پیشترازاین درروزهای پایانی آبانماه 1393درجمع خانواده های مازندرانی بسیارمورد محبت قرارگرفتم وشادمان شدم واحساس کردم که خانواده های شیرین لحجه مازندرانی هم با دیدن من وخبرهایی که ازعزیزانشان برایشان سوغات داشتم ؛ خیلی خوشحال و مسرور شده بودند.
مقدم برهمه باید ازمهمان نوازی مردمان شیرین زبان آن دیارتشکروقدردانی بکنم وازخدا بخواهم که مرحمتی داشته واین خانواده های دردمند را ازچشم انتظاری رهانیده و با رهایی اسرایشان از زندان رجوی موجبات شادمانی آن عزیزان فراهم شود.
حقیقت را هم بگویم درآن دیداردوروزه خیلی با خانواده ها بالا وپایین شدم وبا آنان خندیدم وشادمان شدم ودرمواردی هم با آنان به واسطه ظلمی که ازرجوی متحمل شدند وهنورهم ادامه داراست ؛ به شدت گریستم.
درحالیکه شدیدا بغض داشتم ودردرونم به رجوی نفرین میکردم روبه به مادرپیروسالمند گفتم " جانم مادر. مشکلت چیه؟ اوریزریزبا زبان ترکی میگفت وفرزندش ترجمه میکرد " مشکلم چیه! الهی خدا رجوی را لعنت کند. عصای دستم را گرفته است. نزدیک به 30 سال است که فرزندم امین عبدلی به دست رجوی اسیرشده وازما دورشده است. همه جا رفتم. با پسرم ودیگرعزیزانم به عراق هم رفتم ولی نتوانستم امینم را ببینم. آخرچهره سالخورده من رجوی را ناراحت نمیکند که دلش به حال من بسوزد وفرزند بیسواد مرا روانه خانه وکاشانه اش بکند!؟ خدایا حق من این نیست که اینقدراذیت شوم ولی ازتو میخواهم حق رجوی را که نیست ونابودی است کف دستش بگذار….. "
تا خواستم بیشتربا این مادردردمند که اشک مرا درآورده بود صحبتی داشته باشم مادردیگری با دردست داشتن عکسی ازفرزنداسیرش درتشکیلات رجوی با زبان شیرین ترکی صدایم کرد وچون برگشتم جوانی را دیدم که گفت " مادربزرگم بودند که صدایت کردند ومن فرزند برات ربیعی هستم "
جوان گفت مادربزرگم اگرچه نمی تواند فارسی صحبت کند ولی فارسی را می فهمد. ماهم دردمندیم وچشم انتظار. پدرم درجنگ اسیرشد وحال 27 سال است که ازایشان دور وبی خبریم. مادرم درنبود پدرسرپرستی ام را درنهایت مهرومحبت به دوش کشید ولی خیلی برایش این سالیان سخت گذشت… تاخواست اشکش را پاک کند وبه درد دلش ادامه بدهد دستی به رویش کشیدم وصورتش را بوسیدم وگفتم " برات را خیلی خوب می شناسم مطلق نگران نباش چونکه اوبزودی زود به نزدتان خواهد آمد. توومادرومادربزرگتان هم فقط دعا کنید. منهم هرآنچه ازدستم برآید کوتاهی نخواهم کرد.
ازحمدالله هم برای این پدرداغدارصحبت کردم ودلداری اش دادم. تف وهزارباره تف بررجوی خائن که دریک معامله کثیف با صدام ملعون موفق شد اسرای جنگی را به کام تشکیلات سیاه خود بکشاند وبه اسارت بگیرد وخانواده هایی را قربانی مطامع جاه طلبانه اش کند.
درآن جلسه با شماری دیگرازخانواده ها هم به بحث وگفتگونشستم وامیدوارشان کردم که همیشه خورشید حقیقت پشت غبارها پنهان نمی ماند وروزی خواهد رسید که خواهند توانست درپس سالیان دوری وبی خبری عزیزانشان را درآغوش بگیرند.
رضا رجب زاه