نشستن پای صحبتها و خاطرات و درد دلهای مادر ۳ قربانی مطامع کثیف رجوی و دیدن و شنیدن گریه های او به واقع دل هر انسانی را به درد می آورد!!! مادری که البته خود را مادر فقط ۳ فرزند از دست رفته اش نمی داند بلکه خود را مادر تمامی کسانی که قربانی مطامع کثیف رجوی شده اند می داند.
مادر رضوان این مادر قهرمان و با صلابت مثل خیلی از کسانی که گول شعارهای رجوی را خورده بودند به شعارهای این مرد ضد ایرانی باور کرده و خود و خانواده اش به فرقه می پیوندند , مادر رضوان که هنوز به هویت رهبری این فرقه پی نبرده بود نه تنها خود بلکه بچه های خود را هم داخل این فرقه می آورد و برای فرقه تلاش می کند و کار می کند, اما از آنجا که ظلم پایدار نیست و از آنجا که دست جانیان و جنایتکاران می بایست برای عموم رو شود , هویت رهبری جنایت کار و قاتل فرقه برای مادر رضوان یواش یواش رو می شود , در ابتدا زندانی کردن مادران و بچه هایشان را متوجه می شود و بعد هم دادگاهی کردن افرادی که قصد رفتن از فرقه را داشتند و بعد هم حکم مرگ این افراد و … تا اینکه پسر خودش را ” داوود” که قصد رفتن از فرقه را دارد هم سر به نیست می کنند و این بار به قطعیت هویت این مرد ضد ایرانی برای مادر رضوان روشن می شود و از فرقه خارج می شود و بعد هم تا به امروز در تلاش و کوشش است که هم دست فرقه و رهبریش را برای همگان رو کند و هم افراد اسیر را از آنجا نجات دهد , از آنجا که رهبری فرقه از تمامی جدا شده ها و کسانی که به او انتقاد دارند و یا دستش را رو کرده اند کینه خاصی دارد لذا دستور می دهد تا به مادر رضوان در کشور سوئد حمله کرده و او را کتک بزنند و دندانهایش را بشکنند تا از افشاگری دست بردارد , ولی مادر رضوان قهرمان هرگز تسلیم نشده و نخواهد شد و به گفته خودشان بیش از پیش انگیزه می گیرد که به افشاگری علیه این فرقه جنایتکار ادامه دهد.
به امید اینکه مریم رجوی این زن ضد زن و ضد حقوق زن از خود خجالت بکشد و شرم کند و دست از جنایت علیه زنان بردارد و از دردها و رنج های این مادر با صلابت که باعث آن او و شوهر غیب شده اش هستند شرم کند و به خود آید.
ضمن افتخار به این مادر قهرمان که همچنان در مقابل جنایات رجوی ایستاده است و تهدید و تهمت و … او را از مقاومت باز نمی دارد توجه شما را به قسمت اول این مصاحبه جلب می کنیم.
نسرین ابراهیمی: مادر رضوان خیلی ممنون هستیم از اینکه وقتتون را در اختیار ما قرار دادید که یکسری صحبتها را باهاتون داشته باشیم , یکسری از دوستان بودند که دوست داشتن در مورد شما بیشتر بدونند
وخود شما را ببیند و از زبان خودتان زندگیتان و سختیهایی که کشیدید در رابطه با فرقه رجوی بشنوند که البته این نصیب من شد , من خوشحالم که در خدمتتون هستم و باز هم ممنونم از وقتتون که در اختیار ما قرار دادید.
مادر رضوان: خواهش می کنم. با سلام خدمت هموطنان عزیزم , واقعا همیشه در قلبم هستند , من خاک ایران را دوست دارم , سلام به آن پدر و مادرهایی که حسرت به دل آروزی دیدن بچه هایشان را داشتند که آرزو به دل مردند و از این دنیا رفتند و سلام به اون بچه هایی که با خلوص نیت از همه چیزشان گذشتند , با یک فرقه که نمی دانستند آخر و عاقبتشان به کجا می رسد. ما قدم به عرصه گذاشتیم که مثلا دردی از مردم دوا کنیم ولی متاسفانه آخر عاقبت خود ما چی شد؟ اون موقع هایی که انقلاب شد , چون آقای رجوی بهش قدرت ندادند , یعنی رای نیاورد , خلق ایران را فدای مطامع پلیدش کرد , من دوست ندارم از کلمات زشت برایشان استفاده بکنم مثل خودشان , خوب ما یک عقایدی داشتیم که دردی از مردم دوا کنیم , یک قدم مثبت برای مردم برداریم , به این راه رفتیم که به اصطلاح کار خوبی را انجام بدهیم , ولی آخر عاقبت ما به کجا رسید بماند.عقیده ای که داشتم تا زنده هستم در خدمت مردم باشم نه اینکه بمبهای صدام را روی سر مردم ایران بریزیم به خاطر مطامع پلید آقای رجوی. خدا خودش می داند که الان هم که سوئد هستم با صلیب سرخ کار می کنم که به مردم و به بینوایان کمکی کرده باشم , خدا خودش شاهد هست که تا به امروز از هیچ ارگانی جز پولی که دولت سوئد برای بازنشستگی به من پرداخت می کند از کسی پولی دریافت نکرده ام. این کمکها و کارهای ناچیزی که برای مردم انجام می دهیم امیدوارم که هموطنان از ما راضی باشند.
نسرین ابراهیمی: اینکه مجاهدین به همه مارک می زنند و هر کسی که به اونها انتقاد داشته باشد می شود مزدور جمهوری اسلامی من فکر می کنم که برای مردم ما روشن هست , برای هموطنانی که در اروپا هستند کاملا روشن هست که هر کسی به فرقه رجوی انتقاد بکند می شود مزدور رژیم , دیگه مهم نیست که طرف ایرانی است و یا خارجی.
مادر رضوان شما کی به مجاهدین پیوستید و کی و چرا خارج شدید؟
مادر رضوان: چرا جدا شدم را باید اونها جواب بدهند , این خونهایی که به ناحق ریختند چه اونجایی که خودشان سر به نیست کردند که چندتاشون را خبر دارم , چه اون خانواده هایی که حسرت به دل دیدار فرزندانشون مردن , چه اون جوانهایی که الان تو عراق سرگردانند , خوب جواب این خونهای ریخته شده کی باید بدهد؟ این حسرتها و بچه هایی که بی پدر و مادر شدند در سطح اروپا خوب جواب اینها را کی می دهد؟
من همیشه از فرقه سوال داشتم که آیا شما نباید جواب اینسوالات را بدهید یا نه؟
چرا جواب نمی دهند و چرا جوابشان با چوب و چماق هست؟
چرا میایند و من را می زنند؟ چرا دندونم را می شکنند؟
چرا خونم را داغون می کنند؟
از سالی که انقلاب شد که خوب ما با این فرقه بودیم , خوب رجوی زندان بود و چرا همه اونهایی که با رجوی زندان بودند اعدام شدند ولی ایشان اعدام نشد , آقا زیرآب اونها را زد وخودش تواب شد و اعدام نشد و جون سالم به در برد. اون موقع ما اطلاعی از این برنامه ها نداشتیم , تمام اطلاعیه ها را به اسم ایشان می دادیم , خوب رای نیاورد و بهش ریاست ندادند چون واقعا خمینی خوب شناختش که چه اختاپوستی هستش , این هم تلافیش را سر خلق قهرمان در آورد , خوب آن زمان ما با این بودیم , این بچه های کوچک را به خودش جذب کرد بچه هایی که پشت میز مدرسه بودند و بعد آورد توی خیابان و بعد هم اعلام ۳۰ خرداد کرد (مبارزه مسلحانه) , من پسرم داود توی درگیریهای ۳۰ خرداد مجروح شده بود , بیمارستان بستری بود و خلاصه عملش کردند و خوب شد و ۳ شهریور ۶۱ هم پسرم رضا اعدام شد , پسر بزرگترم هم در رژیم شاه قربانی شد که ۲۳ سال بیشتر نداشت , عروسم به نام زری هم که ۲۵ سالش بود در دروغ جاویدان کشته شد. من بچه هایم را بعد از اعدام رضا متواری کردم که توسط کومله پسرم داوود را فرستادم که ببینه اینها (فرقه) کجا هستند , که توی کردهای کردستان بودند و هیچ امکاناتی هم نداشتند , پسر کوچکم جعفر که توسط حزب دمکرات فرستادم رفت , دخترهای کوچکم هم دمکرات آوردنشان (نزد فرقه در کوههای کردستان) بعد از ۲ یا ۳ سال که می خواستم ببینم که بچه هایم کجا هستند و چطوری هستند دیگه خودم هم تصمیم گرفتم بروم و ببینم که بچه هایم در چه وضعی هستند.
آن زمان وقتی که ما اونجا بودیم (زمانی که فرقه هنوز در کوههای کردستان مستقر بوده) ما را می فرستادند از داخل ایران نیرو بیاوریم , به دنبال هدف کور بعضا می فرستادند , که دستگیر بشویم و اعدام بشویم , حتی آنهایی که برای عملیات می فرستاند می خواستند که دستگیر بشوند و کشته بشوند , این آقا (رجوی) یک دکان ۲ نبش سر خون این بچه باز کرده بود , اینها کشته بشوند , قربانی بشوند آقا نونش را بخورد و یک دفتری هم بگیره زیر بغلش و بگردونه و بگه که آره اینها برای من جانشان را دادند.
بعد از یک مدتی به مسئولین گفتم که دلم برای بچه هایم تنگ شده می خواهم ببینمشان , بهم گفتند بچه ها که مال تو نیستند هی بگویی بچه هام بچه هام , اینها مال سازمان هستند , سازمان همیشه می گه که ما کارگر و کارمند و رئیس و … نداریم همه با هم برابریم ولی اینطور نیست, مثلا یک خانمی بود که زن یک دکتری بود اونجا و خودش هم مسول بود قرار شد دختر اون و بچه های من را بیاورند که ببینیمشان , که وقتی دختر اون را آوردند کلی بهش رسیده بودند و لباسهای آنچنانی و وقتی بچه های من را آوردند دستهای ترک خورده و داغون و لباسهای پاره پوره , که چندین شبانه روز فقط دست و پاهایشان را وازلین می زدم و توی پلاستیک می گذاشتم که خوب بشوند اینها امانت های سازمان بود (فرقه به اعضا می گفت امانتهای سازمان و هیج کس حق نداره دلسوزی کسی دیگری را بکند یا مادری خودش را مادر بچه اش در سازمان بداند و … چرا که همه اینها امانتهای سازمان هستند).
دختر بزرگم با ۲ تا بچه هایش را آورده بودم که در پایگاه بودند که این هم نه روز داشت و نه شب و کار می کرد که او را سریعتر به منطقه بفرستند , یک روز رفته بودیم ناهار که دیدم دخترم مریم نیومده بود , پرسیدم که چرا مریم نیست کسی نمی دونست , بعد از ناهار دیدم که مریم آمد با چشمهای قرمز و گریه کرده بود و گفت که به من گفته شده که تو نیروی خیلی خوبی هستی باید برگردی بری ایران این در حالی بود که شوهر ایشان اصلا خبر نداشت که ما کجا هستیم و کارمان چی هست. خودم رفتم سراغ مسئولین و بهشون گفتم که شما به مریم گفتید که برگرده بره ایران (برای کار و جذب نیرو)؟ گفتند بله مریم نیروی خیلی خوب و فعالی هست وباید برگرده بره ایران , بهشون گفتم می دانید اگر مریم برود داخل و دستگیر بشود یعنی چی که خدا شاهده اونها برگشتند به من گفتند که آره ما هم همین را می خواهیم.
گفتم شما این را می خواهید ولی من این را نمی خواهم , من کارت یو ان که داشتم را بهشون دادم و گفتم مال خودتان و می روم و نه به ایران و نه به عراق دیگه برنمی گردم و خلاصه جلوی دخترم را گرفتم و نگذاشتم بره که الان سوئد هستند.
توی کرکوک یادم هست بچه ۷ ساله را به نام منصور از پانسیون آوردنش ۲ هفته طبقه ۴ زندانیش کردند که مادره حق نداره ببینتش , حالا بچه چکار کرده بود نمی دونم , و یا یک مادر با بچه کوچکش بالا زندان بود که من نفهیمیده بودم , رفتم بالا لباس پهن کنم دیدم که یکی داره اونجا قدم می زنه , گفتم که شما تازه تشریف آوردین , گفت نه شما خبر ندارید من ۸ ماه است که توی این طبقه ۴ زندانی هستم , بذار بیرون بیام پدرشان را در می آورم , یکی دیگه هم بود به نام الهه که ساعت ۱ نصف شب با بچه اش فرار کرد که پلیس عراق گرفته بودش , حتی یک نفر بهش تیراندازی کرد که تیر کمانه کرد و به خودش اصابت کرد.
یک روز به من گفته شد که مسئولین با من کار دارند که به خودم گفتم که چی شده؟ شاید برای دخترم که باردار بود اتفاقی افتاده باشه , رفتم و دیدم که مهدی ابریشمچی و محبوبه جمشیدی و … اونجا هستند که مهدی ابریشمچی به من گفت بفرما و آمد جلوی در که اصلا این مدل حرف زدن در کلام این آدم نیست هیچ وقت , من از بفرما بفرمای این تعجب کرده بودم و می گفتم اینها چرا اینطوری می کنند , دیدم که مهدی ابریشمچی حاشیه می رفت که گفتم من که می دونم اتفاقی افتاده حاشیه نرید و بگید چی شده , که مهدی ابریشمچی گفت که می دونستی پسرت بریده بود و می خواست بره؟ من گفتم داوود؟ نه اون هیچ وقت نخواسته از اینجا بره. مهدی ابریشمچی گفت نه چرا امروز صبح خودشو حلق آویز کرده و الان هم پزشک قانونیه.
بعدش آمدم توی آسایشگاه , پتو را انداختم روی سرم و به داوود می گفتم خدایا داوود چرا فکر هیچ کسی را نکردی , فکر اون همه بدبختی که کشیدی نکردی , فکر بچه ۳ ماهه در شکم زنت نکردی؟ و همینطوری که داوود را برده بودم زیر علامت سوال و می گفتم چرا این کار را کردی , یکدفعه بلند شدم و رفتم اتاق کار یکی از مسئولین و گفتم من برای تشییع نمیام و گفتم خودتان هر کاری می کنید بکنید. ولی خدا زد توی سرشان و آمدند و من را خواستند و گفتند مسعود خان کارت داره , بعد رفتم که شروع کرد به اینکه تو مادر قهرمانی و به عنوان مادر نرو ولی به عنوان نماینده سازمان برو , تو کادر سازمانی و از این حرفها و اینکه فردا ساعت ۹ میاند دنبالت و برو. معمولا شهدایی که بود من را همراهشان می بردند , اینجوری بود که می بردند در صحن امام حسین و می چرخاندند و بعد خاک می کردند.
به هر حال ما رفتیم و چند افسر عراقی هم بود , فرمانده لشکر بود و معاونش بود , با خود من هم ۱۳ نفر بودیم , می دونید که در سازمان نوار و موسیقی ممنوع بود , ولی ما که داشتیم می رفتیم تشییع چه نواری گذاشته بودند و چه بگو بخندی , آجیل می خوردند , میوه بخورند , و حالا من هم در دل خودم داوود را زیر علامت سوال بردم که تو چرا این کار را کردی. رفتند نمی دونم کجا و گذاشتند در یک وانت و آوردنش و گفتند آره ما در صحن کربلا نمی بریمش! من هم گفتم نبرید نیازی نداره , بعد هم در یک جای کوچک و تاریک هیچ کس را هم همراهم نفرستادند و خودم را تنها فرستادند و گفتند برو ببینش , حالا من هم چشمم نمی دید , یک نور خیلی کم میامد ولی نمی شد دید , من هم که رفتم تو داد زدم که داود با این کارت رهبری را ناراحت کردی و خمینی را خوشحال!! یک لحظه سر بالا کردم دیدم دارند ازم فیلمبرداری می کنند!!! بعد توی وادی السلام که روش یک پارچه انداخته بودند ولی سرش پیدا بود وقتی دیدمش مثل یک بچه ای که تازه از مادر متولد شده خوابیده بود. خدایا حق این خونها را از رجوی بگیر که تا اندازه ای گرفتی. از خون بچه های ما استفاده می کنند!! دیگه هیچکدامشان جلو نمیامدند و عربها می آمدند من را می گرفتند و بغل می کردند و گریه می کردند. بعد بهم گفتند بیا سوار شو که بهشون گفتم من یک چیزی ازتون خواستم از من دریغ کردید , من آرم سازمانتون نخواستم که بگید خون به پاش رفته من یک ایرانی هستم پرچم ایران را می خواهم که روش بندازم , گفتند که آره یادمان رفت که بیاریم , گفتم چطور همه چیزهای دیگه یادتون نرفت , آجیل خوردن و موزییک که انگار برای عروسی می رفتیم , حتی فکر من را هم نکردید , بالاخره هر چه بود بچم بود , می گفتین این یک مادره و به خاطر این حداقل اینجوری نکنیم , بعد دوباره گفتم که من پرچم ایران می خوام که گفتند باشه سوار شو بهت جواب می دیم , و فرداش ازم پرسیدند که به چه کسانی بگیم که برای تشییع بیایند که من گفتم به زنش و دخترم نگین که حامله هستند , ولی به دامادم بگین بیاد. ولی پرچم ایران را به هر حال ندادند.
بعدا مهدی ابریشمچی من را خواسته بود که رفتم که بهم گفت که مادر رضوان حالت خوبه؟ گفتم بله من خوبم , گفت نه حالت خوب نیست , گفتم کی میگه یعنی من از حال خودم خبر ندارم , من حالم خیلی خوبه , بعد گفت نه آخه پریروز به من کارت سفید داده بودی اما دیروز کارت قرمز داده بودی , سرو صدا کردی , پرچم خواستی , مثلا اگر فرض کن پرچم را بهت می دادند روش می انداختی؟ من هم گفتم کاری که نشده جواب نداره , شما پرچم دادید که حالا من جواب بدهم؟ من یک ایرانی هستم , پرچمم را دوست دارم و پرچم ایران را می خواستم , آرم سازمانتانو نخواستم که بگین خون به پاش رفته , بعد هم بهم گفت که فردا ساعت ۹ باید بری چون دادگاه تو را خواسته!! گفتم دادگاه برای چی؟
نسرین ابراهیمی: چه دادگاهی؟
مادر رضوان: دادگاه نظامی عراق
نسرین ابراهیمی: ببخشید چی باعث شده بود که پسرتان خودکشی بکنه؟ من خودم یک بار اقدام به خودکشی کردم و رگ دست خودم را زدم , دلیلش هم فشارهایی که فرقه رجوی بهم می آوردند , ولی سر پسر شما اون سالیان و اون موقع چه اتفاقی افتاده بوده؟
مادر رضوان: من در شروع صحبتم گفتم که ابریشمچی بهم گفت که پسرت بریده بود می خواسته بره ما نگذاشتیم!!! اگر اینها می فهمیدند که بعدا من تصمیم دارم که از اونجا بروم خوب سر من را هم زیر آب می کردند. من وقتی خواستم از اونجا بروم تا لحظه آخر حرفی نمی زدم , اینها من را زیر ذره بین گرفته بودند , من کارم را می کردم و هیچی نمی گفتم , تا از اون پایگاه خراب شده آمدم بیرون من نشون ندادم , بعد هم که آمدم بیرون باز چیزی نگفتم با خاطر کسانی که اونجا داشتم , و وقتی اونها را کشیدم بیرون بعد حرف زدم.
(من از کسی نمی ترسم , یک روزی به دنیا آمدم و یک روزی هم از دنیا می روم , خیلی ها به من می گفتند که چرا خودت را در خطر میندازی و در مورد فرقه افشاگری می کنی , من می خواهم با افتخار بمیرم , نه به خاری و بدبختی , اگر توی خیابان بمیرم باز برام یک افتخاره که در مقابل اینها ایستادم , حق ملتم را ازشون می خوام و نه حق خودم)
در مورد دادگاه: فرداش آمدند دنبالم و رفتیم دادگاه , من و عروسم بودیم و ابریشمچی و سفر هم که مترجم بود و مترجم که از خودشان بود و چند تا افسر عراقی , به من گفت که دستت را روی قرآن بگذار و قسم بخور و حقیقت را بگو! خوب من که چیزی نمیدونم , حقیقت چی را بگم , انگار یک تیکه سنگ بودم, بعد ازم پرسید که شما پسرتان با کی دعواش شده؟ من هم گفتم که نگاه کنید ما مناسباتمان اینجوری نیست که با هم دعوا کنیم و کتک کاری و … نداریم.
از من پرسید که آیا شما را محل حادثه بردند که من گفتم نه , بعد خودکارش را پرت کرد و سرش را محکم گرفت برای چند دقیقه , من نمی دونم که شریف به سفر چی گفت که سفر هم به افسر عراقی گفت و افسر عراقی هم رفت با رئیس دادگاه صحبت کرد , و یکدفعه نمی دونم چی شد که همه چیز عوض شد و شریف کلاهشو برداشت و آستینشو زد بالا و شروع کرد تشکر کردن و از برادر صدام و … تشکر کردن , حالا چی شد؟ چه اتفاقی افتاد؟ این دادگاه برای چی بود؟ سوار ماشین که شدیم بیایم من دیگه خیلی اعصابم خراب بود , یک سرفه عجیبی من را گرفته بود که شریف گفت چی شده؟ گفتم که من حالم خوب نیست و اعصابم ناراحته , گفت برای چی؟ گفتم برای چی نداره , شما خبر دارید که دخترم سوئد هست لطفا یک مدتی من را بفرستید پیش دخترم که کمی اعصابم آروم بشه و وضع روحیم بهتر بشه و بعد برگردم چون با این حالم نمی تونم کار کنم , و پولی که برای بلیط دادید من بهتون برمی گردونم , اونجا گدایی می کنم که به سازمان فشار نیاد. بعد گفت باشه یک فکری برات می کنم. حالا می خواستم با دخترم صحبت بکنم که حامله بود و نمی دونستم که حرفهامو قبول می کنه یا نه و … بعد گفتم از چی می ترسی , فوقش می ره و گزارش می کنه , یا اصلا بکشنم مگه از این همه که سر به نیست شدند خونم غلیظتره.
رفتم پیش دخترم و گفتم پروانه می خواهم یک موضوعی را بهت بگم , اول برات توجیح می کنم البته از همه هم سوال کردم , حالا از تو هم می پرسم , می دونی که چرا کسانی که حلق آویز می شوند سر و صورتشان را می پوشانند؟ به خاطر این هست که این طناب به حدی فشار میاره که یا گردن می بره , یا صورت کبود می شه , یا چشم میزنه بیرون و یا … , من به خاطر اینکه مطمئن بشوم که اشتباه نمی کنم ۳ نفر که خودشان را حلق آویز کرده بودند را دیدم , یا گلوشان بریده شده بود یا ….
بعد گفتم پروانه یک نخی را ببند انگشت من , ببین چی می شه , سیاه می شه , کبود می شه. گفتم پروانه اینها داوود را کشتند , گفت چی میگی؟ چطوری؟ دیگه همینجوری موند , بعد هم گفت که من دیگه اینجا نمی مونم.
اون زمان یک بحثی بود به نام چرا مریم؟ و جنگ با مریم. یعنی اینکه چرا مریم هی رشد می کنه , ارتقا ء پیدا می کنه؟ چرا بقیه رشد نمی کنند؟ و از همه می خواستند که هر کسی حلقشو در بیاره بگذاره روی میز مسئولش و طلاق نامه اش را هم بنویسه که مثلا اینجوری آدمها رشد کنند و مثل مریم ارتقاء پیدا کنند که دختر من هم این کار را کرده بود.
که حالا که من سر داوود این را بهش گفتم برای شوهرش پیغام داد که باید حیاط طباطبایی بریم ببینیمش.
اگر نمی رفتم و داوود را نمی دیدم از سازمان سر در نمی آوردم و نمی دانستم که بچه ام را سر به نیست کردند , خدا خودش اینکار را کرد که برم و داوود را ببینم که بهم بگه که تو پسرت را زیر علامت سوال نبر , اینها اینجوری شده , این می خواسته جدا بشه نگذاشتند و سرشو زیر آب کردند.
ادامه دارد …