متعاقب بازگشتم به وطن و آغوش پرمهر خانواده به کرات با خانواده های اعضای گرفتار در فرقه بدنام رجوی دردفترانجمن نجات گیلان دیدار صمیمانه ای داشتم. هریک ازاین عزیزان چشم انتظار جویای وضعیت اسرای خود در تشکیلات مافیای رجوی بودند و من با جان ودل حرفهایشان را گوش میدادم وبعنوان یک فرزند کوچکشان برایشان توضیح میدادم شاید که قدری ازنگرانی خارج شده وامیدوارانه به لحظه وصل و در آغوش گرفتن عزیزانشان بیندیشند.
جلسه که تمام شد دیدم این مادردرجایش نشسته وقصد ترک جلسه را ندارد. جمع حاضردرجلسه که ازدفترانجمن خارج شدند خودم نزد این مادردلسوخته رفتم وضمن عرض ادب وسلام پرسیدم مادرچه خبر؟
مادرکه حقیقتا بوی مادر خدا بیامرز مرا میداد رو به من صمیمانه گفت: " داشتم به مادرت فکرمیکردم که الان با وجود بازگشتت چقدرخوشحال است. ایکاش فرزندم وحید یوسفی هم خداکند که برگردد ومن ازنگرانی شبانه روزی دربیایم. خدا رجوی را لعنت کند که فرزندم را که برای اشتغال بهتربه ترکیه رفته بود ؛ فریبانه ربود وبه عراق برد وبه اسارت کشید. توی یکی ازدرگیریهای اشرف سابق هم دیدم که فرزندم را به جلو هل دادند وجراحاتی برداشته بود. ازآن تاریخ خواب آرام ندارم و یکریز رجوی را لعنت میکنم که به چه گناهی فرزندم را بخاطر جاه طلبی خود به اسارت کشیده است "
اشک که ازچشمان مادرجاری شد دیگر تحملم طاق آمده بود و به ایشان گفتم " مادرجان. شکرخدا که زنده هستی وفرزندت میتواند دیگربارتورا درآغوش بکشد ولیکن مادر من عمرش را به شما داده وازاین بابت درد وغم وغصه سنگینی روی دلم احساس میکنم. الهی که مادرم مرا ببخشد. چونکه رجوی خائن باعث و بانی شد مادرم سالیان چشم انتظارمن باشد ومتاسفانه ازدوری من دق کند."
مادریوسفی که دید اشکم درآمده تلاش وافری داشت که مرا آرام کند وزیرلب زمزمه کنان با تمام وجودش رجوی را نفرین کرد وازدفترانجمن خارج شد. لعنت خدا بررجوی خائن وهمدستانش.