباسهایش هم هینطور پیش میرفت. علاقه و به گونه ای “عقده” خاصی به فرح دیبا داشت. هم حسودی میکرد، هم تقلید. لباسها را هم می توانید از روی عکس ها مقایسه کنید اگر وقت داشتید. البته فرح دیبای الان با سی و پنج سال پیش فرق می کند. مدت هاست که با مد روز دنیا جلو رفته و هر کجا هم ظاهر می شود بسیار شیک ولی ساده می پوشد. آنقدر ها با زمان و فرهنگ غرب بیگانه نیست. حواسش هم طبعا جمع و سر جاست. ولی رجوی چرا به اینجا رسید؟ به خیاط خودش حسودی میکرد. نخندید جدی میگویم.
یادم هست شهرزاد صدر حاج سید جوادی (بقولی ندیمه مریم رجوی) چقدر اصرار کرد که برو برای “خواهر”، ایوسن لورن مد ساز مشهور فرانسه را پیدا کن. مدتها با دفتر ایوسن لورن صحبت کردم (وی چند سال قبل فوت کرد و واقعا تا جایی که به عقل من میرسید نابقه مد و تا حدی روانشناس قابلی بود). بالاخره راضی شد با دستمزد ساعتی بسیار بالا بیاید اورسوراواز. رفتم خودم آوردمش (بلحاظ حفاظتی ماشین بیرونی داخل نمی بردیم). به محض رسیدن ما، مریم رجوی آمد با هزار ادا و افاده همیشگی، یک مقدار پارچه (حدود شش هفت جور رنگ و وارنگ) هم بدنبالش آوردند و گذاشتند روی میز. شروع کرد که “به این بگو از این پارچه یک کت و دامن میخوام که اینجایش اینطور باشد و آنجایش …” بعد نیمه کاره رها کرد و رفت بیرون و برگشت و باز عکسی دیگر از فرح دیبا در دست که “اصلا بگو میخواهم درست مثل این باشد ولی …”.
خدا بیامرزدش. نگاهی به من کرد و به آرامی گفت “نگفتم من را اینجاها نیاور؟” و خلاصه با آبرو داری مقداری اینور و آنور کرد که باشد و تماس میگیرم و غیره. در راه برگشتن در ماشین گله کرد که من کارم این است که بگویم شما چه بپوشید و چه نپوشید که به چهره و سن و شغل و هزار چیز دیگرتان بخورد. شما که همه را انتخاب کرده اید چرا خرج بالای من را میدهید؟ النهایه هم آدرس یک خیاط را داد که به وی اطمینان دارم و کارش خوب است. دست آخر وقتی جدا میشد گفت البته پارچه های خوبی آنجا آوردید. اگر توانستی قانعش کن که تغییر نظر بدهد. فکر نمی کنم برای کت و دامن مناسب باشند ولی مسلما برای دوخت پرده بسیار مناسب بودند. (باز اگر وقت کردید لباسهای رجوی را یک نگاهی بکنید برخی از آن پارچه ها بعدها به کت و دامن تبدیل شد و عکسهایی هم گرفته شد).»
در مورد کاخ سازی رجوی می گوید:
«من در کنارش زندگی کرده ام. من دیده ام که طی دوسال متوالی چقدر فشار آورد به تتمه شورای آن زمان که قبول کنند و من میدانم که بنیان و اصل این حرکتش چیزی نبود الا همین حسادت بشدت بچه گانه. ساختمان “شورای ملی مقاومت” در بغداد یادتان هست؟ عکس مجلس بهارستان را آورد که الله و باالله باید عین همین را بسازید. حتما دیده اید. چاره ای جز این نبود که ماکتی بسازیم که در ویدئو مثل بهارستان دیده شود ولی البته دست به صحنه نمیشد زد. “بهارستانی که ظرف سه ماه ساخته بودیم”!! دو تا شیر سنگی را هم که از ورودی شهرداری مهران دزدیده بودند گذاشتیم سر درش که قال قضیه کنده شود. مرض مرض است روزمره خودش را نشان میدهد. همین که بعد از حمله صدام به کویت به گوشش رسید که “فواره وسط شهر کویت” را کنده اند و در بازار بغداد می فروشند. سریعا ما را فرستاد که به هر قیمتی بخرید بیاورید برای من پارک دست کنید این را هم بگذارید در وسط حوضش.».
اما با مستغرق بودن زوج رجوی در اشرافیت و زندگی در ناز و نعمت و پوشیدن لباسهای فاخر و ریخت و پاشهای فراوان و داشتن حرمسرا که آنان را مشابه شاهان قاجار و عثمانی کرده است، آنچه بیش از همه به چشم می آید واقعیت حقارت و اعوجاج شخصیتی و بیماریهای روانی و عقده های سرکوب شده آنان است.
محمد مرادی