جشن «ترور» و همبستگی با «آمران و حامیان» کشتار مردم سردشت و حلبچه

مقدمه:

روز جمعه ششم تیرماه ۱۳۹۳ مصادف با ۲۷ ژوئن ۲۰۱۴، گردهمایی نه چندان گسترده ای در ویلپنت (حومه پاریس) با حضور چند ده تن از جنگ افروزان غربی، تروریست های حامی داعش و حزب بعث، و چند هزار پناهجو و بی خانمان اجیر شده آفریقایی، عرب، اروپایی و تعدادی از هواداران سازمان مجاهدین (فرقه رجوی) برگزار گردید که طی آن مریم رجوی ضمن دفاع از تروریستهای داعش که به قتل عام مردم عراق مشغول هستند و نسبت دادن صفت عشایر و انقلابیون عراق به آنان، مثل همیشه به تکرار مباحثی پیرامون نقض حقوق بشر در ایران، تلاش جمهوری اسلامی برای ساخت بمب اتمی، دخالت رژیم ایران در مسائل خاورمیانه، و همچنین به مسائل داخلی کمپ لیبرتی پرداخت. چکیده کلام مریم قجر چیزی نبود جز اینکه به سران کشورهای غربی-عربی و صهیونیستها بفهماند که «هیچ گروه و جریان ایرانی خیانتکارتر و خدمتگزارتر از فرقه مجاهدین یافت نخواهد شد که در آینده بتواند سیاست های امپریالیستی-صهیونیستی را در خاورمیانه به پیش برده و تحت امر آنان باشد. فقط کافی است نیم نگاهی هم به سوی آنان انداخته شود تا بسیار بهتر و بیشتر از همه گروههای تروریستی تحت حمایت غرب و عربستان کارآیی داشته باشد، و تروریست های القاعده، طالبان، النصره، داعش، ارتش آزاد، جیش العدل و بوکوحرام را در کمترین زمان ممکن پشت سر بگذارد».

وی همچنین (آنگونه که در زیرنویس سیمای آزادی هم انعکاس داده شد) مدعی گردید که جمهوری اسلامی در قرن ۲۱ مسیری جز سرنگونی در پیش رو ندارد!. مریم قجرعضدانلو این سخنان را در حالی بر زبان آورد که سال گذشته میلادی هم ادعا کرد سال ۲۰۱۳، سال سرنگونی جمهوری اسلامی است (همانگونه که در اواخر قرن پیشین نیز مدعی شده بود که پایان قرن بیستم آغاز سرنگونی جمهوری اسلامی است). به نظر می رسد که مریم رجوی بعد از ۳۳ سال وعده سرنگونی ۶ماهه و دوساله به این نتیجه رسیده که از این پس سرنگونی جمهوری اسلامی را در زمانبندی هایی به طول یک سده طراحی نماید که بیش از این زمینه را برای تناقض نیروهای خود فراهم نسازد.

سخنرانی مریم رجوی و نمایش رسوای او، بیش از این جایی برای مطرح شدن ندارد، حمایت بی دریغ وی از انواع تروریستهای لیبیایی، سوری، اوکرائینی، عراقی و چند گروهک دست آموز عربستان در شرق ایران، بیش از پیش، انزجار و نفرت مردم ایران را برانگیخته و بخوبی ماهیت مریم و مسعود رجوی را برملا نموده و نیازی به تکرار مکررات نیست. در این مقاله تنها می خواهم گذری کوتاه بر چند سرفصل مهم داشته باشم تا برای نسل جدید تجربه ای باشد بر اینکه بدانند چگونه وقتی گروهی مسیر خشونت و تروریسم را برمی گزیند، بعد از چند سال مبدل به یک فرقه خیانتکار و خطرناک وابسته به قدرت های خارجی شده و بکلی از مردم و جامعه خویش فاصله می گیرد و نهایتاً مبدل به ابزاری در دست بیگانگان برای ترور و ارعاب مردم و کشور خویش خواهد شد، همانطور که مجاهدین خلق بعد از سه دهه نه تنها گرفتار ریزش شدید نیرو شده اند که هر سال نفرت از خود را در بین مردم ایران بیشتر می کنند و به همین خاطر ناچار هستند دست به دامان خیل بازنشستگان جنگ افروز غربی-عربی شده و بودجه هایی صرف آنان کنند که تنها یک بخش از آن برای انتقال بازماندگان مجاهدین در لیبرتی به خارج عراق کافی است.

رشته کوه های حمرین، پرواز هواپیماها بر فراز تانک ها

هواپیماهای آمریکایی پی در پی می آیند و می روند. هربار صدای چند انفجار مهیب به گوش می رسد. در میان هر دو انفجار که با آمدن هواپیماها بگوش می رسد صدای انفجارهای نامنظم قطع نمی شود. خودروهای زرهی و چرخدار منهدم می شوند و کامیون های حامل مهمات آتش گرفته و محتویات آن پشت سر هم منفجر شده و صداهایی بلند و کوتاه ناشی از انفجار تولید می کنند.

فروردین سال ۱۳۸۲ است، بر روی یکی از ارتفاعات حمرین ایستاده ام: با تجهیزات کامل، و با نارنجک و کلت برتا که به عنوان آخرین ابزار برای دفاع نهایی و در صورت لزوم خودانفجاری به کمر بسته ام، کلاشینکوف تاشوی خود را هم بر دوش آویخته ام (یادگار یکی از بچه هاست که در عملیات فروغ جاویدان –مرصاد- قربانی قدرت طلبی رجوی شد). نفربر BMP1 من نیز در همان نزدیکی با چادر اختفا شده تا از تهاجم هواپیما در امان باشد. نگاهی به دشت روبرو می اندازم. چندین تانک و نفربر زرهی در میان جاده آتش گرفته اند. آنسوتر چندین کاتیوشا و عراده توپ و کامیون های حامل آنها منهدم شده و گلوله های آن در حال انفجار می باشد. بچه ها با تجهیزات انفرادی خود در میان رشته کوه ها پراکنده و در بین شکاف تخته سنگ ها مخفی شده اند. از خواهران فرمانده خبری نیست. گفته شد آنها لب جاده هستند ولی واقعیت نداشت. وجیهه کربلایی فرمانده قرارگاه هفتم و سه خواهر اف جی (فرمانده جبهه) و چند خواهر دیگر که کارهای دفتری و پشتیبانی انجام می دادند نیز حضور نداشتند. فرماندهی سه قرارگاه ۶-۷-۱۰ را فائزه محبتکار برعهده داشت که او هم در محل نبود…

چشم به دور دستها دوخته و آسمان را نگاه می کنم، به هواپیماهایی می نگرم که پی در پی می آیند و هر بار تعدادی از خودروها را هدف قرار می دهند. در دلم اندوهی عمیق موج می زند. به یاد سخنان مسعود رجوی در نشستهایی افتاده ام که می گفت آمریکا به عراق حمله نخواهد کرد، و پیشتر مدعی بود که سمت و سوی آمریکا از عراق به سمت افغانستان رفته و شرایط تغییر کرده است. قرار بود به سمت مرز حرکت کنیم اما الان در میانه راه، در جایی که قرار بود زرهی ها را سوار کمرشکن به نزدیکی مرز منتقل کنیم گیر افتاده ایم. نگران هستم، نگران از این که رهبری عقیدتی ما (مسعود و مریم رجوی) در چه موقعیتی هستند و آیا امنیت آنان تأمین هست یا خیر؟ به خودم فکر نمی کنم، برایم حفظ مسعود و مریم رجوی از هرچیزی مهمتر است… غافل از اینکه مریم مدت ها قبل به همراه گروهی از اعضای شورای رهبری، عراق را به قصد فرانسه ترک کرده و در امن و عافیت بسر می برد (اگرچه مسعود بعداً برای برانگیختن احساسات عاطفی ما مدعی شد که ۳۰ متری اتاق خواب مریم مورد اصابت موشک هواپیماهای انگلیسی قرار گرفته است تا چنین جلوه دهد که مریم نیز در میان آتش و خون قرار دارد)… در همین افکار هستم که یکی از بچه ها (جمشید.چ که رابطه خوبی هم با من نداشت)، با عصبانیت گفت آنجا نایست هواپیماها ما را می بینند و می زنند… و من با لبخندی تلخ و با رویاهایی عمیق که در آن بسر می برم محل را ترک و به نقطه ای دورتر می روم که بچه ها بخاطر من در خطر نباشند. برایم آنچه مهم نیست حمله هواپیما است، چیزهای مهمتری ذهنم را مشغول کرده است…

در عملیات فروغ جاویدان هم لحظات پایانی راه، چنین احساسی داشتم، اینکه مرگ چقدر ساده تر از زیستن است و آرزو می کردم گلوله ای و یا موشکی به من اصابت کند و همه خستگی های ده روز تلاش و کم خوابی، و چهار شبانه روز بی خوابی و بی غذایی از تنم بیرون رود…

کمی قبل تر از این، در نزدیکی قره تپه (شهری کردنشین در شمال اشرف، میان رشته کوه های حمرین)، در دل تپه ماهورها، ده ها سنگر و چادر ایجاد کرده و در آنجا اختفاء و استتار کرده بودیم. زمستان سال ۱۳۸۱ مسعود رجوی در یک نشست عمومی اعلام کرد که «بهمن عظیم» در راه است و بایستی آمادگی آنرا داشته باشیم و برای اینکار از یکان های مختلف خواست تا در نقاط از پیش تعیین شده خارج از اشرف سنگربندی کرده و هنگامی که دستور صادر شد همگی در آن نقاط که وسعت بسیار زیادی هم داشت پراکنده شویم. سنگرها آماده شد اما از بهمن عظیم خبری نشد. در آخرین نشست که مسعود رجوی در اسفند همان سال برگزار کرد، با شور و هیجان کاغذی را به ما نشان داد که مدعی بود بیست سال دنبال آن بوده است. این کاغذ چه بود؟ مسعود می گفت بالاخره توانستم از صاحبخانه (صدام حسین) این مدرک را بگیرم که اشرف متعلق به ماست و مستقل از عراق می باشد!. شور و هیجان مسعود رجوی کم نظیر بود و بعد هم گفت در ملاقات با عزت ابراهیم (اگر خوب به یادم مانده باشد) پیامی از وی به من رسیده است که «در این جنگ شما می توانید ناظر باشید». این موضوع به شور و هیجان مسعود رجوی افزوده بود. وی همچنین گفت که «من خدا خدا می کردم که صدام حسین از ما کمک نخواهد، و این پیام مرا بسیار شاد کرد».

برای من بسیار عجیب بود چرا که درست ۱۲ سال پیش از آن در یک نشست عمومی به همه ما گفته بود: «اگر آمریکا جرأت می کرد وارد عراق شده و تنها متحد ما در جهان (صدام) را سرنگون کند، فرمانده کل ارتش آزادیبخش (رجوی)، فرمان حمله را (به ارتش آمریکا) صادر می کرد». اما اینک بعد از ۱۲ سال ابراز خوشوقتی می کرد که صدام حسین از او نخواسته تا در جنگ با آمریکا وی را یاری و همراهی کند!. این تناقض بخوبی نشان می داد که شعارهای قبلی مسعود رجوی جز یک رجزخوانی زودگذر بعد از اعلام آتش بس توسط آمریکا نبوده است. چند ماه بعد از سقوط بغداد نیز مسعود رجوی تلاش کرد تا از صدام حسین به آرامی یک چهره دیکتاتور به نمایش بگذارد و آمریکایی ها را همراه و شریک خود در سرنگونی جمهوری اسلامی جلوه دهد. چندی بعد هم مریم رجوی ادعا کرد که «نسیم دمکراسی در عراق در حال وزیدن است». نسیمی که امروز بعد از ده سال فراموش شده و مجدداً در همکاری با بعثی ها طور دیگری جلوه داده می شود…

در همان نشست شرح داده شد که احتمال حمله آمریکا به عراق زیاد شده و ما نیز باید وارد شرایط جدید شویم. قرار شد اگر آمریکا به عراق حمله کرد و به هر علتی یکی از قرارگاه های مجاهدین به عمد یا به سهو مورد اصابت قرار گرفت، مجاهدین با تمام قوا به سمت مرزهای ایران رفته و عاشوراگونه به سمت تهران پیشروی کنند و اگر نیروهای آمریکایی خواستند جلوی ارتش آزادیبخش را بگیرند به آنها گفته شود: «وی گو هوم»، یعنی اینکه ما داریم به خانه می رویم!. مسعود همچنین مدعی شد که مریم درخواست کرده در پیشاپیش این حمله حضور به هم رسانیده و به همراه ارتش آزادیبخش در حرکت عاشوراگونه مجاهدین جلودار باشد!… و ناگفته نماند که مریم رجوی به خدمه یکی از تانک های محور یکم از مرکز دوازدهم ارتش آزادیبخش گفته بود این تانک همان تانکی است که من می خواهم هنگام حمله به ایران سوار آن باشم، و راننده بیچاره آن تانک تا آخرین روزهای خلع سلاح ارتش آزادیبخش توسط آمریکا، به زرهی خود رسیدگی مفصل می کرد با این رویا که روزی “خواهر مریم” همچون نادرشاه افشار، سوار بر آن راه تهران را در پیش بگیرد…

پس از نشست اسفند ماه مسعود رجوی، که طی آن اعلام آماده باش جهت رفتن به پراکندگی داده شد، یکان ها و رسته های مختلف حرکت خود به محل های از پیش تعیین شده را آغاز نمودند. البته پیش از حمله با برخی فرماندهان سپاه عراق و مسعود بارزانی زد و بندهای لازم را کرده بودند وگرنه آمریکا ریسک حمله زمینی به عراق را به این راحتی نمی پذیرفت. روز ۲۹ اسفند مصادف با ۲۰ مارس ۲۰۰۳ حملات وسیع آمریکا از زمین و هوا به داخل خاک عراق آغاز شد. پیام نوروزی مسعود رجوی در حالی به ما رسید که در حالت اختفا بسر برده و اطلاعی از شروع جنگ نداشتیم. من در همان زمان مشغول نگهبانی بودم. هوا بسیار تاریک بود و منطقه صخره ای. برای جشن فریبنده ای که به مناسبت نوروز و سال تحویل در میان تپه ماهورها گرفته شده بود هم نرفتم. می دانستم که می خواهند مثل همیشه ما را سرگرم کنند. روزهای استتار و اختفاء به این ترتیب می گذشت. زندگی در میان سرما و توفان شدید که چادرها را حتی در میان صخره ها از هم می درید. نه حمام وجود داشت و نه آب کافی برای شستشوی لباس. چاله ای آب غیربهداشتی در آن نزدیکی بود که برای شستن لباس استفاده می کردیم. هفته ها می گذشت و تنها اخباری که از طرف رجوی به ما می رسید ضربات سنگین به ارتش آمریکا و پیروزی های ارتش صدام بود!. مسعود رجوی تلاش می کرد ما را از واقعیت ها دور کند. در این اوضاع نابسامان تنها چیزی که به نظر مسعود رجوی رسیده بود برگزاری نشست های “غسل هفتگی” برای مجاهدینی بود که شبانه روز در میان تپه ها و صخره ها منتظر درگیری با نیروهای مخالف صدام حسین و هواپیماهای آمریکایی بوده و انتظار حوادثی چون رخدادهای سال ۱۳۷۰ را می کشیدند. همه متناقض بودند که در این شرایط حساس غسل هفتگی چه دردی دوا می کند؟ اما چاره ای جز نوشتن چند فاکت جعلی برای گریز از این وضعیت نبود… مسعود رجوی به عنوان رهبر عقیدتی نیازی به غسل هفتگی نداشت چرا که خود با همسران متعدد در پناهگاه ضداتمی خویش در میان اشرف پناه گرفته بود.

روزهایی رسید که ارتش آمریکا کنار دروازه های بغداد بود. اما صدام حسین همچنان به عهدی که با رجوی بسته بود وفادار مانده و دست از حفاظت آنان برنداشته بود، غافل از اینکه رجوی در خفا با دشمنان عراق دست دوستی داده و با آنها پنهانی قرارداد بی طرفی امضا کرده است (مسعود رجوی بعدها به ما گفت که از قبل نقشه های نظامی کل مناطقی که مجاهدین مستقر بودند را به ارتش آمریکا داده و به آنها گفته که مجاهدین در این جنگ هیچ دخالتی نخواهند داشت). بدین ترتیب وی به کسی خیانت کرد که بارها در مورد وی گفته بود «تنها متحد ما در جهان است و هرگز او را تنها نخواهیم گذاشت». چند ماه بعد از سقوط صدام حسین، رجوی دست در دست ارتش آمریکا به سرکوب مردمی مشغول بود که در برابر تجاوز نیروهای آمریکایی به کشورشان مقاومت می کردند و زن و مرد در زندان ابوغریب تحت شکنجه و تجاوز قرار داشتند. در این زمان صدام حسین نیز توسط وی به طور غیرمستقیم دیکتاتور معرفی می شد.

شب بیستم فروردین ماه مصادف با ۹ آوریل ۲۰۰۳ بود که بناگاه ستون عظیمی از انواع خودروهای چرخدار و زرهی در جاده های تاریک دیده شدند. صدام سقوط کرده بود و نیروهای عراقی وابسته به فیلق چهار ارتش (در استان دیالی) فرار را برقرار ترجیح داده بودند. روز قبل از آن مسعود رجوی این دروغ را توسط فرماندهان انتشار داد که بیش از ۵۰۰۰ سرباز آمریکایی در فرودگاه بغداد قتل عام شده اند. هدف از این خبر چیزی جز روحیه دادن به نیروها نبود، اما یک روز بعد کل سپاه مستقر در استان دیالی را می دیدیم که شبانه در حال فرار بودند.

ساعاتی بعد فرمانی از سوی مسعود رجوی ابلاغ گردید که همگی بایستی به سوی مرزهای ایران حرکت کنیم. برای رسیدن به مرز، یک منطقه میانی انتخاب شده بود که ابتدا بایستی خود را به آنجا می رساندیم و زرهی ها را توسط کمرشکن بارگیری کرده و به نزدیکترین نقطه مرزی رسانیده و آنگاه طبق طرح های بشدت مضحک عملیاتی (که از قبل توجیه شده بودیم و به نظر می رسید تنها برای سرگرم کردن فرماندهان تولید شده بود) به سمت ایران حمله می کردیم… در هرحال، به دلیل تجارب نظامی تجربی و تئوری که داشتم، از طرف فرماندهی مرکز به عنوان جلودار انتخاب شده بودم (اگرچه بخاطر اعتراضات و انتقاداتی که طی سالهای گذشته از مسئولین داشتم به من اعتماد چندانی نداشتند، اما همیشه در چنین شرایطی ترجیح می دادند که اولین قربانی آنها کسی باشد که منتقد و معترض به مناسبات است، و کسی بهتر از من در آنجا نبود… چرا که درست چهار ماه قبل از آن در یک محکمه توسط رقیه عباسی (فرمانده وقت قرارگاه هفتم) به جرم انتقاد به مسئولین سازمان متهم شدم که نفوذی رژیم هستم و باید به این مسئله اعتراف کنم و در غیر اینصورت باید اقرار کنم که طعمه جمهوری اسلامی شده ام!!!

هوا تاریک بود و فقط نور ستارگان در آسمان سوسو می زد و چراغ شهرهای دور دست. در مقر واسط که نزدیک شهر المنصوریه در استان دیالی بود، زرهی ها را استتار کرده و بعد از توجیهات اولیه برای استراحت اقدام کردیم تا روز بعد بارگیری انجام گیرد. نیمه های شب در حالی که از خستگی و بی خوابی دو روزه چیزی را احساس نمی کردیم، بناگاه در تاریکی کامل چندین نفر بالای سر ما ظاهر شدند، برای لحظاتی تصور کردم نیروهای مخالف صدام هستند که ما را در خواب غافلگیر کرده اند. عده ای سرباز جوان بودند که مشخص شد از پادگان خود فرار نموده اند و می گفتند ارتش سقوط کرده است و ما در حال فرار هستیم. می گفتند تصور کردیم شما مجروح شده اید و داشتیم به شما کمک می کردیم. به هرحال آنها وقتی متوجه شدند که ما کشته و زخمی نیستیم از آنجا رفتند ولی هشدار دادند که منطقه مورد حمله کردها و نیروهای معارض است. صبح روز بعد نیروی هوایی آمریکا منطقه دیالی را زیر حملات خود گرفت. هدف نیروهای آمریکایی زرهی هایی بودند که در منطقه پراکنده بوده و می دانستند یا متعلق به ارتش عراق است و یا مربوط به مجاهدین. به همین دلیل هر خودروی نظامی جنبنده و غیرجنبنده ای را منهدم می کردند. با چنین وضعیتی حرکت ستونی آنهم با کمرشکن معنا نداشت. به همین خاطر گفته شد بارگیری کمرشکن منتفی است و باید به همین شکل به سمت مرز ایران حرکت کنیم. ولوله عجیبی بود. هر کسی می بایست به فرمان مسعود به صورت مجزا هم که شده خود را به مرز ایران رسانیده و عاشورایی دوباره (بدون حضور امام حسین) خلق نماید. اما ساعاتی بعد، دستور جدیدی صادر شد. دستور این بود که همگی به هرشکل که شده باید خود را به اشرف برسانید!!!!.

طرح و برنامه ای که مسعود رجوی در نشست آخر پیاده کرده بود اینگونه نبود… انگار همه چیز بر سر ما خراب شد. انگار که مسعود رجوی برنامه را در دقیقه ۹۰ تغییر داده باشد. به هرحال فرمان داده شده بود. در زیر آتش مستمر هواپیماهای آمریکایی که مستمر تانک ها و نفربرهای زرهی را هدف قرار می دادند معضل دیگری هم بود که سربازان فراری به ما هشدار داده بودند و آن حمله نیروهای مخالف صدام به منطقه ای بود که در آن تردد داشتیم. گروههای کردی و نیروهای نه بدر نیز به ما حمله کردند که در نقاط مختلف تعدادی از افراد هم توسط آنان کشته شدند. در طول مسیر به سمت اشرف نیز با چند خودرو آنها مواجه شدیم. مسعود رجوی، ما را از درگیری با آنان و نیروهای آمریکایی برحذر داشته بود لذا مجاز به شلیک هم نبودیم (در مواجهه با نیروهای آمریکایی گفته شده بود اگر شما را هم هدف قرار دهند شلیک نکنید اما در مواجهه با نیروهای نه بدر و کردها گفته شده بود تنها در صورتی مقابله کنید که شما را خلع سلاح کنند). به هرحال در این جنگ و گریز به اشرف رسیدیم اگرچه بسیاری از نیروها و جنگ افزارها نابود شده بود…

به نظر می رسید علت بازگشت ما به اشرف غافلگیر شدن مسعود رجوی بعد از انتقال مریم به فرانسه بود. وی جهت راهگشایی و ایمن سازی مسیر عراق تا اورسوراواز در فرانسه، مریم را به آنجا فرستاده بود تا اوضاع را رصد کند و آنگاه برای فرار اقدام نماید، اما سقوط زودهنگام صدام حسین و محاصره منطقه توسط نیروهای آمریکایی موجب شد که مسعود در داخل اشرف قفل شود. لذا برای ایجاد یک سپر گوشتی پیرامون خویش، عملیات عاشورایی! مجاهدین را متوقف کرده و همگان را به اشرف فراخوانده بود. چندی بعد پیمان همکاری اطلاعاتی-امنیتی با نیروهای آمریکایی بسته شد و مجاهدین زیر چتر حمایت ارتش آمریکا قرار گرفتند…

یکی از همین روزها بود که با حیرت شاهد خبری عجیب بر روی تابلو اعلانات سالن بودیم. پیامی از مسعود رجوی خطاب به دولت فرانسه جهت حفاظت از جان مریم رجوی! و مسئول دانستن فرانسه برای هر اتفاقی که برای مریم رجوی رخ دهد!!!. چندین بار پیام را خواندیم که مطمئن شویم خواب نمی بینیم. نه واقعیت داشت، مریم رجوی برخلاف تصورات ما در عراق نبود، عاشورایی که او برای خود درخواست کرده بود نه در دشت کربلا بلکه در اور-سور-اواز قرار داشت. و اینک به نظر می رسید که توسط سپاهیان یزید! به اسارت برده شده، لذا دوباره آنکس که باید بهای آزادی او از اسارت را می پرداخت و عاشورا را رقم می زد اعضای مجاهدین بودند که بایستی خود را به آتش می کشیدند… و این آتش زدن ها و به آتش کشیدن ها همچنان ادامه دارد…

آغاز اقدامات تروریستی و انفجار حزب جمهوری و دفتر نخست وزیری

این خط از کجا آغاز شد؟ دیروز یا پریروز؟ امتداد این انحراف بزرگ «خیانت و جنایت» به کجای تاریخ ما بازگشت می خورد؟ پاسخ در یک جمله خلاصه نخواهد شد. مشکلات بسیار زیادی در هم تنیده اند و پارامترهای مهم زیادی در این قضایا نقش دارد. با اینحال باید از نقطه ای شروع کرد، از جایی که بذری شکفته شده و سر از خاک بر می آورد. می دانم که این نقطه شروع نیست و باید به ریشه ها رفت، به درون همان بذری که از ابتدا کاشته شده و دست هایی که بذر را کاشتند…

اما پرداختن به این همه ممکن نیست و کتابها خواهد شد. ریشه های فرهنگی-سیاسی-اجتماعی و تاریخی دارد که خارج از حوصله بحث است. همچنانکه بدون تردید باید گفت ریشه های آن تنها در داخل کشور نیست و معادله پیچیده تر از آن است و نقش بیگانگان در آن انکار ناپذیر است. لذا بهتر است از جایی شروع کنیم که قابل فهم تر و در دسترس تر است. از همان نقطه ای که امروز مریم رجوی برای سرآغاز آن جشن برپا می کند. از سی خرداد ۱۳۶۰، یعنی از شروع عملیات های تروریستی تحت عنوان «جنگ مسلحانه».

حدود ۳۳ سال قبل مسعود رجوی که خواهان بدست گرفتن قدرت مطلقه در ایران بود و خویشتن را رهبر انقلاب ضدسلطنتی می دانست (اگرچه هنوز به مرحله استبداد مطلقه خویش نرسیده و هنوز خودش هم نمی دانست در چه مسیری قدم می گذارد و چه آینده ای در انتظار اوست)، با یک تصمیم بشدت نابخردانه که برآمده از عدم درک و فهم شرایط موجود سیاسی-اجتماعی در ایران بود، کل نیروهای خویش را که عمدتاً از دانشجویان و دانش آموزان (که تجربه چندانی در مسائل سیاسی نداشته و با احساسات استقلال طلبانه و عدالت پیشگی با شعارهای فریبنده مجاهدین جذب شده بودند) تشکیل می شدند، وارد یک جنگ تمام عیار با جمهوری اسلامی کرد. ورود ناخواسته و ناگهانی صدها هزار نوجوان که به مسائل نظامی هم آگاهی نداشتند به درگیری و جنگ مسلحانه، روزها و ماه های خونینی را در ایران رقم زد که آثار آن در شرایطی که کشور در جنگ با دشمن خارجی بود، تا به امروز از کشورمان رخت برنبسته است.

درست در روز ۷ تیر ۱۳۶۰ اولین و بزرگترین اقدام تروریستی مسعود رجوی به انجام رسید (پیش از آن نیز کچویی مسئول زندان اوین ترور شده بود که در قیاس با آن چیزی به حساب نمی آمد). اقدامی که طی آن صدها نفر از مسئولین کشور که عمدتاً از افراد اعتدال پیشه به حساب می آمدند جان خویش را از دست دادند و سرنوشت سیاسی-امنیتی کشور مسیر دیگری به خود گرفت که تبعات آن تا سالیان طولانی ادامه داشت. هنوز دیری نپاییده بود که انفجار دیگری دفتر نخست وزیری را لرزاند و دو تن دیگر از مسئولین جمهوری اسلامی که آنان نیز از زمره شخصیت های دارای اعتدال در امور کشور بودند جان خویش را از دست دادند. از آن پس هزاران ترور در کوچه و خیابان و مسجد شهر به انجام رسید که دیگر هدف آن مسئولین کشوری نبودند بلکه افراد عادی جامعه نیز تحت عناوین رجوی ساخته “مزدوران و سرانگشتان اختناق آفرین” در معرض ترورهای مختلف قرار می گرفتند (بعدها مشخص شد که از نظر مسعود رجوی همه منتقدان سیاست های فرقه مجاهدین در سراسر جهان ولو اعضای پرسابقه خودش بوده باشند مزدور هستند).

همه این ترورها توسط کسی سازماندهی می شد که خود را فارغ التحصیل رشته حقوق می دانست. یعنی کسی که می باید بیش از هر فرد دیگر به مسائل «حقوقی و انسانی» پایبند می بود و به قوانین حقوق بشری و بین المللی احترام می گذاشت. مسعود رجوی انسان ناآگاه و بدون اشراف بر قوانین قضایی نبود، او بخوبی می دانست که هر فرد مجرمی باید در دادگاه محاکمه شود و دارای وکیل مدافع باشد تا از خود در برابر اتهامات دفاع کند. اما تب قدرت آنچنان بر وی تسلط یافته بود که بی مهابا فرمان قتل تمامی مخالفان و دشمنان خود را صادر کرده بود و نیازی به برگزاری دادگاه احساس نمی کرد. ده ها و صدها میوه فروش، کارمند دادگستری، مغازه دار و نوجوان بسیجی را بدون اینکه برای ترور کنندگان شناخته شده باشند و جرم مشخصی برآنان وارد و اثبات شده باشد طی چند سال ترور شدند. بی تردید بحث بر سر این موضوع هم ما را از مسیر منحرف می کند. قضیه این بود که مسعود رجوی در چنین روزهایی فرمان ترور و خشونت را صادر کرد. اینکه طرف مقابل چه واکنشی از خود نشان داد خود مبحث دیگری است که تصور نمی کنم بتوان آنرا سیاه یا سفید دانست، باید به همان دوران بازگشت و همه پارامترهای موجود را در آن زمان بررسی کرد و آنگاه دوباره قضاوت کرد. تردیدی نیست که نقاط ضعف و انتقادی بسیار زیادی در نوع واکنش هم می توان یافت. همچنان که خود نیز سالیانی دراز در صف مجاهدین حضور داشتم و برای من اقدامات تروریستی مجاهدین مشروع جلوه می کرد و واکنش طرف مقابل تماماً سیاه و غیر قابل قبول بود. و امروز بعد از تجاربی تلخ و خونین، به این رسیده ام که باید نگاهی نو به قضایا داشت.

آنچه امروز به جرأت می توانم بگویم اینکه مسعود رجوی با اینکار کشور را در مسیری خونین و خشونت بار قرار داد و حرکت به سمت دمکراسی را به طور کامل به انحراف کشانید و اجازه نداد این مسیر به راه درست هدایت شود. در مورد جمهوری اسلامی نیز اگر بخواهیم درست قضاوت کنیم، باید پارامترهای «درگیر بودن با جنگ خارجی، مواجهه شدن با آشوب های مسلحانه در چندین نقطه کشور از جمله کردستان و ترکمن صحرا، درگیر شدن با ترورهای نابخردانه و جاهلانه “گروه فرقان” در تهران و ترور شدن پی در پی تعدادی از مسئولین توسط این گروه، کشته شدن دهها تن از مسئولین معتدل کشور در عرض چند ساعت و در نتیجه قدرت گرفتن برخی افراد تندرو» را در یک بسته بررسی کرده و شرایط موجود را درک کنیم و آنگاه خود را در جایگاه یک مسئول بگذاریم. در اینصورت خواهیم توانست قضاوت درست تری داشته باشیم. فراموش هم نباید کرد که ما در دورانی قرار داشتیم که فرهنگ حاکم بر همه مردم ایران و منطقه و شاید جهان، بر مبارزه مسلحانه و اعدام سوار بود. بدون در نظر گرفتن اینهمه پارامترهای مهم، نمی توانیم نتیجه درستی از ماجرا داشته باشیم هرچند که امروز باید گفت هیچ قطعه پازلی در جای خود قرار نداشت و همه اشتباهاتی بزرگ داشتند اما مسئولیت رهبری مجاهدین در آنچه کشور را به جنگ و کشتار سوق داد غیرقابل انکار است و گناه بخش عمده اعدام های آن روزگار نیز دقیقا بر دوش وی می باشد که روزی باید پاسخگو باشد…

تشکیل ارتش آزادیبخش در خاک عراق، بمب های شیمیایی در سردشت و حلبچه

شکست استراتژی ترور نهایتاً راه به ضربات سنگین نظامی برد و رجوی را مجبور کرد بازمانده نیروهای خود را به داخل خاک عراق بکشاند. تضادهای درونی مجاهدین، مسعود را بر این داشت که ادعای ولایت کرده و خود را طی سلسله مراسمی تحت عنوان انقلاب ایدئولوژیک، رهبر عقیدتی مجاهدین جا انداخته و چنین جلوه کند که جز خدا کسی را پاسخگو نیست. بدین ترتیب، در سالگرد شروع عملیات های تروریستی (۳۰ خرداد ۱۳۶۴)، مسعود رجوی و مریم قجرعضدانلو (همسر مهدی ابریشمچی) ازدواج کرده و خود را به عنوان رهبر عقیدتی مجاهدین معرفی نمودند تا جای هیچگونه سوآل و ابهامی (در ارتباط با مسائل استراتژیکی-سیاسی) برای دیگر مسئولین سازمان وجود نداشته باشد و همگان فقط هیئت اجرائی اوامر او باشند. یکسال بعد از آن، مسعود رجوی به عراق نقل مکان کرده و به دیدار صدام حسین شتافت و با کمک او پایه های تشکیل یک ارتش کوچک را بنیان گذاشت. حدود یکسال بعد از ورود به عراق (۳۰ خرداد ۱۳۶۶)، وی با اعلام تشکیل ارتش آزادیبخش ملی، عملیات های مرزی خود را با کمک ارتش صدام علیه نیروهای ایرانی آغاز نمود.

درست ۷ روز بعد از اعلام تشکیل ارتش آزادیبخش (که خواه ناخواه مبدل به لشکر مستقل ارتش عراق شده بود)، به دستور صدام حسین سردشت مورد حملات سنگین شیمیایی بعثی ها قرار گرفت و هزاران هموطن ما از زن و کودک و خرد و کلان، با گازهای خردل و مواد تاول زا مجروح و یا به شهادت رسیدند که آثار شوم آن همچنان بر مردم ستمدیده سردشت باقی است و تا ابد همانند لکه ننگی بر پیشانی صدام حسین، مسعود رجوی و حامیان آمریکایی آنان خواهد ماند.

مصادف بودن این جنایت بزرگ انسانی علیه مردمان یک شهر، با اعلام تشکیل ارتش آزادیبخش در پناه ارتش صدام حسین، بخوبی نشان می داد که صدام حسین تا چه حد از حضور مسعود رجوی در کنار خود به وجد آمده و سرمست از پیروزی هایی که در آینده بدست خواهد آورد، اینگونه برآورد کرده که با وجود یک سازمان ایرانی در کنار خود، می تواند به هر جنایتی علیه مردم ایران مشروعیت بدهد. ویدیوهای مخفی بدست آمده از استخبارات عراق نشان می دهد که فرستادگان مسعود رجوی بعد از این جنایت شیمیایی، با مسئولین عراقی دیدار داشته و به آنان آمار و ارقام مربوط به قتل عام مردم را تبادل می کرده اند و نشانگر این واقعیت تلخ است که مسعود رجوی در اینگونه جنایت ها شریک و همدست بوده است. مسئله ای که همیشه تلاش داشت از اعضای خود مخفی نگه دارد.

درست چند ماه بعد از این جنایت هولناک (۲۵ اسفند ۱۳۶۶)، قتل عام شیمیایی دیگری در شهر مرزی حلبچه (داخل خاک عراق) که ساکنان آن هم از هموطنان کرد می باشند صورت گرفت. قتل عامی که طی آن هزاران زن و کودک و خرد و کلان دیگر به شهادت رسیده و یا بشدت مجروح شدند. جنایت دهشتناکی که ناشی از تجربه کشتار مردم سردشت بود. این دو جنایت جنگی بزرگ و ضدبشری، در زمانی انجام می گرفت که مسعود رجوی با غرور و افتخار در کنار صدام حسین عکس یادگاری می گرفت و از تشکیل ارتش آزادیبخش به عنوان یک ارتش مردمی یاد می کرد. همان مردمی که در ابعاد کلان توسط صدام حسین با بمب های شیمیایی و با مجوز رسمی ایالات متحده آمریکا قتل عام می شدند.

ابعاد دیگر این جنایت های هولناک، زمانی آشکار می شود که بدانیم ایران موفق نشد در سازمان ملل قطعنامه محکومیت صدام حسین علیه هموطنان کرد ما را به امضا برساند و آمریکایی ها که حامی اصلی صدام حسین بودند قطعنامه را وتو کردند و لکه ننگی بر پیشانی حقوق بشر و ایالات متحده و سازمان ملل باقی گذاشتند.

اگر امروز آمریکایی ها نگران سلاح های شیمیایی سوریه و نگران مردم کرد ساکن عراق شده اند، ناشی از احساسات بشردوستانه آنان نیست، آنها بخوبی می دانند که تروریستهای سوری از سلاح شیمیایی استفاده می کنند و مواد آن نیز از همان کشورهای غربی و توسط عربستان به دست آنان رسیده است، و بخوبی هم خبر دارند که کردستان ایران و عراق در زمانی که آمریکا با صدام حسین پیمان تسلیحاتی امضا می کرد تحت حملات شیمیایی قرار داشتند و خودشان جلوی محکومیت صدام حسین را گرفتند، همچنانکه امروز هم در شرق اوکرائین علیه مردم معترض از مواد شیمیایی استفاده می شود اما رسانه های غربی و سازمان های حقوق بشری مهر سکوت بر قلم و زبان کوبیده اند. آنها خیلی خوب از همه چیز خبر دارند اما متناسب با سیاست های خود بشر و “حقوق بشر” را تعریف می کنند و بر اساس همان تعریف به تروریست ها کمک های بشردوستانه اعطا می کنند. مگر نه اینکه جنگ افروزترین سیاستمداران بازنشسته آمریکایی که آن زمان قدرت را بدست داشتند امروز از مدافعان سرسخت مریم رجوی شده و نگران وضعیت کردها در عراق و سوریه هستند و برای داعش کمک های مختلف اطلاعاتی و تسلیحاتی می فرستند؟

دستگیری مریم قجر عضدانلو و آغاز خودسوزی های اجباری تشکیلاتی

حدود ۱۶ سال بعد از تشکیل ارتش آزادیبخش در کنار ارتش صدام و کشتار فجیع مردم سردشت-حلبچه، مریم قجرعضدانلو با نزدیک شدن خطر حمله حتمی آمریکا به عراق، و درک این مسئله که دیگر دوران مصرف ارتش آزادیبخش پایان یافته و جز وبال گردن رهبری عقیدتی نخواهد بود، مخفیانه به فرانسه فرار کرد تا مسیر بازگشت مسعود رجوی به اورسوراواز را هم فراهم کند. اما بخت با او یار نبود و توسط ژاندارمری فرانسه به جرم «پولشویی، قاچاق انسان به اروپا، فرماندهی و راه اندازی تشکل فرقه ای جدید در فرانسه برای پیشبرد اعمال تروریست» دستگیر و بازداشت شد (یادآوری اینکه: مریم در پاییز ۱۳۷۲ توسط مسعود رجوی به عنوان رئیس جمهور مادام العمر برگزیده معرفی و آنگاه تحت عنوان «قدرتمندترین موشک ضدبورژوازی» به اروپا پرتاب شد تا دستگاه سرمایه داری را منهدم نماید اما چاشنی این موشک عمل نکرد و ایشان با فرو رفتن در انواع مد لباس و آرایش، در فرهنگ بورژوازی غرق شد و به مرور رزم جامه شرف و افتخار! ارتش آزادیبخش و لقب خواهر مجاهدی خود را هم به فراموشی سپرده و در عین حال، بعد از بازگشت به عراق ادعای حضور پیشتازانه در عاشورای جدید مجاهدین داشت).

بازداشت موقت وی (که موجبات حیرت زدگی همه ساکنان اشرف را فراهم نمود که تصور می کردند مریم در کنار خودشان و زیر بمباران حضور داشته است)، آغازی بود بر آشکار شدن رسوایی سخنان ۱۰ سال قبل مسعود رجوی که مدام از مریم به عنوان کسی یاد می کرد که بیش از هر مجاهد دیگری قادر است زندان و شکنجه را تحمل کند. مریم قجرعضدانلو هنوز ساعاتی از بازداشت موقت نمی گذشت که با کمک مسعود رجوی دستور خودسوزی همگانی را صادر کرد. ده ها تن از اعضای مجاهدین تحت فشار تشکیلاتی در خیابان های اروپا به خودسوزی دست زده و صحنه های وحشت آوری را در این منطقه از جهان بوجود آوردند. همزمان در قرارگاه اشرف نیز به دستور مسعود رجوی از افراد درخواست گردید تا برای خودسوزی اعلام آمادگی نموده و برای نجات مریم رجوی از زندان تلاش کنند.

همه این حرکت های وحشیانه و ضدانسانی درحالی صورت می گرفت که مریم رجوی تنها به صورت موقت بازداشت شده بود و در محلی نگهداری می شد که مسعود رجوی قبلاً از آن به عنوان هتل نام برده بود. آنهم در زمانی که وی به صدها وکیل اروپایی دسترسی داشت و با انجام یک سلسله اقدامات قانونی قادر بود بازداشت موقت خود را هم با پول خریداری کرده و آزادی مشروط داشته باشد. اما رجوی که بارها و بارها اقرار کرده بود که خط خود را تنها با خون و خونریزی به جلو می برد، جز با کشتن افرادش ارضاء نمی شد، آن هم افرادی که بعد از سقوط صدام ارزش چندانی برایش نداشتند و امکان ریزش سریع آنها وجود داشت همانطور که یکسال بعد از آن شاهد ریزش صدها نفری مجاهدین و فرار آنان از تشکیلات مخوف او به اسارتگاه آمریکایی ها بودیم، که اگر آمریکایی ها به کمک رجوی نشتافته بودند و جداشدگان را در وضعیتی بشدت غیرانسانی و غیرقانونی قرار نداده بودند، کل تشکیلات آنان در عرض یکسال فرومی پاشید.

علاوه بر خودسوزی ده ها تن از مجاهدین، صدها تن دیگر نیز وادار به اعتصاب غذا شدند و در اشرف نیز فشارها بر اعضا تشدید گردید تا یا به خودسوزی تن داده و در خیابان های اشرف شمع به دست گرفته و برای رهایی این سیمرغ رهایی از “سیاهچال های ترسناک فرانسه” دعا خوانده و طومار امضا کنند، و یا به نوشتن پروژه های بی پایان “شرم کردن” بپردازند که چرا وقتی در میان بمباران عظیم نیروهای آمریکایی قرار داشته اند، خبر نداشتند که خواهر مریم به فرنگ گریخته و در نتیجه امنیت او را در فرانسه تأمین نکرده اند و ایشان به جرم پولشویی، کلاهبرداری و قاچاق انسان از عراق به اروپا دستگیر شده است؟!.

و اینچنین بود که یادواره ی سه مراسم «سرآغاز ترور و کشتار، ازدواج مسعود و مریم تحت عنوان انقلاب ایدئولوژیک درونی مجاهدین، و همچنین تشکیل ارتش آزادیبخش ملی در کنار قاتلان مردم سردشت و حلبچه»، مبدل به مراسم “خودآتش زنی” افرادی گردید که مسعود رجوی همواره از آنان به عنوان «گوهرهای بی بدلیل و نوامیس ایدئولوژیک» یاد می کرد و اینک دستور خودسوزی آنان را صادر کرده بود. این حرکات دهشتناک در قلب اروپا و ایجاد ارعاب در بین مردم، دولت فرانسه را بر آن داشت که مریم را زودتر از شروع محاکمه ها، با یک آزادی مشروط از بازداشتگاه خارج کند، کاری که بدون اینهمه کشتار هم امکانپذیر بود. چند روز بعد از مراسم عاشورای مدرن که در قلب اروپا و باز هم بدون رهبر عقیدتی برگزار می شد، مریم رجوی لبخندزنان و بدون توجه به خونریزی هایی که برای حفظ خودش براه انداخته بود، در حضور صدها نفر که به فرمان رجوی در اعتصاب غذا بسر می بردند، کبوتری را به نشانه رهایی از بازداشتگاه به آسمان پرتاب کرد و بدون شرم از هزاران میلیشیا که هرکدام سالیان طولانی در زندان بسر برده و بسیاری از آنان اعدام شده بودند، و بدون شرم از ده ها عضو فرقه اش که طی چند روز به خودسوزی وادار شده بودند و اینک کشته و یا حال بشدت وخیمی داشتند، با چنان هیجانی از «حضور دو هفته ای در زندان» سخن گفت که گویی عیسی مسیح را در سیاهچال قرون وسطایی اسیر و به صلیب کشیده اند. وی همچنان که لبخند و قهقهه می زد از سختی های دو هفته بازداشت خود سخن گفت بدون اینکه کلامی از جان باختگان بر زبان بیاورد و ابراز شرم نماید…

نمایش ویلپنت، گذار کامل از مردم ایران و نمایان شدن چهره اصلی «مؤسسین چهارم ارتش رجوی»

ده سال دیگر گذشت، و ما همچنان نظاره گر کشتارها و خونریزی ها در درون مناسبات فرقه ای مجاهدین هستیم. مسعود و مریم رجوی در اروپا و عراق، به کشتار اعضای پیشین خود مشغول هستند و هر روز به بهانه ای گروهی از آنان را به کشتن می دهند. پیش از این در جریان سقوط صدام حسین، مهدی سامع مواجب بگیر چپ نمای عضو شورای ملی مقاومت رجوی به صراحت گفته بود که برآورد ما از سقوط صدام این است که بیش از ۹۰ درصد ارتش آزادیبخش کشته خواهند شد.

البته این برآورد محقق نشد چرا که مسعود رجوی غافلگیر گردید و این امکان فراهم نگردید که ایشان بلافاصله بعد از فرستادن مریم به فرانسه، خود و سران اصلی فرقه را نیز از عراق فراری دهد و لذا همانطور که قبلا شرح داده شد برای حفظ خود، ارتش تاریخ گذشته آزادیبخش را به جای فرستادن به مرزها و نابود شدن، دوباره به سمت اشرف بازگردانید تا سپری برای حفظ جان خودش باشند. در طی دهسال گذشته هم شاهد بودیم که طی چند مرحله، بخش عمده ای از نیروهای اصلی فرقه که می توانستند در آینده برایش دردسر ساز باشند را به کشتن داد تا زمانی که مطمئن شد در جایی امن قرار گرفته و می تواند به راحتی بقیه افراد را هم به کشتن دهد و از شر آنان خلاصی یابد. برآورد مهدی سامع این بود که ۹۰ درصد بدنه سازمان که نیروهای معترض و منتقد رجوی بودند در این حرکت انتحاری کشته شوند و ده درصد بقیه که سران فرقه به حساب آمده و رجوی همچنان به حضور آنان نیاز حیاتی داشت به آرامی به اروپا منتقل شوند که اینکار در حال انجام گرفتن بود اما خوشبختانه به سرانجام مورد طبع رجوی و امثال مهدی سامع نرسید، و نه تنها ۹۰ درصد معترض در بدنه سازمان کشته نشدند که خود رجوی و برخی شکنجه گران و سرکوب کنندگان فرقه نیز در خاک عراق گیر افتادند.

با اتمام داستان «ارتش سیمرغ رهایی یافته از عراق!»، و برباد رفتن مؤسسین اول، دوم و سوم ارتش آزادیبخش، و با پایان یافتن روزگارانی که رجوی می توانست با فریب و تزویر ایرانیان ساکن اروپا را به گردهمایی بکشاند و تبلیغ کند، نوبت به تکیه گاه دیگری رسیده که گام به گام طی دهسال اخیر شاهد رشدیافتن و آشکار شدن آن بوده ایم. سال گذشته رجوی مدعی شد که مؤسسین چهارم ارتش آزادیبخش در حال تشکیل گردان های رزمی هستند. آن زمان هنوز تصوری از این مؤسسین جدید نداشتیم اما در این هفته مریم از چهره آنان رونمایی کرد. اگر از خیل پناهجویان و افراد بی خانمان که سیاهی لشکر نمایش ویلپنت می باشند بگذریم، ارتش آزادیبخش کنونی مریم قجر که از آنان به عنوان مؤسسین چهارم نام می برد، شامل ده ها گروه تروریستی «جیش العدل، جیش النصر، ارتش آزاد سوری، داعش، النصره و بازماندگان حزب بعث» و همچنین یکانی متشکل از صدها «سیاستمدار و نظامی کار بازنشسته غربی و عربی» است که در دوران پایانی زندگی بدنبال سیر و سیاحت و پر کردن جیب های خویش از دلار می باشند. این زامبی های خونخوار، جنگ افروز و آدمخوار دیواری پوشالی برای مریم رجوی شده اند تا با اتکا به آنان، برخی از سیاست های تروریستی خویش را به جلو ببرد. طبعاً این افراد نیز در ازای حمایت های لفظی از فرقه رجوی، منافع کلانی به جیب می زنند و همزمان برای خود سرگرمی قابل توجهی پیدا می کنند. اما آنچه که نصیب مجاهدین محبوس در لیبرتی می گردد، جز انتظار برای مرگ نیست. تنها با یک حساب سرانگشتی می توان فهمید که چنین هزینه های سرسام آور نجومی (برای برپایی اینگونه نمایش ها و پر کردن جیب دهها و صدها لابیگر)، برای انتقال هزاران مجاهد از عراق به اروپا کافی بود، ولی هدف مریم رجوی ایجاد امنیت و آرامش برای نیروهای مصرف شده که در آینده معضلی برای وی خواهند بود نیست، بلکه کم هزینه ترین راه و ارزشمندترین راه، به کشتن دادن این افراد و سوء استفاده های احساسی و تبلیغی از آنان است.

جای شگفتی نیست که سران کشورهای غربی به چنین کسی مجوز سیر و سفر به کشورهای مختلف را می دهند، آنان که خوب می دانند فرقه رجوی چه جنایت ها و ترورهایی به انجام رسانیده است، بی علت آنان را آزاد نگذاشته اند. مریم رجوی نیز بی علت از دهها گروه تروریستی در خاک سوریه و عراق و ایران دفاع نمی کند، «آنها همگی از یک جنس هستند»، با همدیگر اختلاف ماهوی ندارند و همگی تروریست و تروریست پرور هستند، لذا نمی توانند علیه همدیگر باشند. فرقه تروریستی رجوی نمی تواند عاشق داعش، جیش العدل، جیش النصر، ارتش آزاد سوری، النصره و شخصیت هایی چون طارق الهاشمی نباشد. سیاستمداران دول غربی و صهیونیست های جهانی نیز نمی توانند این فرقه های تروریستی را از خود برانند چون سیاست های ضد ایرانی و ضد خاورمیانه ای را توسط همین گروه ها جلو می برند. پس این یک نیاز حیاتی دو طرفه و یک همجنس گرایی سیاسی است. تنها هوشیاری ماست که می تواند همه توطئه های دشمن را بر سر خودش خراب کند.

خروج از نسخه موبایل