همه ما می ترسیم. یکی از بیماری و پیری می ترسد، یکی از فقر و نداری می ترسد، یکی از غربت و تنهایی می ترسد، یکی از گناه و معصیت می ترسد، یکی از خدا و خلق می ترسد و النهایه همه از مرگ و نابودی می ترسند. البته حین مردن همه مثل هم نمی ترسند. یکی از غرق شدن در آب، یکی از پرت شدن از ارتفاع، یکی از سوختن در آتش و یکی هم مثل قهرمان داستان جورج اورول، از موش می ترسد. می ترسد موش به خوردش. لابد همین ترس، باعث شد تا او انقلاب کند و همه گناهان جنسی و تمردش، بخشیده شود!
اما رجوی از چه می ترسد؟! او شاید از همه موارد فوق می ترسد، اما ترس بزرگترش اینها نیست. او از چیزی می ترسد که دیگران نمی ترسند. او از تنهایی و انزوا می ترسد، از زندان و مردن می ترسد، از شکست و انهدام می ترسد، از نرسیدن به تهران می ترسد، اما ترس بزرگش اینها نیست. او از چیزی می ترسد که دیگران نمی ترسند و آنچه دیگران می ترسند، او نمی ترسد. دیگرانی که از جنگ و برادرکشی و لو دادن و خیانت و مزدوری و جاسوسی و زندان و شکنجه و تحقیر و توهین می ترسند، او از اینها هیچ نمی ترسد. دقیقاً از چیزی می ترسد که دیگران نمی ترسند؟!
یادم است، انقلاب ایدئولوژیک طلاق که پیش آمد و بعد از آن قرار بود سازمان و نیروها با توان ده ضربدر بیست و هفت، سریعاً تهران را بگیرند و از آن عبور کنند، یکی از داد و ستدها، این بود، زن را بدهید و رده را بگیرید وگرنه چون و چنان خواهد شد و انقلاب شکست خواهد خورد. البته در سازمان هر کسی به منظوری و اکثراً برای دفاع از آرمان و مردم و آزادی، آمده بودند اما دادن زن به ازای رده، به آنچه که اعضاء آمده بودند، منافات داشت. من که آن روزها دقیقاً می دانستم برای چه آمده و هیچگاه باورم نمی شد که برای رده همه چیز را از دست بدهم، گفتم رده عضویت را قبول ندارم، برای این نیامدم.
در صحبتهایی که آن روزها با یکی از دوستان دیگر به نام احمد، داشتم و او را نیز متقاعد کرده بودم، می گفتم، همه چیز را بدهیم و رده بگیریم، رده یعنی کار و اطاعت بیشتر.
اما این رده، یک امر سازمانی و تشکیلاتی و جنگی نبود. یک ارزش سازمانی نبود. یک زور و فرماندهی و اطاعت مبارزاتی نبود. بلکه یک ارزش فرقه ای و بر آمده از سادیسم و مازوخیسمی بود که مسعود رجوی از ابتدا بانی و باعث آن بود. رده، سلسله مراتب و فرماندهی را تداعی نمی کرد، بلکه ابزاری برای خرد و تباه کردن همدیگر بود.
مسعود رجوی وقتی در زندان شاه با همکاری دشمن همرزمان و رهبران مجاهدین را حذف کرد و بی هیچ دغدغه و مزاحمتی، رهبر و رهبر اتوماتیک شد و وقتی دانست کار قدری سخت و بسیار آسان است، بعدها همان روش را ادامه داد تا مادام العمر رهبر باقی بماند.
او از رهبران خود در زمان شاه عبور کرد، از رهبران و مسئولین سازمانی در زمان جمهوری اسلامی عبور کرد، از دفتر سیاسی و رهبران متمرد عبور کرد، از معاونت خود علی زرکش و دهها مسئول و متمرد دیگر، عبور کرد و همه این عبور کردنها را به عنوان ارزش و رده فرقه ای به دیگران حقنه کرد تا دیگران از پس این همه آلودگی، قادر به فرار از زندان فرقه نباشند.
البته، عبور و سر به نیست کردن و شکست، همه آرزوهای او را بر آورده نکرد، بلکه زندان و تحقیر و تجاوز و شکنجه نیروها بود که روح ناآرامش را آرام می کرد با این توجیه که از این پس نیروها “لم یرتابو” خواهند شد.
واقعیت امر این است که مسعود رجوی بر خلاف شعر و شعار جنگی اش علیه تهران، او هیچگاه سرمایه اش را علیه تهران هزینه نکرد، بلکه او همه سرمایه اش را علیه نیروهای خود هزینه کرد. او برای حفظ موقعیت خود و اطاعت دیگران از خود، همه سرمایه اش را به باد داد. جنگ و جنگ صد برابر علیه تهران، ضمن این که یک ابزار قوی برای استمرار موقعیت خودش بود، یک نمایش جنگی برای سرگرمی و حفظ نیروها بود، یک دکان سودآور برای فریفتن و خالی کردن جیب اربابان بود.
از ازدواج جنگی اش تا طلاق همگانی که قرار بود در راستای جنگ و سرنگونی باشد، جز برای حفظ موقعیت و عریانسازی و ویرانسازی و تحقیر نیروها، نبود. او هیچگاه سرمایه اش را جز برای فریفتن و رد گم کردن، علیه تهران هزینه نکرد.
دو ارتش ایران و عراق را در نظر بگیریم که یکی در حین جنگ، حدود یک سوم نیروهایش را به بهانه جاسوس یابی به زندان افکند، دشمن مقابل چه فکر خواهد کرد؟ فکر خواهد کرد، با دشمنی سر و کار دارد که او نیاز به دشمن ندارد، بلکه خود دشمنش است. فکر خواهد کرد، از این پس، با مالیخولیایی درگیر است و همه سیاست جنگی اش را علیه مالیخولیا صرف خواهد کرد و نه یک دشمن جدی. کاری که رهبری مجاهدین طی سالهای ۱۳۶۳ و ۱۳۷۳ اقدام به زندان فله ای نیروهایش کرد، هیچ دیکتاتوری تا کنون انجام نداده است.
می گویند، هنوز هستیم و انسجام داریم و دشمن برای ما هزینه می کند. همه اش درست است. اما اگر سرکوب و فریب و دلار و لابی و ارباب در کار نباشد، هیچی در کار نخواهد بود. اگر حکومت ایران برایتان هزینه می کند، این طبیعی است. دیوانه ای که بالای برج میلاد می رود و می خواهد خود را پرتاب کند، حکومت ناچار است برایش وقت بگذارد و هزینه کند، احتمالاً تبلیغات و سر و صدا هم بکند. اما دیوانه ای که بالای برج، ناچار است و نیاز به خودزنی دارد و شعر و شعار سرنگونی برای حفظ نیروها و فریفتن اربابان سر می دهد، این دیگر دشمن جدی نیست بلکه شوخی یا این که ضد دشمن است.
دم خروس نیز برای هزارمین بار، اخیراً در سایت اینترنتی آفتابکارن از جانب غیر شخصی به نام عارف شیرازی، با عنوان(زوزه های یک سرباز گمنام ولایت از تمام سوز شدن به اصطلاح “منتقدین” و آتش بس پیشنهادی)، ترس بزرگ رجوی را برملا کرده است. طی سلسله مقالاتی هجو و تحقیرآمیز، به یکی از مخالفین گیر سه پیچ داده اند که شما نه سخنگو بلکه شکارچی مجاهدین بوده اید. حال، ادعای رهبری و سخنگو را از سر بیرون کن. النهایه هم جان کلام و تهدید به مرگ را عیان می کند و می آورد، ما زن و مرد جنگیم، به جنگ تا بجنگیم!
یعنی این که سلاح ما نه به سمت دشمن، بلکه به سمت کسی خواهد بود که هوس گرفتن جای رهبر را در سر داشته باشد!
در عالم واقع، از میان جداشدگان که سهل است، از میان مخالفین و حتی موافقین گمان نمی رود، کسی علاقه ای برای رسیدن به موقعیت مسعود رجوی را داشته باشد. تا دیروز، این علاقه و آرزو از سر دلسوزی و مسئولیت، امری عادی بود. چرا این که آرزوکننده و تلاشگر، به زعم خود، به دنبال نجات سازمان و مبارزه بود. اما امروز، چه کسی جرئت دارد جای رجوی را بگیرد و مسئول و پاسخگوی دهها هزار کشته و زندانی و اسیر و تبعیدی و خانواده های داغدار باشد؟!
کسی که به زعم خود و هواداران، شیر بیدار است و طی نیم قرن اخیر از هیچ چیز هراس نداشته و از جنگ و برادرکشی و جاسوسی و وطن فروشی و آدمفروشی و مزدوری و لابی گری و زندان و شکنجه و مرگ و شانتاژ و باجگیری و باجدهی و گروگانگیری و انواع دیگر، هراسی نداشته است، طبعاً از نیم متر صندلی باقیمانده نباید ترس داشته باشد.
علم ثابت کرده است، جهت برون رفت می بایست با ترس و ترس مزمن مقابله کرد. اگر مسعود رجوی رهبری فرقه مجاهدین، کماکان نتواند با ترسش مقابله کند و از خر شیطان پایین بیاید، بلکه هر آنچه داشت و نداشتش را هزینه حفظ موقعیت خود بکند، از این پس نیز مسیر راه با سرعتی تصاعدی رو به عقب خواهد بود.