به بهانه مرگ زودرس راضیه کرمانشاهی در آلبانی و پیشینیانش
در تشکیلات مجاهدین، مهم نیست چه کسی هستی، چگونه و در کجا می میری!؟
مجاهد والامقام باشی یا بدون مقام، تازه به دوران رسیده باشی یا دارای چند دهه سابقه. بقول رجوی، در عالم “بریدگی” سرکنی یا مدافع فعال “انقلاب خواهر مریم” بوده باشی. در نهایت تفاوت چندانی ندارد. اهمیت مسئله مطرح شده در این است که هر که می خواهی باش، اما برای رجوی و نزد آنها بمیر. تا در بارگاه رجوی به شوکت و کمال برسی و با قاب عکسی بی مقدار، تزئین بخش مجالس رنگارنگ و مدال “جامعه دروغین بی طبقه توحیدی” بر روی سنگ قبر!
این یک تئوری بیمار گونه است که می گوید؛ با آنها باش، با آنها سرکن، دم برنیاور، تا روزی که نوبت مرگ ات فرابرسد و درب بهشت ما برویت باز گردد! اما این تفکر ضد انسانی به چند سئوال ساده نمی تواند پاسخ بدهد؛ چرا باید با تو باشم؟ چرا باید با تو بمانم و در تو بمیرم؟ تو خدای من نیستی! زندگی و مرگ را تو نیافریده ای، پس بگذار در آسودگی خیال، خود انتخاب کنم که چه کسی و کجا باشم و چگونه بمیرم!
نه “راضیه” آخرین است و نه زنان و مردانی “چنین یا چنان” کم بوده اند. کاری با عملکرد و ۳۶ سال سابقه تشکیلاتی راضیه ندارم. چرا که تعریف و تمجید “مریم رجوی” و “هادی روشن روانی” از او، گویای رمز و رازهای بسیاری، همانند موجودیت و سرگذشت رهبرانشان در سازمان مجاهدین است.
حالا سعید، فرزند راضیه می تواند به مادرش “افتخار” کند که مریم تمجید اش کرده و از خدای رجوی که سالیان است او را در برزخ عراق تنها گذاشته، درخواست ”رحمت و عُلُو درجات ” نموده است. خدایی که بخشندگی اش را حتی از خود او دریغ داشته و کلاه اش را به باد سازمان های جاسوسی و نیم نگاه جنگ طلبان غربی سپرده است. این از زنان و مردان “اینچنینی”!
اما زنان و مردان “آنچنانی” هم بودند که کج دار و مریز به خاطر ترس از فرو ریختن غیرت و غرور کاذب اولیه، با رجوی و در کنار او به اجبار ماندند. برخی مانند “حسن محمدی”، “علینقی حدادی”، “علی زرکش” و … طعمه “حوادث گوناگون” درون تشکیلات شدند. برخی همچون؛ “محمود مهدوی”، ” مهدی افتخاری”، “بهروز رحیمیان”، “حمید شاکری”، “محمد رضا معاضدی”، “رضا ستوده مرام”، “رویا درودی”، “محمد بابایی” و … طعمه بیماری ها و برخی دیگر همانند؛ “قربان علی ترابی”، “پرویز احمدی”، “الیاس کرمی”، “احمد رضا پور”، “جلیل بزرگمهر”، “محمد افتخاری”، “آلان محمدی”، “معصومه غیبی پور”، “نسرین احمدی”، “کریم پدرام”، “مالک کلبی”، “صدیقه رجبی نژاد”، “محمد رضا باباخانلو”، “محمد رضا الله وردی” و قربانیان دیگر… زیر شکنجه در زندان، خودکشی و “شلیک های ناخواسته” بدرود حیات گفتند.
همه آنها از بارگاه رجوی پر کشیدند و رجوی یا در اطلاع رسانی دقیق سکوت کرد و یا اینکه بدون اشاره به سرگذشت و خواسته های شان، سنگ قبری برایشان تراشید و عناوینی مانند “مجاهد شهید” یا “مجاهد صدیق” حواله شان نمود. بی آنکه یک منبع موثق غیر مجاهد بگوید، چگونه آنها “مجاهد شهید” یا “مجاهد صدیق” شدند؟ در بی خبری و بی اطلاعی دیگران، هر چه خواستند بافتند و هر چه توانستند بار رفتگان کردند تا چهره “رهبری” تمیز و موجه باقی بماند!
برخی از سربازان رجوی در رد نوشته ها می گویند نویسندگان این مطالب “مزدور رژیم” اند. این دسته از افراد یا بی اطلاع و نادان اند یا مامور مغرض. اما برخی را نیز از نزدیک در خیابان های پاریس دیده ام که آمده اند و به قول خودشان نصیحت کرده اند و در نهایت با تهدید گفته اند که دست از این گونه نوشته ها بردارم. چرا که خود ضرر کننده خواهم بود!
جهت اطلاع، چند ماه است که از دردهای کشنده رنج می برم. چند وقت پیش، پس از دوره ای بستری در بیمارستان، نزد پزشکی فرانسوی رفتم.او پس از معاینه و انجام آزمایشات مختلف دو سئوال پرسید؛
یکم.آیا تو سابقا درگیری شدیدی داشته ای که کتک خورده باشی یا از یک بلندی روی تکه های سنگ و شن، با سینه و شکم افتاده باشی؟
دوم.آیا شده است که سابقا در مدت بسیار کمی، بیش از اندازه رژیم غذایی گرفته و لاغر شده باشی؟
به او نمی شد توضیح داد و ماجراهای درون تشکیلات رجوی را بازگو نمود تا بفهمد که نه رژیم لاغری گرفته بودم و نه اینکه در خیابان با کسی دعوایم شده بود. بلکه دعوای من با مجاهدین بوده و دعوای آزادی از اسارتگاه پادگان اشرف و تشکیلات سازمان مجاهدین بود که فکر میکنم فهم آن برای افراد عادی جامعه مشکل باشد؛
در همین جا لازم است یاد آور شوم که سال ها قبل پس از فرار ناموفق از تشکیلات مجاهدین در عراق، دستگیر شده و توسط سازمان اطلاعات صدام حسین، تحویل مهدی ابریشمچی و حسن نظام الملکی در پایگاه جلالزاده بغداد شدم. مهدی ابرشمچی و حسن نظام الملکی از همان ابتدای تحویل گیری، با مشت و لگد به جان ام افتادند. در اثر ضربات سنگین آنان روی زمین افتادم و آنها همچنان با نوک پایشان آنقدر بر سینه و شکم ام کوبیدند که استخوان قفسه سینه ام شکست. پس از آن به ساختمان زندان اشرف منتقل شده و در سلولی کوچک زندانی شدم. مهدی ابریشمچی، حسن نظام الملکی و دیگر سران مجاهدین هر شب تا صبح شکنجه ام می کردند تا اعتراف کنم که در بیست و پنج سال گذشته “مزدور رژیم” بوده ام. آنها شکنجه می کردند تا مدرک جعل کنند و بعدها به اسم ام منتشر نمایند.در این دوره بیش از ۲۵ کیلوگرم وزن کم کردم و به شدت لاغر و ضعیف شده بودم.پس از آن هم در نمایش مضحک مسعود و مریم رجوی و در برابر چشمان ۴۰۰۰ نفر در قرارگاه باقرزاده به ۸ سال زندان و سپس اعدام محکوم شدم!
این مورد را برای این نوشتم که باز به ماموران، معذوران و مغرضانی که رجوی آنها را به میدان می فرستد، گوشزد نمایم، شرم تان باد از داشتن چنین رهبرانی که با دروغ هایی به نام “آزادی”، “مجاهد شهید” یا “مجاهد صدیق”، “دموکراسی”، “دین” و “لائیسیته”، سرتان کلاه گذاشته و با خون دیگران در اروپا به تجارت “دموکراسی” و “سرنگونی” مشغول اند!
شرم تان باد که چشم های خود را به واقعیت ها بسته ونمی توانید بدون استنشاق بوی متعفن رهبرانتان، قدم از قدم بردارید. فکر می کردم جدایی و افشاگری تعدادی از اعضای شورا در ماه های گذشته، روی چنین افرادی تاثیر گذاشته و آنها را از خواب بیدار نماید!بگذریم…
من راضیه کرمانشاهی،رویا درودی، حمید شاکری، محمد بابایی، بهروز رحمیان، محمد نجفی و بسیاری از قربانیان دیگر … را از نزدیک می شناختم. سالیان زیادی یا در کنار آنها بودم یا از وضعیت شان مطلع. همه این افراد که امروز رجوی تحت عنوان “محاصره ظالمانه کمپ لیبرتی” و سابقا ” پادگان اشرف”، از خونشان ارتزاق می نماید، از بیماران ثابت امداد پزشکی بودند. بهروز رحیمیان، حمید شاکری و محمد نجفی را بیش از بیست سال بود که می دانستم از بیماران قلبی هستند.بارها در امداد پزشکی پادگان اشرف به ملاقات شان رفته بودم.با تعدادی از آنها در یک قسمت کار می کردیم و می دانستم که با تجویز پزشک می بایست تحت مراقبت دائمی باشند.
اما رجوی با محاصره ظالمانه آنان در اشرف و لیبرتی و محروم نمودن آنان از حق انتخاب و آزادی، نگذاشت پای قربانیان به خارج از عراق باز شود و در میان فشار و استرس های درون تشکیلاتی، باعث مرگ زودرس و ایست قلبی آنان شد. چند نمونه از مرگ های آنی افراد در آلبانی نیز نشان داد که برای برخی، کار از کار گذشته است و اگر در میان آنان بیماری وجود دارد، به دلیل عدم رسیدگی های سابق در عراق به نقطه بحرانی و مرگ رسیده اند. به هر حال آنان زندگی را در بارگاه رجوی بدرود گفتند تا مالکیت مسعود و مریم رجوی بر جان اعضا مسلم گردد. و به این شکل مریم رجوی اطلاعیه اش را از اورسوراواز بصورت دلخواه و رنگین تکمیل نماید. تا بجای اعتراف به خطای استراتژیک سی و چند ساله، بازی با مردم و جان اعضا، مصیبت های افراد درون تشکیلات را به گردن حکومت های عراق و ایران بیاندازند!
جواد فیروزمند