پدرجان سلام، پدرعزیز و خوبم باورکن این سالها بدون حضور تو خیلی بر ما سخت گذشت.هرچند مادرمان با زحمت ومحبت های بی دریغش سعی کرد جای خالی تو را پرکند و اگر او نبود معلوم نمی شد زندگی چه سرنوشتی را برای ما رقم می زد. پدرخوبم زمانی که درجنگ تحمیلی اسیر صدام شدی امید داشتیم که با اتمام جنگ، دوباره سایه پر مهرت را برسر خود بازیابیم،می دانم که توهم برای دیدن دوباره فرزندانت لحظه شماری می کردی چون با همان روح پرمهر پدرانه در نامه هایت برای ما می نوشتی که دلم برای دیدنتان تنگ شده و تحمل دوری شما را ندارم.
پدرجان باورکن رجوی خائن سالها بخاطر منافع کثیفش از شما سوءاستفاده کرده وسرسوزنی هم حفظ جان وسلامتی شما برایش اهمیتی ندارد والان هم موضوع فریبنده محاصره پزشکی را برای به کشتن دادن همه شما بهانه کرده!! پدرجان به راستی هیچ از سران رجوی پرسیده اید که چرا ما را بیهوده در بیابانهای عراق نگه داشته اید؟ درحالی که مریم خانم شیاد وعفریته دراروپا در ناز و نعمت وآسایش زندگی می کند؟
پدر، نمی دانم الان درچه وضعیتی بسر می بری اما می دانم پیر وخسته هستی و بیشتر از هر زمان دیگر به مراقبت احتیاج داری. باورکن وقتی این روزها هربار خبرفوت یکی ازشما را براثر بیماری می شنوم من وبقیه خانواده خیلی نگران سلامتی تو می شویم ومی دانیم که اگر خدای ناکرده بیمار شوی کسی نیست که ازتو مراقبت کند چه کسی دست نوازش برسرت بکشد و تو را تیمار کند؟ همه ما دلمان برای قصه های قشنگی که درکودکی برایمان تعریف می کردی تنگ شده. برگرد پدر، برگرد تا دوباره و قبل از فرا رسیدن ناقوس مرگ بتوانیم همدیگر را دیدار کنیم وازگذشته ها عبرتها و پندها را به همدیگر منتقل کنیم. بیا پدرخوبمان زودتر بیا که ممکن است فردا دیر شده باشد. ونزد خانواده ات برگرد تا همه توان خودمان را برای رسیدگی وآسایش تو در دوران کهولتت بکارگیریم و بدان همینکه ما سایه ات را دوباره بالای سرمان و وجودت را در جمع خانواده حس کنیم جان تازه و دوباره دیگری را به ما خواهی بخشید. بدان سرنوشتی که رجوی برای شما ترسیم کرده جز تباهی ونابودی سرانجامی ندارد.
با آرزوی دیدن بزودی ودوباره تو
قربانت دخترچشم انتظارت: شهلا