الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِیبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَیْهِ رَاجِعونَ
کسانی که چون مصیبتی به آنها رسید گفتند: ما از آن خدا هستیم و به او باز می گردیم." سوره البقرة آیه 156 "
متاسفانه آقای صمد نظری مولف کتاب ردپای اهریمن « خیانت و جاسوسی فرقه تروریستی مجاهدین » در روز جمعه 30/8/93 بر اثر سکته قلبی دار فانی را وداع گفت.
آقای نظری چهره زحمت کش و استوار صحنه های درد و رنج اسارت و گرفتاری در دورانی از حیات فرقه تروریستی مجاهدین می باشد که با عنایت الهی توانست در سال72 از فرقه جدا و با گذراندن شرایطی سخت به ایران بازگردد. صمد متولد 1338می باشد و از بدو ورود به انجمن نجات شاخه مازندران با تلاش خستگی ناپذیر کوشید تا با جلسات و مصاحبه ها چهره زشت و کریه رهبران فرقه را برملا سازد و بتواند به قوه الهی وسیله ای باشد برای آگاهی افراد گرفتار در فرقه و راه خروج یا فرار آنها از مناسبات تشکیلاتی قرارگاه اشرف و لیبرتی در عراق و آگاهی رساندن به خانواده های آنها.
آقای صمد نظری زندگی نامه و چگونگی جذب شدن و خروج خود از فرقه تروریستی مجاهدین را چنین نقل می کند:
در یکی از روزهای تابستان 1338 در بابل به دنیا آمدم. در آن سالها اگرچه در خانوادهای مذهبی بزرگ میشدم اما فقر حاکم بر خانواده، تخم کینهی ناشی از تبعیض رژیم شاه را در دل ما کاشت. پدرم کشاورزی ساده بود و از صبح تا شبهنگام برای تأمین حداقل خرج و مخارج خانواده تلاش میکرد و مادر از فرزندان مراقبت میکرد.
سال 1350، دوازده ساله بودم که طعم تلخترین خبر را چشیدم. چشمهای مادر گریان بود و اندوه و ترس از آیندهای مبهم در چهرهی برادرانم موج میزد. پدر فوت کرد و اوضاع مالی ما بدتر از گذشته شد.
اگرچه برادرهای بزرگتر هم دوست داشتند برادر کوچکشان تنها به تحصیل بپردازد، شرایط مانع از تحقق این آرزو شد. از دوازده سالگی باید پا به پای برادران کار میکردم. وضع مالی خانواده بد بود و نگرانی در چهرهی تکتک اعضای خانواده موج میزد.
روزها، بعد از آن که کلاس و درس تعطیل میشد، یکراست پیش برادرانم میرفتم و به کشاورزی مشغول میشدم و شبها اگرچه از فرط خستگی پلکهایم سنگین میشد و درد تمام بدنم را فرامیگرفت، به ناچار بیدار میماندم و درس میخواندم.
متنفر از رژیمی بودم که چنان موقعیتی را برایمان ساخته بود. تنفر از آنها که نمیدانستند با پولهایشان چه کنند و درس خواندن و گرفتن نمره ده برایشان بالاترین زحمت بود و تنفر از هر آنچه پیرامونم میدیدم؛ از فقر، تبعیض، ظلم و اندوه از شرایط خانواده و اوضاع روزگار که حتی مجال تهیهی لباس به من و خانوادهام نمیداد.
هر شب وقتی کار و درس تمام میشد دراز میکشیدم و با خود فکر میکردم که چرا باید در کشوری این همه بیعدالتی باشد و چرا من حتی بعد از چند سال هم نتوانم یک دست لباس بخرم و بعضیها این توان را داشته باشند که هر ماه لباسی بخرند و…
آن روزها تفکرات کمونیستی در میان جوانان رواج یافته بود. کمونیسم با ظاهری زیبا و با شعار برابری و عدالت آرام آرام جای خود را در میان جوانان باز میکرد و افرادی مثل من که از ظلم و ستم شاه به ستوه آمده بودند جذب بعضی گروههای انحرافی مثل سازمان مجاهدین، پیکار یا انجمنهای کمونیستی میشدند و به خیال اینکه عضو گروهی شدهاند که ناجی عدالت است، وارد منجلابی میشدند که رهایی از آن امکانپذیر نبود و هر چه میگذشت بیشتر میفهمیدند که چه فریبی خوردهاند و چگونه با ندانمکاری پلهای پشت سر را یک به یک خراب کردهاند.
در دوران دبیرستان و در هنرستان نوشیروانی بابل دوستانم کتابهایی دربارهی سازمان مجاهدین برای من می آوردند من هم آنها را می خواندم. زندگینامهی بنیانگذاران و شهدای سازمان را که خواندم شیفتهی آنها شدم و آرزو میکردم که من نیز روزی بتوانم مثل آنها به گمان و خیال خام خودم جانم را در راه وطن فدا کنم.
کمکم کار به جایی رسید که شیفتهی سازمان شدم. حتی وقت و پول و خورد و خوراکم را به کتاب اختصاص میدادم و دربارهی سازمان مطالعه میکردم و آرام آرام جذب سازمان شدم.
شور انقلابی تمام جودم را فرا گرفته بود. شعارهایی مثل « اسلام انقلابی»، «برابری و عدالت»، «برپایی جامعهی بیطبقه توحیدی» و شعارهای پوچ دیگری از این دست که در کتابها و جزوات سازمان موج میزد، هر روز آتش وجودم را شعلهورتر میساخت و نادانسته و از روی احساس تا به خودآمدم، دیدم که جذب فرقه مجاهدین خلق شدهام.
مدت 10 سال را در خدمت این فرقه بودم و در سال 72 و در یکی از روزها به دور از حصارهای تشکیلاتی سازمان یکبار دیگر به گذشتهام فکر کردم. با اندیشیدن به 10 سالی که گذشته بود و به سازمان که جز وطنفروشی و خیانت، بهخصوص در جنگ ایران و عراق، چیز دیگری را برای مردم ایران به ارمغان نیاورده بود دچار فشار روحی عجیبی میشدم و هر بار به طریقی تلاش میکردم خود را از این فشار خلاص کنم، تلاشی که خود بیش از هر کس دیگری به بیحاصل بودن آن واقف بودم.
اکنون بعد از گذشت سالها و فارغ شدن از این مناسبات جهنمی، وقتی به گذشتهی خود و حضور در تشکیلات میاندیشم و خاطرات خود را مرور میکنم به انبوهی از سوالاتی مواجه میشوم که مدتها بدون اینکه پاسخی برایشان بیابم با آنها سر کرده ام و حتی لجوجانه بنا به خصیصهای که اعضا فرقهی رجوی دارند در همراهی با خود سازمان در سرکوب این سوالات کوشیده ام. پرسشهایی که روز به روز بیشتر و بیشتر شد و به جایی رسید که ذهنم گنجایش آن را نداشت، همچون کوهی بر دوشم سنگینی کرد و اکنون تمامی وجودم را خرد کرده است. آنچه در درونم میگذشت با عملکرد بیرونیام در تناقض بود و دیگر نمیتوانستم این تناقضات را تحمل کنم، تناقضاتی که اطمینان و باور را گرفت و حاصل امر شک و تردیدی بود که دمادم رشد کرد و تمامی وجودم را در برگرفت. در نهایت، به جایی رسیدم که دیگر خواستهام تحقق آرمانها و شعارهایی نبود که بعدها بر پوچ بودنشان در نزد مدعیان آن اعتراف کردم بلکه تنها به فکر رهایی از ساختاری بودم که برای خود ساخته بودم و رهایی از آن غیرممکن مینمود؛ رهایی از سازمان و تشکیلاتی که هرگونه ضدارزشی را ارزش و هر ضدهنجاری را هنجار و در نهایت توسل به هرگونه جنایتی در نزد رهبر آن مجاز شمرده میشد، چنانکه پیمان با شیطان را نیز برای مبارزه با دشمنش مجاز شمرد.
از سوی دیگر، با تصویری که در طول چندین سال گذشته سازمان از نظام سیاسی جمهوری اسلامی ایران ترسیم کرده بود و با توجه به سابقهی دهسالهام در تشکیلات، چنین فکر میکردم که بلافاصله بعد از ورود به ایران دستگیر، اعدام یا حداقل به حبس ابد در اوین محکوم میشوم. سازمان با ترسیم این تصویر برای اعضا و تأکید مدام بر آن، سالها اعضا را در چنبرهی خود اسیر نگاه داشت. تصویرسازی سازمان تنها محدود به نظام سیاسی جمهوری اسلامی ایران نمیشد بلکه حتی افراد خانواده و دوستان و آشنایان را نیز در بر میگرفت و بر کل روابط اعضا با دنیای بیرون سایه میانداخت.
با این همه، تصمیم گرفتم به ایران بازگردم. در واقع جسارت درهم شکستن این تصویر از فروریختن داشتههای ذهنی ام در سازمان آمده بود، امری که تا پیش از این حتی به ذهنم خطور هم نمیکرد. پس از تماس تلفنی با سفارت ایران، مستقیماً به سفارت مراجعه و با معرفی خودم به کمک سفارت به وطنم برگشتم. از من استقبال شد. بعد از ده سال پیشانی بر خاک وطنم ایران ساییدم، آن را بوسیدم و از خدای خود خواستم که در هرحالت مرگم در ایران فرا رسد تا گوشت و پوست و استخوانم در خاک وطن بپوسد و ذرهای از خاک آن شود.
با این همه در اینجا نیز گرفتار کابوسی شدم که گویی پایانی برای آن متصور نیست. تمام تلاش من امروز برای رهایی از این کابوسها است، کابوس همراهی با رجویها، این خائنین به خلق و… با چنین عذاب مکرری بود که تصمیم گرفتم پرده از تشکیلات و چهرهی رجوی که عامل همهی این جنایتها و خیانتها است بردارم، باشد که اگر نه تسکینی، عاملی باشد برای رهایی هر چه زودتر کسانی که کماکان در چنبرهی این فرقه اسیرند و به این امید که خیانتهای این فرقه و بهویژه رهبری آن در سینهی تاریخ ثبت شود.
روحش شاد و یادش گرامی