متاسفانه خبردارشدیم،بنا به گفته سازمان اسیرکش رجوی برادرم دراردیبهشت 92 براثر بیماری درکمپ لیبرتی فوت شده! این خبربرای خانواده بسیار دردآورد بود،اما بعد ازگذشت یکسال هنوز جرات نکردم این موضوع را به مادرم بگویم!! ولی این روزها مادرم هرشب خواب می بیند ومی گوید حس می کنم برای پسرم اتفاقی افتاده،حتما بلایی سرش آمد،؟! از ما می خواهد که برایش خبری ازفرزندش بگیریم! متاسفانه تعبیر خواب مادرم درست است اما نمی دانم چگونه به او بگویم که دیگر فرزندش را نخواهد دید!!
برادرم بنام رضا نصیری تیمور در 21/4/61 بعنوان یک سرباز برای دفاع از وطنش به جبهه رفت اما متاسفانه درحمله رمضان همین سال به اسارت صدامیان درآمد، حالا با شنیدن خبر اسارتش می بایست به انتظار روز بازگشت او می نشستیم، تا اینکه بالاخره جنگ تحمیلی به پایان رسید و روز موعود بازگشت کاروان اسرای قهرمان به وطن وآغوش خانواده هایشان فرارسید. وماهم بعد ازچند سال انتظارحالا همانند دیگرخانواده های اسرا برای بازگشت برادراسیرم به خاک وطن خانه را آب و جارو کرده و برای در آغوش گرفتنش لحظه شماری می کردیم، مادر پیر وخسته ام اشک شوق می ریخت وازاینکه دوباره فرزندش را خواهد دید، سجاده شکر پهن کرده بود. تا اینکه اولین دسته از کاروان اسرا وارد کشور شدند ما هم بی قرار و بی تاب، اما هرچه از روزهای ورود اسرا می گذشت و می دیدیم که اسمی از برادرمان دربین آنها نیست، دلشوره ما هم بیشتر می شد خودمان را با این امید دلداری می دادیم که چون حرف اول فامیل ما "ن " است شاید اسم او دربین دسته های آخر کاروان اسرا باشد که وارد کشور می شوند،لحظات سختی بود بخصوص برای مادرم که مرتب گریه می کرد،تا اینکه آخرین دسته ازکاروان اسرا وارد کشور شدند اما همچنان خبری ازاسم برادرم دربین آنها نبود!!لحظات سختی داشتیم مادرم که داشت دیوانه می شد وخودمان هم نگران ومضطرب.چند سال با پیگیریهای ما گذشت!!
تا اینکه خبردارشدیم برادرم توسط نامردمان سازمان مجاهدین علیه خلق با فریب ونیرنگ ازاسارتی به اسارتی دیگر در اردوگاهی بنام اشرف برده شده است!! اسارتی که معلوم نبود تا چند سال دیگر می بایست برای پایان آن دوباره انتظاربکشیم!! مسئله ای که بدتر ما را نگران می کرد این بود که حالا او نزد کسانی است که سابقه بد وخیانت آمیزی بخصوص درهمدستی با صدام درجنگ تحمیلی علیه مردم وکشورم داشتند واین خوشایند ما نبود.اما نمی دانستیم که چرا مثل سابق دیگر ازنامه هایش خبری نیست!! واصلا نمی دانستیم زنده است یا کشته شده. بالاخره بعد ازچند سال پیگیری چند نفر ازکسانی که قبلا دراردوگاه اشرف بوده ولی توانسته بودند ازآنجا خارج وبه کشور برگردند را پیدا کردیم،با آنها صحبت کردیم اسم ومشخصات برادرم را به آنها دادیم که خوشبختانه می شناختند،وقتی گفتند زنده است امیدوار شدیم! برایمان تعریف کردند که چگونه عوامل رجوی درسال 68 وارد اردوگاه اسرا شده وعده ای از آنها را با دادن وعده آزادی زودرس فریب داده وبه کمپ اشرف می برند! اما کم کم مسئولان سازمان به اسرایی که خواهان بازگشت به ایران بودند را می ترساند وبا این بهانه که چون به سازمان پیوستید،اگر به ایران برگردید اعدام خواهی شدد!! وقتی سئوال کردم که چرا برادرم تا حالا برایمان نامه نفرستاده؟سری تکان دادند وگفتند مگر ما می توانستیم اسمی از خانواده بیآوریم که بخواهیم نامه هم بنویسیم!!! گفتند مسئولان سازمان روح وروان همه را به بند کشیدند !! هرکدام از وضعیت اسفباری که افراد گرفتارشده درکمپ اشرف داشتند برایمان تعریف کردند و در نهایت گفتند نجات آنها فقط بدست خانواده های آنهاست، ما هم تلاش خودمان را کردیم اما متاسفانه هراقدامی بی فایده بنظرمی رسید وهیچ روزنه امیدی برای نجات برادرم نداشتیم.تمام این سالها حال و روز مادرم واقعا غم انگیز بود و مرتب گریه می کرد وما فقط می توانستیم اورا با تلاش خودمان امیدوارکنیم که فرزندش را بازمی گردانیم اما مادرتا فرزند گمشده اش را دوباره نبیند آرام وقرارندارد..بنابراین هرراهی را برای کسب خبر،دیدن،برقراری تماس با برادرم بود امتحان کردیم،اما فایده ای نداشت! تا اینکه درسال 89 و90 همراه خانواده ها به امید دیدن وملاقات با برادرم به عراق وپشت کمپ اشرف رفتم، اما با رفتار غیرانسانی که مسئولان کمپ اشرف با ما خانواده ها که فقط می خواستیم عزیزانمان را ببینیم داشتند متوجه شدم که برادرم دست چه سفله گان پستی گرفتارشده!! آنها با کمال بی شرمی آن چه را که لایق خود ورهبرشان رجوی بود نثار ما کردند، به ما سنگ زدند،فحش دادند وتوهین کردند!! دریغ از ذره ای انسانیت دروجود مسئولان کمپ مثلا اشرف. بعد ازچندین روز متوالی حضور پشت درب کمپ اشرف با چشمانی اشکبار و بدون نتیجه به کشور بازگشتم، درد وناراحتی خودم یک طرف و اینکه چگونه به مادرم بگویم که نتونستم فرزند اسیرش را ببینم وبا خودم برگردانم هم یک طرف!! سالها با درد وناراحتی ما وبا افسردگی مادرم گذشت،تا اینکه متاسفانه خبردارشدیم،بنا به گفته سازمان اسیرکش رجوی برادرم دراردیبهشت 92 براثر بیماری درکمپ لیبرتی فوت شده! این خبربرای خانواده بسیار دردآورد بود،اما بعد ازگذشت یکسال هنوز جرات نکردم این موضوع را به مادرم بگویم !! ولی این روزها مادرم هرشب خواب می بیند ومی گوید حس می کنم برای پسرم اتفاقی افتاده،حتما بلایی سرش آمد،؟! از ما می خواهد که برایش خبری ازفرزندش بگیریم! متاسفانه تعبیر خواب مادرم درست است اما نمی دانم چگونه به او بگویم که دیگر فرزندش را نخواهد دید!! انگار دل این را ندارم که دل مادرم را بعد ازسالها انتظار کشیدن آزرده کنم آخر او کهولت سن دارد ومی دانم که با این خبر به یکباره فرومی ریزد. آری اگر آنطور که سازمان اسیرکش رجوی ادعا و داد وفغان می کند که مرگ برادرم بدلیل کمبود امکانات پزشکی بوده پس چه اصراری داشتند تا وی را درهمان کمپ لعنتی نگه دارند!! چرا ازمسئولین سازمان ملل نخواستند تا اسیران بیمار را برای مداوا به خارج ازعراق منتقل کنند! واقعا رجوی منفور چگونه می خواهد پاسخ دلهای شکسته،و اشک های ریخته شده سالیان مادرم را بدهد!! اما رجوی باید بداند که حق ندارد ازمرگ برادرم درجهت امیال زشت خود سوء استفاده کند،چرا که ما این اجازه را به اونخواهیم داد.وعده خداوندمتعال برای مجازات نابودگران حرمت وکرامت انسانی حق است وآن روز دیر نیست. دراینجا جا دارد به سهم خودم سالروز آزادی وبازگشت اسرای قهرمان به میهن را به آنها و خانواده هایشان تبریک بگویم. حوری نصیری خواهر رضا نصیری تیمور